Saturday, October 30, 2010

روزها می گذرن و من صرفا کارهایی که باید انجام بدمو انجام می دم(اگه برسم البته)نه کارهایی که دلم میخواد.این دل خواستن فقط عیش و نوش نیست واقعا.اصلن مگه تو این پایتخت(!)کوفتی کاری هم می شه کرد که ماهیت "عیش"داشته باشه؟به هر حال ما محکومیم که به زور بریم بهشت وهر چیزی که باعث شادمانی ما بشه در این مملکت ما رو از این هدف دور می کنه و جرم محسوب می شه.اینقدر به روزمرگی مون (اگه نگم بدبختیامون)عادت کردیم که اگه خدای نکرده یه موقعیت خوشحال کننده برامون پیش بیاد همش منتظر تموم شدنشیم جای لذت بردن ازش.سند این حرف بنده هم همین صفحه ی قوانین مورفی تو فیس بوکه.این همه  طرفدار داره و این نشون میده که واقعا عادت کردیم به بدآوردن تا حدی که به لحظه های خوشمون اعتماد نداریم . نمیدونم چقدر تعمیم دادن این قضیه به بقیه آدما درسته ولی چیزی که در ظاهر دیده می شه همینه واقعا.انی وی من نمیخوام مغلوب این عادت و روزمرگی بشم.هرچقدر هم که واقعی باشه...
پ.ن:جام می و خون دل هریک به کسی دادند         در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

Sunday, October 24, 2010

کوکوی دو شب مآنده از آن  ما
کپی پدرخوانده از آن ما
خلقت ناخوانده از آن ما
دولت شرمنده از آن ما
کلفتی پرونده از آن ما
ملی‌ پوش بازنده از آن ما
انتقاد سازنده از آن ما
شاید که آینده از آن ما
نامجو را دوست میدارم زیااد
پ ن : و حالا غدیر قم* نیز از آن ما
*من باب سفر آقا !!!!!! به قم

چرا آدما اینجورین ?چرا مثل آدم نمیان بگن دوست دارم ?حتما باید آدمو تا مرز جنون بکشونن ؟
عزیز من بیا کنار آدم بشین تو چشماش نگا کن یه لبخند کشداربزن و بگو دوست دارم خیلی‌ راحتتر از اینکه با زجر دادن طرف بخوای بهش بفهمونی که دوسش داری

Friday, October 22, 2010




درسم را خواندم.سعی‌ کردم معاشرتم با آدمها را بهتر کنم.با مامان خوب بودم.اتاقم را مرتب کردم.نرم افزارهایی‌ که لازم داشتم را روی کامپیوترم ریختم.تاتر هم رفتم برای خالی‌ نبودن عریضه...اما هیچکدوم باعث نشد که کل راه برگشت تا خانه رو عر نزنم...تقصیر خودم هم بود...یکی‌ نیست بگه روانی‌ آدم که حالش بده که نمیره "بگو بگو"یه نامجو گوش کنه ...

پ‌.ن:البته باید اعتراف کنم که قبل تاتر (تو گرامافون) و در طولش حالم خوب بود ...یعنی‌ حداقل یادم رفته بود که چقدر عاجزو از "همه کس بریده‌"ام...

Wednesday, October 20, 2010

من همیشه سعی‌ کردم آدم منظمی باشم توی زندگیم.یه جور وظیفست انگار.اعصابم بهم میریزه وقتی‌ کارها اونجوری که باید پیش برن نمیرن.ولی‌ الان در وضعیت ناجوریم واقعا.یک ماه کلاسای شهری آموزش رانندگیم تموم شده واسه تشکیل کاردکس اقدام نکردم.می‌خوام برم مانتو بخرم نمی‌شه.دیگه باشگاه هم نمیرم حتا!یعنی‌ یکی‌ نیست بهم بگه آخه ۴،۵ کیلو وزن کم کردنم کاری داره که ۴ ماه هی‌ خودتو بقیه رو علاف کردی؟الآنم که دانشگاه شروع شده و درسمون هنوز هیچی‌ نشده کلی‌ زیاده و من هی‌ نخوندم و هی‌ تلنبار شده روی هم.امروز میخونم ،فردا میخونم...
یک عالم کتابو فیلم قرار بود بخونم و ببینم بعد کنکور که به یک دهمش هم نرسیدم.قراره بشینم آرشیو عکسامو مرتب کنم و چندتارو که مامان سفارش کرده بدم واسه چاپ هنوز ندادم.قراره بشینم آرشیو آهنگامو مرتب کنم و یه سرو سامونی به وضع موسیقیم بدