Sunday, December 25, 2011

هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان کوچک خشمی شد

نمی خواهم این روها را بنویسم یا به یاد بیاورم.هیچ وقت.تنها چیزی که دوست دارم الان یا هر زمان دیگر به آن فکر کنم این است که کلی راه هست برای رفتن.کلی چیز هست برای یاد گرفتن و ته همه ی این ها مرگ است.یعنی می روی.تمام می شوی و بعد دلت می سوزد که این یک بار زندگی را برای چه جزئیات کوچکی غصه خوردی و چقدر همه چیز می توانست مهم تر و پررنگ تر باشد.نمی خواهم.نمی خواهم بگذارم که حسرت بعد از مردن هم به این ها اضافه شود.تسلیم شدن آخرین راه هر زندگی است.شعار نیست.تلقین شاید ولی شعار نیست.این که بگذاری یک سری آدم های بی ربط به تو راهشان را در زندگی ات باز کنند گاهی دست تو نیست.بسته به شرایط و اجتماعی است که بالاجبار به تو تحمیل شده .آدم هایی که نمی دانند با خودشان چند چندند!!!ناگهان محاصره ات می کنند.راه فراری نیست.جنگیدن برای تغییر آن ها هم احمقانه است .در این وضعیت تنها راه صبوری است.مقامت است نسبت به تغییر.نباید بگذاری آن شرایط و آن آدم ها در تو نفوذ کنند.سخت است ولی وقتی از آنها خلاص شدی می بینی که چقدر بزرگ تر شده ای و آدم هایی که تا این جای راه با تو آمده اند انتخاب درست تو در طول این مسیر بوده اند.این سختی وقتی کم رنگ تر می شود که تو عصر یک جمعه را با دو آدم محترم در یک کافه ی دنج و بهترین جای شهر شب می کنی و به خودت می گویی این ها هستند.این ها آدم های من اند.محترم ،قوی ،با انگیزه و پر از شور زندگی.کسانی که قضاوت ات نمی کنند و به تو راه می دهند که با آنها شادی کنی.زندگی کنی.سادگی شان از پوک مغزی شان نیست که حالت را به هم زند و همین هاست که مرا به ادامه ی راه مصمم تر می کند.شاید هیچ آدمی به بدشانسی من پیدا نشود اما خیلی فکت های مهم تر از شانس در زندگی آدم ها هستند که نقش شان ماندگار تر خواهد بود.خلاصه ی کلام این که می گذارنم این روز ها را ولی می دانم که هیچ وقت از این روزها با لبخند یاد نخواهم کرد...

پ.ن:راستی شما با این"گاو گند چاله دهانان"زندگی خود چگونه برخورد می کنید؟پاسخ های خود را به چپ تان دایورت کرده و از زندگی لذت ببرید.

Saturday, December 24, 2011

سمفونی مردگان

 کتاب سمفونی مردگان تجلی تمام روزها و آدم های  این چندوقت بود.واقعا کسی هست که در زندگی اش آیدینی نداشته یا ندیده باشد؟آیدا را با تمام وجودش تجربه نکرده باشد؟آدم های کور و احمقی مثل جابر و اورهان در زندگی اش نقشی نداشته باشند؟چقدر همه چیزمان تکراری است...

و ما هم چنان 
دوره می کنیم 
شب را و روز را 
هنوز را...

Saturday, December 17, 2011

ز
شکنج
زلف 
تو 
هر 
شکن
گره ای
فتاده
به 
کار 
من

Saturday, December 10, 2011

بانوی موسیقی و گل

نمی فهمم."ن" را نمی فهمم این روزها.تمام خشم این چند وقت را یک جا رویش خالی کردم .نمی توانستم قبول کنم این "ن" همان دوست نه ساله ای است که همیشه  برایم سمبل زندگی بوده .که هروقت زمین خورده محکم تر از قبل بلند شده.حس می کردم دارم از دست می دهم اش.هرچند هم چنان بعد از آن همه جروبحث های بی موقع مطمئنم که می داند دارد چه می کند و از زندگی چه می خواهد.همین اطمینان و ایمانم به او نگذاشته بود که تا الان چیزی بگویم.اما گاهی اوقات می ترکی از بس که حرف روی دلت جمع می شود.حالا که گفته ام یاد سیزده سالگی خودم می افتم.که چه موجود مجهولی بودم برای بقیه.دوستان جدیدی پیدا کرده بودم و تا همین الان بیشترین دیوانگی هایم را با آن ها داشته ام.که بعد از یک سال هرکداممان به گوشه ای امن پناه بردیم انگار که از خودِ سال پیش مان ترسیده باشیم.اما در همان یک سال با آن ها دنیا را کشف کردم.درس تقریبا سهمی کمتر از یک درصد در زندگی ام داشت.شب و روزم به رمان و شعر و فیلم و علافی با دوستان جدیدم می گذشت.کارهایی در آن یک سال کردم که حتی الان که هشت سال از آن زمان گذشته از فکر کردن بهشان ترسم میگیرد.برای اولین و آخرین بار در آن سال جلوی حرف های خزعبل و نفرت انگیز یکی از پوک مغز ترین آدم ها که معلم دینی ام بود و اصرار داشت که من کافرم ایستادم.نصف بیشتر کلاس هایم را نمی رفتم.تمام خیابان های ونک و شهرک غرب و تجریش را حفظ بودم از بس که ول می گشتم .که تهران را کشف کنم.که عاصی ترین و مهم ترین آدم دنیا باشم.سه روز از مدرسه اخراج شدم.از معاون پایه فحش و دری وری شنیدم.امتحان ریاضی با نمره ی چهارده و نیم افتادم چرا که معلم ریاضی اصرار داشت که من باید آدم شوم."ن "و دوست دیگری که نزدیک ترین آدم ها به من تا آن سال بودند مرا نمی فهمیدند.کارهای مرا نمی فهمیدند.آدم غیر قابل کنترلی که نظر هیچ کس به هیچ جایش نبود.بعد از تابستان آن سال همه چیز عوض شد و دیگر آن آدم قبلی نبودم.تا الان هم دیگر حتی ذره ای از دیوانگی های مهسای سیزده ساله را تکرار نکردم.اما می دانم که تنهاهمان یک سال بود که باعث شد من کارهایی بکنم که زندگی را با تمام وجود و فقط برای خودم بخواهم.که برای عقایدم جلوی عزیزترین و مهم ترین افراد زندگی ام بایستم. شاید کمی عجیب بودند و باعث شدند تمام آن تابستان را در کابوس معلم ریاضی ام بگذرانم اما هیچ وقت و هیچ وقت ذره ای پشیمان نشدم از آن یک سال و بودن با آن آدم ها.مطمئنن آن سال یکی از مهترین سال های زندگی من است.هرچند که برای دیگران نا مفهوم بودم!اما لذت داشتن زندگی ای بدون مرز به تمام سختی های بعدش می ارزد.این که نخواهی و مجبور نباشی تمام رفتارهایت را به بقیه توضیح بدی و توجیهشان کنی حق مسلم هر انسانی است .آدم گاهی وقتها لازم است که خود واقعی اش را رها کند .بگذارد برای خودش ول بچرخد.مهم نیست چقدر طول بکشد.اما مسلمن تجربه ی نابی خواهد بود که بقیه ی عمر با لبخند از آن یاد می کنی.
حالا که نگاه می کنم خودم را جای "ن" و او را جای خودم در همان سال میبینیم.هرچند شرایط و سن و تجربه ها و رفتارها قابل مقایسه با آن سال نیست ولی کاملن درک می کنم که او بخواهد زندگی خودش را داشته باشد هر قدر رها ول بدون این که لازم ببیند همه چیز را برای همه توضیح بدهد.حتی دوستانش که نگرانش هستند.حتی من که نگرانش بودم.  

Monday, December 5, 2011

may be another time in another world

بعد از سومین نخ تازه سرم گیج می ره و متوجهم که دارم چس دود نمی کنم.سرمو به لبه ی پنجره تکیه می دم و چشامو می بندم و هم چنان به این فکر می کنم که اگه پنج شنبه شب همون موقع که از سالن تئاتر اومدیم بیرون و بارون میومد ، دنیا تموم می شد ،چقدرهمه چیز بهتر بود .تو همین فکرام که یهو دل و روده ام به هم می پیچه.هرچی از صبح خورده بودم بالا میارم.انقدر این حس لذت بخشه که دوست دارم هم چنان ادامه پیدا کنه.چون با هر عقی که می زنم تمام حس نفرت صبح تا بعد از ظهرم از آدما و قیافه های مضحک و دروغ ها و لاس زدن های مسخره شون از بدنم میاد بیرون.از توالت که میام بیرون میرم زیر پتو و سعی می کنم همه چی رو فراموش کنم.انگار که هیچ چیز تو این دنیا جز من و اون سه تا نخ سیگار و این پتو مهم نیستند.صدای اس ام اس میاد و من دلم نمی خواد از زیر پتو بیام بیرون.دستمو می چرخونم که برش دارم .اسمو که می بینم دوباره حالت تهوع بهم دست میده.زده که نمیای عزاداری؟زدم کل زندگی ما عزاداری ئه آبجی.برو بگیر بخواب بذار ما هم بخوابیم...

Saturday, November 26, 2011

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد...

وقتی نمی نویسم مثل این است که دارم خودم را مجازات می کنم.برای کارهایی که باید می کردم و نکردم و هی به خودم می گویم تا وقتی انجامشان ندادی حق نداری چیزی از آنها بنویسی.مازوخیسم حاد.بعد هی دلم برای نوشتن تنگ می شود.نوشتن از لحظه های خوش اما خیلی نادر بعضی از این روزها.نوشتن از آرزوها یی که دوباره دارند رنگ می گیرند (به هر قیمتی).اما بعد که به زندگی بی نهایت تلخ روتین برمی گردم همه شوقم برای نوشتن از بین می رود.حس می کنم با این نوشتن ها فقط زندگی ام را به مسخره گرفته ام و خودم را به بازی.انگار که گوشه ای بایستی و از دور به گدایی که از  پرشدن کاسه پولش خوش حال است پوزخند بزنی.اصلن جوری شده که فکر می کنم هر کس این روزها خوش حال است یا نفهم است یا خودش را به نفهمی زده.انگار که فقط معجزه ای بزرگ می تواند مردم این شهر را از این غم طولانی لعنتی نجات دهد.انکار و بی خیالی هم جواب نمی دهد دیگر.هرچقدر هم خبرهای بد را دایورت کنی به جایی دیگر باز غصه داری.انگار که داری حفره ای درونت درست می کنی که قرار است تا ابد خالی باشد.(سلام "ن").بعد می مانی که این حفره خالی اش بهتر است یا وقتی از سنگینی سیاهی این روزها پر بود.آدم باید با خودش رو راست باشد بالاخره.باید بفهمد که چه می خواهد.باید بداند که برای زنده ماندن کدام را انتخاب کند و قبل از همه ی این ها باید خودش را همین طور که هست بپذیرد.با هر گه و نکبتی که دورنش است.آدم غم را می تواند انکار کند ولی خودش را نه.من اگر به جای این همه تقلا کردن و به هیچ جا نرسیدن خودم را همین قدر مزخرف که بودم قبول می کردم خیلی زودتر می فهمیدم که این حفره باید خالی باشد با پر.خودم را یادم نمی آید اصلن.باید از جایی شروع کرد.هر قدر دیر...هرقدر سخت   

Saturday, November 12, 2011

فی بعدها عذاب فی قربها سلامة

دنیا 

وفا

ندارد

ای 

نور 

هر

دو 

دیده

.
.
.
پ.ن:کاش آدم همیشه مست بود...کاش آدم واسه همیشه تو وان آب گرم خوابش می برد...کاش آدم هیچ وقت دلش سنگین نبود...

Friday, November 4, 2011

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست /هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

آدم بعد چند ماه دیدن عزیزانش با اوو و اسکایپ یاد می گیرد از پشت لپ تاپ با آنها زندگی کند.زندگی روتین.جوک تعریف کنند و بخندند،غذا بخورند،حرف های خاله زنکی بزنند،آشپزی کنند،لباس های تازه شان را به هم نشان دهند،بحث های فلسفی کنند و با هم خوابشان ببرد حتی!همین من و مامان.تازه یاد گرفته ایم پشت این لپ تاپ کذایی بنشینیم و با "ف" و "ن" حرف بزنیم بدون آن که زرت و زورت اشک هایمان سرازیر شود و هی من و من کنیم که چه بگوییم خوش حال شوند و دل تنگ نباشند .همین دیروز مثلا مامان نشسته بود بغل من داشت سیب زمینی خرد می کرد و من هم داشتم برای ف ماجرای پرسپولیس و داماش را تعریف می کردم(که البته بهتر از من می دانست) و هر هر می خندیدیم.مامان گفت خاک بر سر بی آبرویتان . من و ف از آن جا که این قدر هم با این غلظتی که مامان گفت بی آبرو نیستیم بحث را تمام کردیم که من بروم درس بخوانم.هنوز به در اتاقم نرسیده بودم که دیدم مامان به ف می گوید : "مه سا رفت. بگو ببینم از ا چه خبر و ... "ادامه ی جمله وارد بحثی می شوند که طبق یک قانون نانوشته افراد مزدوج بیشتر در موردش صحبت  می کنند و از آن جا که من در این بحث های زناشویی بسیار دست پاچه می شوم داد زدم که مامان من هنوز اینجام واستا برم بعد!در کمال آرامش در جواب گفت که هیس حالا سوتی نده بذار ببینم چی میگه!!خلاصه بعد دو ساعت بحث در "هر زمینه ای" که جای بحث و پرسش دارد!رضایت می دهند که خداحافظی کنند و من هم سعی می کنم به روی خودم نیاورم که چه چیزهایی شنیدم .
بدی رابطه های راه دور همین است در خانواده ی ما.حس می کنیم باید هم چنان مثل قبل پر رنگ و همیشه در زندگی هم حضور داشته باشیم.وابستگی مان به هم آن قدر عمیق است که وفق دادن با شرایط جدید را مشکل می کند .یعنی تنها دلیل این همه کنجکاوی در رابطه هایمان فقط همین وابستگی است.چون ما از آن دسته آدم های از همه جا بی خبر و شاید خودخواهی هستیم که زندگی آدم های معمولی دیگر برای مان خیلی جالب نیست که بخواهیم در موردشان کنجکاوی کنیم.همیشه سرمان در لاک خودمان بوده.فقط مشکل این لاک این بوده که به طور مشترک توسط عزیزانمان مورد استفاده قرار گرفته.همیشه با هم بوده ایم و تنها چیزهایی که در زندگی برایمان مهم بوده اند ماجراهای خودمان چندتا بوده.در ظاهر این ارزش ها بسیار قابل ستایش است ولی در این چنین شرایطی که بالاجبار از هم دور مانده ایم حس ناامنی "با هم نبودن" آزارمان می دهد.اگر یک روز عکس و ایمیل و اس ام اس و اوو نباشد حس می کنیم نقش مان برای هم کم رنگ شده.همین ارتباطات به ظاهر ناچیز دلخوشی و دل گرمی است برای این که مطمئن باشیم هم چنان در قلب و ذهن هم جا داریم.مثلا این دو هفته که من امتحان داشتم و نتوانستم درست و حسابی با ف و ن معاشرت کنم هی با خودم می گفتم نکند اتفاق مهمی برایشان افتاده و من بی خبر باشم؟یعنی الان که ساعت فلان است ن دارد چه کار می کند؟درس می خواند؟لب دریا دلتنگ ماست شاید!شاید هم دوستان جدید پیدا کرده.نکند ما را فراموش کند به این زودی؟یا ف در آن شهر لعنتی با اختلاف شش ساعت از ما الان خوابیده یا نه مثل قدیم عادت  شبانه ی فیلم دیدنش را دارد؟نکند کلاس جدید ثبت نام کرده باشد و من ندانم.نکند برای پی اچ دی اقدام کرده و یادش رفته به من بگوید؟می دانم .این ها نشانه ی مریضی و دیوانگی است.من دیوانه ام که می خواهم تمام جزئیات زندگی عزیزانم را در آن سر دنیا بدانم.مریضم شاید.ولی دست خودم نیست.حس می کنم وقتی آدم ها از رفته رفته از روتین زندگی هم حذف می شوند دیگر از هم دور شده اند.به نبود هم عادت کرده اند.دور شدنی که نزدیکی دوباره زمان و انرژی زیادی می برد.حالا هر قدر هم شما بگویید عادت می شود من باور نخواهم کرد.نمی خواهم باور کنم...هیچ وقت

Sunday, October 30, 2011

این روزها از شلوغ ترین روز های این چندوقت است و حداقل تا بهمن هم چنان ادامه دارد.نمی دانم چرا آمدم این جا که این ها را برایتان تعریف کنم شاید برای این که ذوق زده ام از این که بالاخره ازآن وضعیت معلق نکبت بیرون آمدم.شاید هم برای این که چند وقت دیگر که آرشیو این جا را خواندم این پست گواهی باشد بر بازگشت من به زندگی عادی  در این اوضاع قمر در عقرب خانواده و دوست و درس و کار و... در این دو سه روز کلی ایمیل و پیغام جواب نداده داشتم که جواب دادم.یک ایمیل به استاد زبان زدم که لکچر این هفته را کنسل کند و خوش بختانه موافقت کرد.سر کلاس هایی که باید می رفتم و خبر داشتم(!)رفتم که در نوع خودش پیشرفت بزرگی است.مثل آدم شروع کردم به درس خواندن برای امتحان های این چند هفته.فیلم هایی که از تابستان روی اعصابم بود که ندیدمشان دیدم.یوسف آباد خیابان سی و سوم را خواندم و بیگانه ی آلبر کامو رو به اتمام است.با خانواده معاشرت مقبولی کردم که از من غار نشین این چندوقت بعید بود.لباس هایم را اتو کردم.بالاخره گشادی را کنار گذاشته و خریدهایی که از شهریور مانده بود را تمام کردم.داروهایم را مرتب می خورم که دیگر این فین فین های لعنتی تمام شوند.هرشب به طور مازوخیست واری ! فرندز می بینم.امیر حسین را از مدرسه می آورم.قرار است تا آخر آبان این جزوه ی عربی و دینی را تحویل بدهم که از این هفته شروع می کنم.از آن طرف قول ویراستاری چند کتاب را به یک انتشاراتی داده ام .اگر وقت ورزش کردن هم داشتم همه چیز تکمیل بود.خلاصه که تا می شد دور خودم را شلوغ کرده ام که فکر و خیال الکی نکنم.که هی فکر رفتن به سرم نزند.هنوز هستند کسانی که دلیل ماندن من باشند.شاید اوضاع آدم ها و روزهای این شهر بدتر از این نشود ولی وقت رفتن نیست.باید بمانم.کسی که بدون جنگ میدان را خالی می کند فرقی با بازنده ندارد.نمی خواهم بازنده باشم...

Thursday, October 27, 2011

تموم شد
.
.
.
قبلنم گفته بودم که تموم شد ولی دروغ می گفتم.تموم نشده بود.هی مچ خودمو می گرفتم وقتی که نیم ساعت گذشته بود و داشتم به اون فک می کردم.وقتی که فرندز می دیدم و خیلی جاهاش یاد اون می افتادم.وقتی که هرجا می رفتم دنبال یه نشونی از اون بودم.یاد خاطرات دوتاییمون می افتادم و دلم براش تنگ می شد.اما الان نمی دونم چی شد.واقعا نمی دونم چی شد که تموم شد.دیگه یهو نمی رم تو فکر.جاهایی که قبلن با هم رفته بودیم حس دلتنگی بهم نمی دن.
گذر زمان نبود.چون بود وقتایی که بعد یه سال هم چنان دوستش داشتم.با این که خیلی اذیتم کرده بود.زمان هیچ چیزی رو عوض نکرد.من عوض شدم.
کل این یه سال من به طرز احمقانه ای فکر می کردم اگه زمان برمی گشت عقب همه چی رو می شد از اول ساخت.می شد روی رابطه کار کرد و درست کرد همه چی رو.اشتباه می کردم ولی.آدم من نبود.یعنی نمی دونم.شاید یهو زندگی برام انقدر جدی و پررنگ و واقعی شد که این آدم یهو وسط این همه پررنگی محوشد.همیشه خاکستری بود تو زندگیم.کم رنگ.وقتی که زندگی اون روی خودشو نشون داد این آدمم گم شد این وسط.مثل یه تصویر سیاه سفید خاک گرفته است برام.عجیبه .یعنی الان حتی یاد خوبیاشم می افتم دلم براش تنگ نمی شه.نه اینکه خودمو گول بزنم.مطمئنم این دفعه و خوش حالم ...خیلی

پ.ن:
صدای کندن گور می آید
این وقت شب انگار
کسی دارد خاطراتش را دفن این بادیه می کند
.
.
.
هم چنان سید علی صالحی...

باد هی باد بازیگوش

ما پیراهن آشنایان بسیاری

بر بند رخت این خانه دیده ایم

خودشان رفته اند ،نیستند ،نمی آیند

و ما یک عده خواب آلود خاموش

(فراموش گریه های خویش)

فقط ردپای ستارگان دریا را به دریا نشان می دهیم،

دل مان خوش است

خواب ماه و کبوتر و کوچه می بینیم!

دل 
مان
خوش 
است
خواب 
ماه 
و 
کبوتر 
و 
کوچه
می
بی 
ن ی م
.
.
.


پ.ن:سید علی صالحی شاعر پاییز است...پاییز...همین روزهای نم نم بارانی که تنهایی را با باد سوز دارش به صورت آدم می کوبند...آدم ها پاییز نباید تنها باشند...وقتی باران می آید نباید تنها باشند...یا حداقل نباید خاطره داشته باشند...خاطره ها خطرناکند...

Saturday, October 22, 2011

درد را از هر طرف که بنویسی درد است

این چند روز که اینترنتم قطع بود هی در ذهنم کلماتی می چرخید که قرار بود این جا تبدیل به جمله شوند.اما الان هیچ چیز نیست.همه ی اتفاق ها در لحظه های وقوع،وقتی که داغ و تاره اند جالب و قابل گفتن اند.بعدش همه چیز لوس می شود.اصلن الان از اینکه برایتان بگویم چرا چهارشنبه تمام راه تا خانه را مثل هایدی این ور و آن ور پریدم و نیشم تا بناگوش باز بود عقم می گیرد.از این که بگویم بعد از مدت ها خواب های رنگی دیده ام خنده ام می گیرد.یا این که بگویم موقع دیدن یه حبه قند هی اشک می ریختم مسخره است.این ها و خیلی بیشتر از این ها برای من اتفاق می افتد و مسخره و حوصله سر بر است که اینجا بنویسم شان.عاشقی کردن های من ، زندگی من به چه درد کسی می خورد؟به سرم زده بود که بیایم اینجا مثل برنامه های شب رادیو برایتان قصه بگویم.قصه های قدیمی و ادامه دار.هرچقدر هم که خز و کلیشه ای باشد بهتر از زندگی من است.روزهای من واقعی تر از آنند که بشود آن ها را نوشت.آن قدر واقعی و گاهی زیادی تلخ (بیشتر از ظرفیت من بیست ساله ی تازه اول راه)که باورش برای خودم هم سخت است.این که بار این همه مسئولیت ناگهان و ناخودآگاه روی دوشم افتاد ترسناک است.هر روز خسته تر از دیروزم.هر روز فرسوده تر.هرچقدر فکر می کنم می بینم آخرین باری که واقعن و از ته دل خوشحال بودم بیست و یک خرداد هشتاد و هشت بود.وقتی که ف و ن هنوز ایران بودند.وقتی کسی فکر رفتن نبود.حسرت نیست.اشک نیست.هیچ چیز نیست.خالی ام.خالی ِخالی.پر نمی شوم به این زودی ها.اگر غرغر است و حوصله ندارید.شرمنده ام .نخوانید این جا را.ولی وقتی همه چیز درد است نمی شود از خوشی نوشت.درد را نمی شود پیچاند و کش و قوس داد تا چیز جدیدی از آن بیرون بیاید.درد را باید کشید مثل یک نخ سیگار...

Sunday, October 16, 2011

دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد/طریق مردم هوشیار برنمی گیرد

وقتی از همه ی آدمای دور و برت نا امیدی یهو دوستای قدیمی پیداشون می شه و به طور ناگهانی سورپرایزت می کنن.یکیشون میاد رو والت چیزایی رو که دوست داری شر می کنه.بهت می گه تو تنها کسی هستی که باهاش ساعت شش صبح ابی گوش می داده و خل ترین و در عین حال عاقل ترین دوستشی(فقط کسی که منو خوب بشناسه می تونه این جوری منو توصیف کنه).یکی دیگشون از کانادا که بر می گرده زنگ می زنه بهت که بیا بریم اردک آبی صبونه و هرچند تو خودتو ان می کنی و میگی نمیام ولی اون برنامه شو یه جوری میچینه که ساعت سه بعدازظهر پاشه باهات بیان راز ونک ناهار بخوره.یا اون یکی تو دانشگاه (!!!)میاد یهو به طور ناگهانی دقیقن موقعی که نا امید شدی از ارتباط دوباره برقرارکردن باهاش،میشینه کنارت بدون اون گارد همیشگی و از زندگی اش می گه برات بدون اون ترس قبلی.در حدی که به خودت میای می بینی سه ساعتو  داری با این آدم به طور ممتد تو سالن امتحانات حرف می زنی و اون قدر تجربه های مشترک دارین که نفست از هیجان بند اومده.این جاهاست که دانشگاه و بیشتر آدم هایش را به کناری !حواله می دی(چپ هم نه حتی!!چپ از نظر من ارزش بیشتری دارد )و دوباره حس می کنی داری زندگی می کنی.یعنی نه اینکه شاد باشی خیلی ولی حداقل دردهات واقعی ترن.
راستی جدیدن دوباره رفتم رو مود سعدی و تو صیه می کنم گزیده ی غزلیات سعدی که کیارستمی با ورژن باحالی تالیف کرده رو بخونید حتمن(از نون هزاران بار تشکر می کنم بابت دادن این کتاب).یادتونه حافظ می گفت :"غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است "؟یه جا هم سعدی میگه :"غلام دولت آنم که پایبند یکی است/به جانبی متعلق شد از هزار برست" یعنی این دو تا بیت تصدیق تمام حرفاییه که آَشوری تو کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ را جع به این دو تا آدم (سوپر هیرو از نظر من)گفته.و یه نکته دیگه این که اگه تا حالا عاشق شدید و برای معشوقتون از سعدی نگفتین و نخوندین عاشقی نکردین اصن.

*تیتر هم از سعدی است بالطبع.

Thursday, October 13, 2011

...

بدی این روزا اینه که وقتی بریدی و دیگه نمی تونی ادامه بدی همین جور کار و رابطه و آدم و از این جور مشغله هاست که می ریزه سرت.نمی تونی بری به این همه آدم که به واسطه ی درس و کار و دوستی یا هر چی باهاشون در ارتباطی بگی آقا جون ول کن منو بذا به حال خودم باشم.نمی شه واقعن.حتی اگه بشه هم کار احمقانه ایه.وقتی جرئتش نیست که زندگیتو تموم کنی پس بهتره با شدت بیشتری ادامه اش بدی.نباید بذاری ول شه زندگیت بیفته دست هر کس و نا کسی.یا باید با شرافت تمام،بی خیال شد و همه چی رو تموم کرد یا نباید گذاشت ول شه.هرچند فک کنم کاملن واضحه برا همتون که من دارم زر مفت می زنم دیگه؟چون در مرحله ایم که زندگیم رو بی خیال شدم کلن.ملت عزیز تریناشونو می سپرن دست خدا من زندگیمو ول کردم تو یه رودخونه که آب همین جور می برتش این ور اون ور.آخه من هرچی رو سپردم دست خدا دیگه بهم پس نداد.منم از یه جا به بعد بی خیال شدم.گفتم چه کاریه؟این جوری حداقل می شینی کنار رودخونه هه تماشا میکنی زندگیتو.اونجوری هی باید حرص بخوری چی شد چی نشد.اما وقتی بغل آبی هرموقع خسته شدی از تماشا هرموقع دیدی دیگه نمی تونی ببینی چه گهی داره زده می شه به همه چی به رودخونه هه میگی بده زندگیمو.نخواستم بابا.بده خودم.خودم تمومش کنم بهتره اصن.چی داشتم می گفتم که رسید به اینجا؟هااا.داشتم می گفتم ول نکنید زندگیتونو .من ول کردم الان موندم توش.نمی دونم چی کار کنم.خلاصه که بد روزگاری شده به والله.به والله؟به هر چی.چه می دونم...


Thursday, October 6, 2011

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

یک ساعته این صفحه بازه و جرات نمی کنم چیزی توش بنویسم.هی خودمو با گودر مشغول کردم که چشمم به این صفحه نیافته.می ترسم.از کلمه ها می ترسم.بهترین هاشونم نمی تونن حس و حال این روز ها رو برسونن.کدوم جمله ها و کدوم کلمه ها می تونن کاری کنن که شما بفهمین از چهاررراه ولی عصر تا ونک به من چی گذشت؟که تو ساعی رو اون نیمکت من چه حالی بودم؟که حرفای نون مثل یه سیلی محکم تو صورتم بود؟
جدا از فکر ها و پریشونیام برای اون،باعث شد خودم یهو چشامو باز کنم و ببینم چه گهی به زندگیم زدم.اون جا بود که فهمیدم مه سای این یه سال من نبودم.یه آدم لا ابا لی از همه جا بریده بوده.از همه کس گریزون بوده که واسه خر کردن خودش گه گاهی یه لبخندی به آدما می زده .واسه این که فک کنه هنوز می شه اومیدوار بود که هنگ اوت های مسخره و الکی،آدمای باری به هر جهت و روزای آفتابی طولانی می تونن دلیلی واسه زنده موندن باشن.واسه این که خیال کنه می شه با چیزای به همین سادگی و آدمای روتین خوش حال بود.ولی اون مه سایی که همیشه تو ذهن من بود قرار نبود این طوری شه.قرار نبود تا ته تو لجن و کثافت این آدمای لعنتی جدید دست و پا بزنه.قرار بود خوب معاشرت کنه،خوب بخونه،خوب ببینه،خوب زندگی کنه.قرار نبود این جوری خودشو بسپره دست باد.قرار نبود یهو که چشاشو باز می کنه ببینه یه سال زندگیشو به سر و کله زدن با آدمایی گذرونده که جنس اون نبودن.دنیاهاشون مثل اون نبوده.قرار نبود به هر آدم بی سروپایی اجازه بده که وارد دنیاش شه.که رویاهاشو خراب کنه.مه سا یه موقعی به خودش اومد که رویا نداشت.که آدمای لعنتی هرکدوم یه تیکه شو خراب کرده بودن.تقصیر خودش بوده که دنیاشو سپرده بوده دست اونا.تقصیر خودش بوده که به حرف حافظ هم گوش نکرده حتی اون موقع که بهش گفته:"تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد."مه سای این یه سال تکیه کردبه آدمایی که مال اون نبودن.مه سای این یه سال از رنج زیاد گذشته اش همه چی رو ول کرد رفت.گفت هرچه باداباد.مه سا ،اون سالِ از همه کس بریدن رو یادش رفت.یادش رفت که وقتی قوی بود،وقتی تکیه اش به خودش بود هیچ کس و هیچ چیز حق وارد شدن به زندگیشو نداشت.اما الان که به خودش اومده حس آدمی رو داره که نشسته دم در خونش و داره تماشا می کنه آدمایی رو که دارن یه تیکه از زندگیشو با خودشون می دزدن و می برن.مه سا دیگه نمی خواد این یه سال تکرار شه.مه سا نمی خواد خودشو ببینه که پشت تلفن  داره همراه ع زار می زنه و خودشو جای اون می ذاره و تمام رنج هاشو دونه دونه با تمام وجود حس می کنه.مه سا نمی خواد دوباره روزی رو ببینه که با تموم شدن رابطه ی دو تا از دوستاش حس کنه یکی از با ارزش ترین تیکه های زندگیش در عرض یه شب نابود شده.مه سا می خواد دوباره بشه همون مه سای دو سال پیش که بزرگترین رنج های زندگیشو یه تنه به دوش کشید.مه سا دیگه نمی خواد این یه سال تکرار شه...هیچ وقت
 
 
 
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره‌ی طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
 



Wednesday, September 21, 2011

تگرگی نیست،مرگی نیست

تابستون اون سال کنار ساحل یادته؟ من برات "زمستان" اخوان رو خوندم و تو کلی کیف کردی؟یادته اونجا که میگه :"منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم..."رو باهام خوندی و گفتی بقیش یادت رفته و امان از روزگار؟
یادته اون خانمه که جلوی ما نشسته بود،باردار بود ،تنها نشسته بود؟یادته وقتی شوهرش از پشت اومد بغلش کرد چی گفتی؟من خوب یادمه. لحن صدات هم یادمه.یه عالمه حرفای خوب زدی.از این حرفا که آدم از خوش حالی شنیدنشون تا چند روز منگه.آخرش دستمو گرفتی و گفتی هرچی تو بخوای...
 
هزار سال از اون موقع می گذره و دیروز اولین بار بود که بعد از  این همه سال دستمو گرفتی.شاید چون مریض بودم و از شدت سرگیجه ترسیدی زمین بخورم.اما هرچی بود حاضر نبودم دستتو ول کنم.دوست داشتم ادای غش کردن در بیارم حتی.فقط دستامو ول نکنی.دوست داشتم بمیرم .کنار تو بمیرم.ولی بدی زندگی به همینه.مرگمونم دست خودمون نیست...

Tuesday, September 20, 2011

دگران روند و آیند و
تو هم چنان که هستی

.
.
.
اون یکی آقامون،سعدی،فرمودند:)

Monday, September 19, 2011

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

روزهای خنده های مدام
روزهای گذار از جهل
روزهای تجربه ی تکرار،تکرار،تکرار
 ...
تمام می شوند
ما هستیم که می مانیم  با عطر تو که هنوز بعد این همه سال پخش است .تمام روان نویس رنگی های دنیا،تمام کتاب ها ، تمام باران ها بوی تو را می دهند.کاش بودی...

آهنگ قاب شیشه ای قمیشی را خیلی وقت است که گوش نداده ام.از همان یک سال پیشی که ندیدمت دیگر.تمام شدی...

بعد از تو تمام آدم ها ، دوست داشتن هاشان ، دست ها شان ، لبخند هاشان حتی احمقانه است...




پ.ن : دو سال گذشت ...در مورد این پست توضیحی نخواهم داد.شرمنده ی تمام کسانی که در این دو سال به اشتباه و خطا گفتم که دوستشان دارم.خودشان می دانند هرچند...فقط خواستم جای او را پر کنم...نشد...نمی شود.

Saturday, September 17, 2011

با شما هستم!

سرفه که می کنم حس می کنم الان است که تمام دل و روده ام را با هم بالا بیاورم.سرما خوردگی در آخر تابستان احمقانه است.بالاخره همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید.در دانشگاه روی نیمکت های زرد (زرد؟)تهوع آور دانشکده ی ت...می مان نشسته ام که مامان اس ام اس می زند:"بهتر شدی؟"و من چشمهایم به غایت گرد می شوند که نکند سرطانی چیزی گرفته ام  و مرگم نزدیک است که حالم را می پرسد؟آخر می دانید مادر من معتقد است با این کارها بچه لوس می شود و بچه ی لوس بچه ی بی نهایت بی خاصیتی است.شاید این تنها عقیده ی مشترک من و مادرم باشد.به پ هم همین را گفتم.پ بیشتر مواقع من را تایید می کند.خوب است که بقیه آدم را تایید کنند .فقط وقتهایی مخالفت می کند که من با میم بحث ام می شود.چون من آدم لجباز و حرص در آری هستم و تا آخر بحث باید پیش بروم.اما پ معتقد است که باید"بس کنیم"و او نمی داند که بحث های نیمه تمام مرا دیوانه می کنند و مثل خوره روحم را می خورند.هیچ کس نمی داند.خزعبلاتمان که تمام می شود می رویم سر کلاس پربار انقلاب.استاد احمق اش سعی دارد خودش را یک دمکرات روشنفکر نشان دهد ولی آنقدر مصنوعی حرف می زند که آدم عقش می گیرد.به طور ممتد تکرار می کند که در کلاس ما انتقاد آزاد است .هرکس دلیل بی علاقگی اش به درس را بگوید.از بچه ها خنده ام می گیرد که زود خام می شوند یا حداقل امیدوارند که این کلاس با بقیه ی کلاس ها فرق کند.شروع می کنند از اختلاس سه هزار میلیاردی در دولت انقلابی اسلام گرا حرف زدن و این که باید انقلاب را از اسلام جدا کرد و این انقلاب کجایش اسلامی بود و فلان.استاد هم دید که زیاده روی کرده و شروع کرد از چارچوب های موجود در کلاس های دانشگاه حرف زدن.یکهو وسط حرفهایش مثالی زد که هنوز نمی دانم ربطش به بحث چه بود گفت: ما انسان ها خودمان را در حد حیوان پایین می آوریم و نمی خواهیم قبول کنیم که طرفمان ما را دوست ندارد و عزت و غروررمان را زیر سوال می بریم.یک ربع داشتم می گشتم در این حافظه ی ناقصم که بحث چه بود که به این جا رسید.نفهمیدم.هرچند این در برابر کارها و حرف هایی که این مدت نفهمیدم و درکشان نکردم هیچ بود.داشتم چه می گفتم؟هان چیز مهمی نبود خلاصه اش این که اگر حال و روز مرا بخواهید بدانید حال شانتال است در رمان "هویت" کوندرا .این آهنگ ode to simplicityاز secret garden را هم در کنارش گوش دهید تکمیل می شود.[جدی گوش بدهید این آهنگ را.عالی است]

Wednesday, September 14, 2011

هذیون

صدای نفس های کسی که دوسش داری بغل گردنت...یه روزی می شه که آدم حسرت هم چین روزایی رو می خوره...




پ.ن:یه تیکه از این سریاله بود که ام بی سی پرشیا نشون می داد عاصی بود اسمش.عاصی و خواهرش داشتن با هم راجع به عشق های قدیمیشون حرف می زدن که دوباره برگشته بودن و هرکدوم واسه همدیگه ابراز خوشحالی و سرور می کردن.خواهرش که داشت میگفت چقدر خوبه شما دو تا بعد از پنج سال با هم رقصیدید دوباره.من امیدوارم به همه چی و فلان. عاصی گفت نه من هیچ شروع جدیدی نمی بینم.عشق تو داره به خاطرت می جنگه اما مال من حاضر نیست برا من کاری بکنه.

تو کل سریال این تنها دیالوگ قابل تامل بود...

Monday, September 12, 2011

افسوس كه بي فايده فرسوده شديم _دو

الان که دارم این پست را می گذارم باید پشت میز تحریرم می نشستم و آن مقاله ی لعنتی زبان را ترجمه می کردم و باقی مانده ی کارهای این کلاس کذایی را انجام می دادم.اما حوصله ندارم.خیلی وقت است که حوصله ی کار و درس و زندگی ندارم.قبل ها وقتی کلافه و کسل بودم روی تختم دراز  می کشیدم و خیال بافی می کردم برای خودم.هی خودم را دل داری می دادم که غصه نخور  همه چیز این طور و آن طور می شود و بعدش راحت می شوی.خیلی از آن خیال ها واقعی شد ولی هیچ چیز راحت تر نشد.حالا حوصله ای برای خیال بافی هم ندارم.یعنی چند بار سعی کردم که دراز بکشم و چشم ها یم را ببندم و به اتفاق های خوب بعدی فکر کنم.اما چند لحظه بعد تصویر سیاه لعنتی چند سال بلا تکلیفی و در همین لجن بودن جای همه ی لحظه های خوب را می گیرد.مستند انقراض را یادتان هست؟که گوینده دارد از پشم ها و فواید گوسفند ها ی در صحنه تعریف می کند که یکهو یکی از آن ها از صخره پرت می شود پایین و گوینده می گوید:"چه فایده؟"قصه ی این روز های من است.این "چه فایده ها؟" و "که چی؟"هاست که نابودمان می کند.آخر یکی نیست به من بگوید عن سگ تو قبلا که کتاب می خواندی و لذت می بردی تهش می گفتی که چی؟وقتی یک سال تمام برای قبولی در این دانشگاه کوفتی با علاقه ی تمام و در تنهایی محض درس خواندی و تست زدی و بهترین سال زندگیت هم شد می گفتی "که چی؟"
نه .
هیچ وقت این قدر که امروز منتظر  پایان خوش زودرس همه ی اتفاقات کش دار زندگی ام هستم نبوده ام.هیچ وقت.دلم رفاه می خواهد.آسایش یا هرچیزی از این دست.حوصله ی بحث راجع به اعتقادات و اصول بالقوه ی تا ابد بالقوه مانده را که فقط سوهان روح است ندارم.حوصله ی صبر کردن برای بهتر شدن اوضاع این مریض خانه ی طاعون زده را ندارم.اعصاب مبارزه ی مدنی و دائم با جماعت زبان نفهم که مغزهایشان کرم گذاشته را ندارم.به قول "م" تئوری مبارزه ی بی خشونت جواب نمی دهد گاهی.دلم خون می خواهد.که همه ی این حیوان های پست فطرت آدم نما را ردیف کنم روی سنگفرش خیابان و با تانک از رویشان رد شوم.که صدای شکستن جمجمه هایشان را بشنوم.که دیگر کسی در این شهر لجن مال شده به من نگوید آستین ات را فلان کن و روسری ات را بیسار.که هر روز قیافه های کریه المنظر با آن پوزخندهای از روی قدرت شان را نبینم.که هر شب از صدای تپش نا موزون قلبم از استرس های بی جایی که بر ما تحمیل می کنند بی خوابی نکشم.دلم بی دغدغگی می خواهد.اسم اش را خود خواهی و بی هویتی و هر عن و گهی که این روزها به ما نسبت می دهند بگذارید.دلم می خواهد و تمام.

اخطار:نویسنده ی این پست پریود می باشد.تا اطلاع ثانوی نزدیکش نشوید!

Tuesday, September 6, 2011

زندگی رئال تر از چیزی است که فکر می کنیم

یه سری خزعبل تو این چند روز نوشته بودم که الان دارم می خونمشون.یه جا بعد از کلی اظهار بدبختی و غرغر نوشتم "زندگی رئال تر از چیزی است که فکر می کنیم".کل اون چند صفحه رو پاره کردم ریختم دور.تو صفحه ی جدید همین جمله رو نوشتم.بعدش هم شروع کردم ورق زدن دفترم.به طور خود آزارنه ای هی نوشته های سال قبلمو می خوندم و بیشتر داغون می شدم.حرص می خوردم از دست خودم .آخرین نوشته ام مال نه آبان هشتاد و نه بود .این طوری شروع می شد:"در خودم زندگی کرده ام .حل شده ام اصلا.آن قدر حل شده ام که دیگر توانایی کار بزرگ کردن ندارم.انگیزه ای هم ندارم."این را که خواندم نفسم بند آمده بود.فکر این که از پارسال تا الان این حس ها و این اوضاع تغییر نکرده دیوانه ام می کند.چیزی که همیشه  از آن می ترسیدم همین سکون بود.آدم اگر در جهنم باشد تکلیف خودش را می داند.اما برزخ به مرز استیصال می رساند آدم را.به آن جا که دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست.همه چیز را سیاه و سفید می بینی.مثل این که همه ی زندگی ات زمستانی باشد که از فرط کرختی و سرما یک گوشه ایستاده ای و دستهایت در جیب پالتویت جا حوش کرده اند و به دانه های برفی که گاهی می آیند و گاهی نه نگاه می کنی و منتظر بهاری هستی که می دانی هیچ وقت نمی آید.تلخ است آدم منتظر چیزی یا کسی باشد که هیچ وقت نمی آید...

Wednesday, August 31, 2011

سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر

دیشب که داشتم می خوابیدم یکهو به خودم گفتم:"مه سا این چه زندگی است آخر؟بین زمین و هوا مانده ای.هیچ چیزت معلوم نیست.یک فکری کن خب"بعد آن یکی "خودم"گفت:"باشه.حالا فردا صبح که از خواب بیدار شدم یک فکر اساسی می کنم."فکر اساسی ام این بود که شروع کردم به نوشتن همه چیز.هرچیزی که باعث این بلا تکلیفی ها و شک هاست.هرچیزی که باعث تپش قلب و بی خوابی این چند وقت است.همه ی ترس ها و خواسته ها و امیدهای برباد رفته و آرزوهای فراموش شده.تمام که شد حس کردم کلی سبک تر شده ام.ولی از آنجا که من چشم دیدن در آرامش بودن خود را ندارم گفتم:"حالا که چی؟"و بعد برای این که یک بار برای همیشه از پس خودم بر بیایم دوباره شروع کردم به نوشتن راههایی که می شود از این مشکلات خلاص شد.هرچند غیر ممکن.نمی گویم دردی از من دوا شد و همه چیز رو به بهبودی است ولی حداقل تکلیفم با خودم روشن است.می دانم که در حال حاضر  اعتقاداتم چیست و چرا.می دانم که ترس هایم از کجاست و چگونه باید از پس شان بر بیایم.می دانم که فعلا تا رمانی که معجره ای رخ ندهد در همین عن آباد خودمان هستم.پس باید کنار بیایم با اوضاع این جا .با آدم هایش.با دانشگاهش.با خفقان "تا نمی دانم کی ِانگار تا همیشه اش". می دانم که از رابطه و آدم هایش چه می خواهم .
نتیجه ی کلی هم این شد که نباید سخت گرفت زندگی را.جدی هم ...

Saturday, August 20, 2011

برای او که عزیز ترین است

اومده تو اتاقم در رو بسته.دستمو گرفته یه چیز گذاشته کف دستم.میگم این چیه؟میگه:هیس.به کسی نگی .لازمت میشه.یه چک پوله.میگم من که پول نمی خوام.می گه چرا می خوای.میگم آخه...میگه آخه نداره.به ماماینا نگیا.
بغض ام گرفته.ازینا که از گلو دردم بدتره.یه کاری می کنه آدم دیگه روش نشه بره پیشش درد و دل کنه.اصلن دلم می خواست بمیرم اون لحظه.اون همش فکر می کنه که ماها قراره بریم پی زندگیامون.فکر می کنه هیچ کس به فکرش نیست.همش می گه مهم اینه که شماها خوشبخت شید.نمی دونه که...نمی دونه تمام زندگی منه.نمی دونه که وقتی دیگه می برم از همه چی اون تنها پناهمه.هیچ وقت هم که اینجا رو نخواهد خوند.مهم نیست.یه روز همه زندگیمو ول می کنم وبی خیال این آرزوهای بی سرو تهم می شم و می رم تا آخر عمرم پیشش می مونم.الان که قبول نمی کنه.ولی اگه رضا و نازی برن قبول می کنه.می رم ازش آشپزی یاد میگیرم.باهاش سریال های ام بی سی رو نگاه می کنم.باهاش می رم مسجد حتی.با هم می ریم خرید دوباره مثل اون موقع ها که بچه بودم.مگه آدم از دنیا چی می خواد؟خب آره من خودم به شخصه چیزای زیادی می خوام.این که بابا دوباره مثل قبلنا خوشحال باشه.کاراش درست شه.مامان افسرده نباشه.منم هی همین جور آرزوهام تیکه پاره نشن .ولی مثل اینکه این چیزها خیلی زیاده برای "خواستن".درست نمی شه هیچی.دیگه درست نمی شه.requeem for a dream رو دیدید؟یه چیز تو همون مایه ها.خواستم بگم دعا کنید واسم.یاد یکی افتادم که تو گودر گفته بود...هیچی حوصله ندارم بگم چی گفت.در آخر هم متاسفم اگه وقتتونو با خوندن این پست تلف کردید.بقیه اش رو نخوندید هم نخوندید.چون واسه شما نیست.


برای بانو که یه روز می رم پیشش برای همیشه:

ریشه در خاک بغض می کند
ساقه از ناله لبریز 
تا جوانه
چروکیده و گریان 
بوسه ی خورشید را 
تجربه کند.
بانو!
چروکیده و
گریان و 
بی تجربه مانده ام.





Tuesday, August 16, 2011

دلم تنگ شد واسشون

حدود بیست دقیقه است  که دارم نان استاپ گریه می کنم...فرندز تموم شد...

Sunday, August 14, 2011

*عشق در دل ماند و یار از دست رفت/دوستان دستی که کار از دست رفت

  دلم برایش تنگ شده.با اوو که با او حرف میزنم دلتنگ تر می شوم.ترجیح می دهم اصلا حرف نزنم حتی.بله من آدم ضعیفی هستم.دوری آدم ها را نمی توانم تحمل کنم.یعنی حتی حرف زدن از آنها اذیتم می کند.نمی خواهم خاطرات قدیمی مان را دوباره مرور کنم.ترجیح می دهم فقط به الان فکر کنم.که او آنجا خوش بخت و خوش حال است و حداقل کمتر از زمانی که اینجاست حرص یا غصه میخورد.نمی خواهم حرفهایم از این حرفهای کلیشه ای عق آور باشد که همین که او خوب است کافی است و به جهنم که ما اینجا چه می کشیم.ولی تنها چیزی که باعث می شود دوریش را تحمل کنم همین است.شاید تنها چیزی که این روزها از ته قلب به آن ایمان دارم.این که او خوشحال است و همین کافی است.واقعا کافی است...


  فرندز.امان از این سریال که مرا خانه نشین کرده.چند روز پیش داشتم به خانواده می گفتم که اگر ملت ما فرندز می دیدند فرهنگشان بسیااااااااار تغییر می کرد.شخصیت پردازی ها و موقعیت ها و رابطه ها عالی است.و هرچقدر که بیشتر میبینم بیشتر به شباهت خودم به مانیکا پی می برم .مثل آینه ای که شخصیتم را به من نشان می دهد.همه ی عادت ها و ایرادگرفتن ها.دنبال رابطه های جدی گشتن ها.وسواس مرتب بودن همه چیز.یادم است بجه که بودم وقتی به روستا یا شهرستانی می رفتیم و من خانه های گلی و درب و داغون و خیابان های کثیف و دیوازهای پر از نوشته را می دیدم در ذهنم شروع می کردم به خیال پردازی که اگر بزرگ شدم مهندس می شوم و تمام این خانه ها را درست می کنم.رنگهای شاد می زنم به در و دیوار شهر.می روم خانه های ملت را تمیز می کنم حتی و به تمام مردان و زنان و بچه های روستا لباس های نو و تمیز می دهم.در خانه هایشان حتما یک کتابخانه ی شیک و بزرگ درست می کنم و در بالکن هایشان (که نرده های همه شان چوبی و جلا داده شده بود)از این صندلی حصیری ها می گذارم که بنشینند آنجا کتاب بخوانند.همه چیز مرتب و طبق اصول.بعدها که بزرگ تر شدم به جای این که مهندس شوم،پزشکی قبول شدم .دیگر هم به مردم و خانه های شان فکر نکردم.شاید چون دیدم که آدم های غمگین کتابخانه ی گنده و صندلی حصیری نمی خواهند.شاید چون خودم هم شدم یکی از آنها.ولی هنوز هم که بیرون از شهر می روم این احساس لذت بعد از تمیزی خیابان ها و خانه های ملت دیوانه ام می کند.


همیشه در روباهایم خودم را آدم شادی تصور می کردم که همه دوستش دارند.همه دوست دارند جای او باشند.خودم را فرد موفق و از دنیا بی نیازی می دیدم که تنها مشکلش کتابهای زیادی است که هنوز نخوانده و شهرهایی است که باید سفر کند و فیلم هایی است که باید ببیند.این اواخر هم این آدم ،دانشجویی بود که سر همه ی کلاس هایش با شوق و ذوق حاضر می شد.آزمایش های بیوشیمی اش را با درک! و اشتیاق انجام می داد و هرگاه استادش در آزمایشگاه  می پرسید که اگر در ادرار ملت این را دیدید به چه شک می کنید کلی اسم بیماری برایش ردیف می کرد و دست آخر یک نتیجه گیری جامع به او تحویل می داد.بعد هم شاد و خرم به به کلاس بعدی می رفت و تمام شریان ها و اعصاب را روی جسد تشخیص می داد و آناتومی گری را از حفظ به استاد تحویل می داد. بعد هم  در ذهن این تصاویر !!!را تعمیم می دادم به کل این چند سال باقی مانده و دست آخر هم می شدم پزشک حاذقی که موفق و پول دار و جوان است.تعطیلات را در کافه های پاریس روزنامه می خواند و با یک سری آدم فرهیخته راجع به حافظ و ادبیات کهن بحث می کند.وقتی این رویاها را می ساختم زندگی واقعی ام هم برای خودش جلو می رفت.حتی خوب و تا حدی طبق برنامه.از یک جا به بعد اما همه چیز فرو ریخت.چند وقتی است که همه ی این ها برایم خنده دار است.واقعیت به طرز احمقانه ای همه چیز را به هم ریخت.حالا فقط راه می روم .غذا می خورم.می خندم.گریه می کنم.درس می خوانم.اما نمی دانم برای چه.آدم که رویا نداشته باشد دیگر زنده نیست.نمی داند برای چه راه می رود.برای چه غذا می خورد.برای چه درس می خواند.چند وقت است که این طور است...


*تیتر از سعدی است.


Friday, August 5, 2011

ترا نمی بخشند.
مرا نبخشیدند.
ترانمی بخشم.
ترا که تشویشی .
ترا که تردیدی .
ترا که پچ پچ زیر لبی و رخنه ی ذهن.
 
ترا نمی بخشند.
به تهمت دیدن.
به جرم زمزمه کردن ،
                           و عشق ورزیدن.
به اتهام شنودن،
                          و بازگو کردن

...
نصرت رحمانی

پ.ن:نمی تونم...میفهممش ولی... حس چندماه پیش منو داره...

Wednesday, August 3, 2011

اعصاب به تاراج رفته ی ما

به خانه که می رسم کیفم را گوشه ای پرت می کنم و می گویم پووووف.مامان در جواب می گوید"پوف و مرض .تو این گرما که میری بیرون همینه دیگه."و من به حالت :| به او نگاه می کنم و فکر میکنم چه مادر فهیمی که از"پوووف"من به کلافگی من از گرمای طاقت فرسای بیرون پی می برد و این گونه مرا متوجه خطایم می کند.بعد از آن داد می زند که:" بیا این فیلم رو ببین.خیلی خوبه."می پرسم :"اسمش چیه؟"و همان طور که انتظار می رود می گوید:"نمی دونم".من هم در جواب می گویم که خسته ام .بعد از چند دقیقه متوجه می شوم که مادر مخ پدر را گیر آورده و حدود یک ربع است که دارد ماجرای فیلم را تعریف می  کند.کنجکاو می شوم که چه فیلمی است که مادر همیشه فراری من از فیلم را انقدر ذوق زده کرده ومتوجه می شوم که زیبایان دو عالم خانم ها پورتمن و جوهانسون در آن بازی کرده اند.یادم می آید که این فیلم را دیده ام ولی اسمش را یادم نمی آید.این شرایط که پیش می آید به طرز غم انگیزی متوجه می شوم که گاهی وقتها چقدر شبیه مادرم می باشم و این در حالی است که تقریبا هر بار بعد از هر بحث و مذاکره ای با او به در دل به خود یادآوری می کنم که اگر بزرگ شدم هیچ گاه هیییییییچ گاه مثل او نخواهم بود.به هر حال من حس می کنم که این طبیعت آدم ها است که وقتی مدت زیادی در کنار هم زندگی کنند خلق هایشان خیلی شبیه هم می شود.داشتم می گفتم.بعد از این که متوجه مضمون فیلم شدم خواستم که تشریف خود را به حمام برده و کمی از اثرات گرمای هوا را که با "پوووف"نمود پیدا می کند را کم کنم.در راباز کرده ، متوجه حضور سوسکی شده و در را در لحظه بستم.به پدر گفتم که برود و سوسک را بکشد و او گفت :"تو که از سوسک می ترسی چه جوری می خوای مرض های ملت رو درمون کنی؟" و من مدتی به :| برگشته (مانند راس در فرندز که هنگ می کند) و سعی کردم که ربط این دو را به هم بیابم.متاسفانه نتوانستم و ترجیح دادم به جای بحث به آن یکی حمام رفته و زندگی را برخود آسان بگیرم.در را که باز کردم با پیکر نیمه جان سوسک دیگری مواجه شدم که داشت هی پاها و شاخک های زشتش را تکان می داد و من تصور کردم که احتمالا دارد می گوید :"من جان ناقصی دارم "و سوسک های دیگر پنهان از نظر دارند عر می زنند برایش.از این فکر بیشتر عقم گرفت و این بار با تمام وجود سر آقای پدر داد کشیدم که این چه وضعش است؟آدم در خانه ی خودش هم امنیت ندارد.هرجا می روی سوسک،سوسک و سوسک و او در جواب گفت که چرا فقط تو سوسک های خانه را می بینی .در این جا بود که فهمیدم آدم ها چقدر راحت می توانند روانی شوند از دست پدر و مادرشان و اینکه آیا 123 این گونه وضعیت ها را هم آزار کودک به حساب می آورد یا نه.
بعد از تمام شدن قضایای سوسک حاضر شدم که با دوستان برویم سینما.پدر می گوید مگر دیروز بیرون نبودی؟پریشب هم همین طور.هفته ی پیش هم که سفر بودیم.چقدر می روی تفریح؟
آخر می دانید پدر من تئوری جالبی دارد.فکر می کند بیرون رفتن و خوشگذرانی با دوستان یک دکمه ی سیو دارد که آن را فشرده و آن لحظه ها برای چند روز و شاید چند ماه ذخیره می شود.لازم به گفتن نیست که چهره ی من در این حالت چگونه است.خداحافظی می کنم و در را می کوبم و در راه هی به خودم دل داری می دهم که بد بخت تر از تو زیادند مه سا و مصمم تر می شوم برای تافل خواندن و فکر می کنم آن کسانی که در فرنگستان این فرهنگ را جا انداخته اند که بچه ها از هیژده سالگی به بعد باید از پدر و مادرشان جدا شوند حتما زندگی مثل مال من را تجربه کرده اند.قطعا این طور بوده...


Sunday, July 24, 2011

زندگیم لب مرزه ولی به سختیش می ارزه...

فیس بوک پدیده ی جالبی است که دوستان دبستانت تو را از آن طریق پیدا می کنند و با هم قرار می گذارید که بعد از ده سال هم دیگر را ملاقات کنید.خسته کننده تر و نا امیدکننده تر از چیزی بود که انتظار می رفت.بیشتر از نصف گفتگویمان حول تعریف خاطرات یکی از دوستان مبنی بر احضار روح در خوابگاهشان گذشت .در ابتدای بحث بنده با چشمانی گرد به دوستمان که با هیجان از نعلبکی متحرک و افاضات ارواح محترم صحبت می کرد نگاه می کردم و اوج داستان جایی بود که گفت حتی روح حافظ (سید خفن های بهشت و یکی از آقاهامون)را احضار کردند.و من می خواستم بگویم که "لطفن روح حافظ را به بازی نگیرید!"اما چیزی نگفتم و تا آخر بحث به کلاغ های پارک قیطریه نگاه کردم و فکر کردم که چقدر حالم از زوکربرگ به هم می خورد که زندگی ملت را این چنین به بازی گرفته و خودش میلیارد میلیارد پول پارو می کند و به ریش جماعت فیس بوکی می خندد.به هر حال این روز خسته کننده هرجور که بود گذشت و من درحال حاضر دارم خرت خرت چیپس می خورم و فرندز می بینم و قااار قااار!!!!( نه قاه قاه ها دقیقا همین قار قار)می خندم و به هیچ کجایم هم نیست که زندگی باید چگونه بگذرد که نمی گذرد.همین دیگه .اهم اهم...
پ.ن:تیتر از گروه آبجیز 

پرم از حس زندگی..

تو این چند ماه هیچ وقت این قدر آروم  نبودم.دیشب اوجش بود...بارونش،کافه اش،آدم هاش...این آرامش در وضعیتیه که خیلی چیزها از پایه داره نابود می شه...برای من مهم نیست اما...حداقل تا وقتی که همه چیز کامل نابود نشده و در اون شرایط خاص قرار نگیرم نمی خوام راجع بهش فکر کنم و در حال حاضر می خوام از وضعیت فعلی لذت ببرم...

پ.ن:این ها را اینجا نوشتم که یادم باشد روزهای خوبی هم در زندگی داشته ام.همین

Wednesday, July 20, 2011

صادق هدایت سه_بوف کور

بالاخره بعد از چهل و شش کتابی که از هدایت خواندم آمدم سراغ بوف کور.اشتباه کردم شاید.باید اول بوف کور را می خواندم.چون تم این کتاب اش با تم دیگر کتاب هایش فرقی نداشت.همان قدر تلخ بود و حقایق کثیف و غیرقابل هضم را با صراحت هرچه تمام تر به صورت خواننده می کوبید و از نظر من نسخه ی ایرانی" مسخ" کافکا بود.در مورد مسخ کافکا توضیحی که ویکی پدیا داده را برایتان عینا می آورم:

"مسخ سر گذشت انسانیست که تا وقتی می‌توانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست داشتنی است. اما همین که به دلایلی دچار از کار افتادگی می گردد و دیگر قادر تامین مایحتاج خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست می‌دهد بلکه به مرور به موجودی بی‌مصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا می کند. این خانواده سمبل جامعه‌ایست که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بی‌رحم است و آنها را مضر و مخل برای خود می بینند و از انسان‌هایی فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ می‌کند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. انسان رمان مسخ انسانیست که جامعه او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده و بدون اینکه آزاری برای دیگران و جامعه داشته باشد، جامعه قادر به تحمل موجود بی‌آزاری چون او نیست. هر لحظه زندگی برای او و اطرافیانش غیر قابل تحملتر می‌شود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظه‌ها را برای رسیدن به مرگ می شمارند."

تنها تفاوتش با بوف کور شاید این باشد که شخصیت داستان هدایت همان مثمر ثمر بودن اولیه را هم ندارد و این فقط داستان را سیاه تر می کند.
من از صراحت هدایت در داستان هایش لذت می برم ولی  این همه تلخی و بدبینی در کارهایش دلم را می زند.یعنی اگر مثل من حماقت کنید و آثارش را پشت هم بخوانید ناگهان خودتان را می بینید که به دیوار اتاقتان خیره مانده اید و به خود می گویید :"من با این اوصاف برای چه تا الان زنده مانده ام؟"شاید رسالت کارهای هدایت ایجاد همین سوال در ذهن مخاطب باشد.که شاید کمی از روزمرگی زندگی مان بیرون بیاییم .اما به شرطی که منجر به یاس تام نشود و فقط تلنگری برای فکر کردن باشد برای بازنگری زندگی های به فنا رفته مان.نجف دریابندری در مورد بوف کور گفته:"این رمان را دوست ندارم چون زیادی منحط است."البته دریابندری در ادامهٔ این بحث واژه منحط را تعریف می‌کند و به عنوان سبکی ادبی مطرح می‌کند نه بار منفی این واژه.من این نظر را بیشتر قبول دارم تا نظر میلر که گفت :"این بهترین رمان ای است که تا به حال خوانده ام."یعنی حس می کنم این رمان برای جامعه ی خواب زده ی زمان قاجار مناسب تر است تا جامعه ی کنونی ما که خود تا خرخره در نا امیدی و سیاهی فرورفته و هر بی سواد نادانی یا هر مرفه بی دردی هم این را کاملا حس می کند.
با این اوصاف  یک بار خواندن  این کتاب را توصیه می کنم .

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

از نظر من آدم های تنهای شاد آدم های بزرگی هستند.به مرحله ای رسیدند که رابطه های اضافی مستهلک را از زندگی حذف کرده اند.می توانند خودشان را سرپا نگه دارند.بدون "دوستت دارم"های از سر دلسوزی حس می کنند خوشبختند هنوز.آدم هایی که برنامه ها و آرزوهایشان برای آینده تو را به وجد می آورد.ایده آل من فعلا همین است.عدم وابستگی.فکر کنم این عبارت بهتر از تنهایی باشد.دیدید این آدم هایی را که وقتی از بیرون به زندگیشان نگاه می کنی می گویی :"خدایا این به چه امیدی زندست؟"نه معشوق(ه)ای ،نه خانواده ای نه دوستی حتی.اما آن قدر پر از حس زندگی اند که خجالت می کشی از این ناله ها و نا امیدی های زندگی خودت.خب خیلی هامی گویند که آنها به "چیز"های متعالی تری فکر می کنند و فلان.من که نمی فهمم این "چیزها" را.کوچکم هنوز یا هرچی .چون فکر می کنم آدمها بالاخره آدمند.به هم نیاز دارند.هرچقدر هم که بزرگ شده باشند و سبیل هایشان در آمده باشد یا مادر شده باشند باز هم وقتی عزیزانشان را از دست می دهند(مثلا)می خواهند  کسی باشد که روی شانه هایش گریه کنند.اما دیدم و دیدید آدم هایی را که موقع به خاک سپردن عزیزترین عزیزانشان یا موقع بدرقه شان در فرودگاه های لعنتی برای سفرهای گاهی بی بازگشت دیگران را تسلی می دهند . از این همه مقاومت شان حرصم می گیرد گاهی.که وقتی از هق هق نفست بند آمده و به این فکر می کنی که بعد از رفتن این عزیزترین ها چه کار باید کرد؟چگونه می شود در کوچه ها و خیابان ها و کافه ها و رستوران هایی که با هم رفته اید قدم گذاشت و دیوانه نشد ؟چگونه می شود عکس هایشان را نگاه کنی و آلبوم را به گند نکشی با اشکهایت؟ این آدم ها ی وارسته ی فلان دستشان را به شانه ی عزیزشان می زنند و با لبخند میگویند :به خدا سپردمت.خوش به حال خدایشان.من نمی توانم.نمی توانم عزیزانم را به خدا بسپارم و دوباره زندگی معمولیم را بکنم.حس می کنم همه چیز را به باد سپرده ام اصلا.خاطرات و تکه ای از زندگیم را.خوشا به حالشان به هر حال.ما که بخیل نیستیم  ...

پ.ن:سریال فرندز می بینم. به شدت پیشنهاد می شود برای آنها که مثل من زندگی را زیاد جدی می گیرند.
قرار است ادبیات کهن شروع کنم.ذوق دارم خیلی.آن زمان که عرفان و رندی می خواندم حالم خوب می شد.یک جور ادبیات  درمانی را شروع کرده ام در واقع.
نزدیک دو ماه است که ورزش نکرده ام.قرار است اگر همراهی پیدا شود هر روز صبح برویم بدویم .باشگاه خسته ام می کند بیشتر.از هرگونه پیشنهادی و اعلام آمادگی برای همراهی استقبال می شود.

با تشکر

Thursday, July 14, 2011

چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم

رفتم وایستادم سرکوچه شون زنگ زدم بهش که کدومه خونتون؟میگه "بچرخ  چپ بالا رو نیگا کن"برگشتم میبینم رو بالکن وایستاده منو نیگا میکنه دست تکون میده.صدای خنده هاش از پشت گوشی میاد.میخندم.

***
دو دیقه بعد رو مبل ولو شدم از گرما و خستگی.واسم یه چیزی تو مایه های معجون میاره.مزه ی انبه میده.میگه خودم درس کردم ببین خوشت میاد؟اعتراف میکنم که تو این چند وقت چیزی به اون خوشمزگی نخورده بودم.همینجور که دارم معجونه رو میخورم میرم دم پنجره ی اتاقش میگم  پنت هوس روبروییه چه خوبه.میگه :زحمت کشیدی پسندیدی.خفن ترین پنت هوس تهرانه.دوازده میلیارده قیمتش.می گم مهم نیست یه روز میگیرمش دوتایی میشینیم اونجا از اون بالا تهران و نیگا میکنیم .ریز ریز میخندیم.دوباره بچه هارو جم می کنیم دور هم مثل تابستون هشتاد و هشت که رفتیم کیش تا صب حکم بازی میکنیم.ایکس باکس بازی میکنیم و من حرص میخورم از دست ع که به جای بازی هی به نیلو نگاه میکنه .تو هی تا خود صب با نیلو دعوا های مسخره میکنین و ما بهتون میخندیم.اون شب که رفتیم دم ساحل یادته؟حالت تهوع داشتی ولی بالا نمیاوردی ؟من و نگار نشسته بودیم لب جوب کنارت هی منتظر بودیم بالا بیاری؟دیگه کم مونده بود دست بندازیم تو حلقت...پانتومیم بازی کردنا یادته؟انقدر میخندیدیم که نفس نمی موند واسه حرف زدن.همینجور که دارم میگم و فک میکنم میگی:کجا دیگه میشه اون اکیپو دور هم جم کرد؟اه یادش بخیر...همینجور که داریم ناهار میخوریم شروع میکنی راجع به میم حرف زدن.از موقعی که یادم میاد میم تو زندگیت بوده...میگم :میترسم ازت...فک میکردم اگه آدم(های)دیگه بیان تو زندگیت اون آشغال رو یادت میره...ساکت میشه و سالادشو میخوره... یهو بعد یه سکوت طولانی میگه:هنوز دارم به حرفت فک میکنم...خودمم میترسم...خداحافظی میکنیم...نگرانشم...همیشه بودم...همیشه...
 ***
به خودم که میام میبینیم دارم سرش داد میزنم.نه اینکه بخوام باهاش دعوا کنم فقط داشتم از حرفام و کارام دفاع میکردم.نه از همشون .قبول داشتم که یه جا اشتباه کردم و اونم اعتماد به یه سری آدم آشغال تو اون دانشگاه آشغال تر بود ولی نمی تونستم قبول کنم که حرفام و عقایدم اشتباه باشه.اون آدمها و اون دانشگاه اندازه ی پشیزی برام ارزش نداشتن که بخوام به خاطر اونا سرش داد بزنم.مهم خودم بودم.خودمو باید ثابت میکردم.اولین بار بود که  تو این وضعیت بودم.که اینقدر جدی داشتم از خودم دفاع می کردم.این باعث شد مصمم تر بشم و جدی تر براش توضیح بدم.راضی بودم البته.برای اولین بار.که بالاخره به این سطح از اطمینان رسیدم .همیشه شک داشتم به خودم و کارهام.همیشه نسبی می سنجیدم همه چیز رو. این بار اما فرق می کرد.کار اشتباهی نکرده بودم و این باعث می شد بیشتر داد بزنم.بیشتر و مفصل تر توضیح بدم.یهو وایستاد وسط راه و گفت:مهسا اینارو برای کی توضیح میدی؟من میشناسمت...گفتم میشناسی و اینارو میگی؟بعد از یه بحث طولانی بالاخره به یه نقطه ی مشترک رسیدیم...راضی بودم از همه ی دعواها و حرص خوردن ها حتی...آدم ها گاهی نباید کوتاه بیایند..این بار هم شامل این "گاهی"می شد...کوتاه نیامدم ...حس پیروزی دارم...این بازی اما بازنده خارجی نداشت...من "خود همیشه ساکت" ام رو شکست دادم و خب بسی خوشحالم از این بابت.

***
زندگی جدید و سختی رو از همین فردا باید شروع کنم. دیگه خودم هم حوصله ی چس ناله های خودم رو ندارم. وقتش رسیده که دهن این زندگی رو صاف کنم.می دونم که خیلی خسته شدن ها و زمین خوردن ها و گریه زاری ها منتظرمه.ولی باید شروع کرد از به جایی.به هر حال آدم یک روز باید به یک جایی برسد که توی پنت هوس اش در حال چایی خوردن و تماشای شهر به دوست ان ساله اش  بگوید:چی کشیدیم...چه روزهایی بود...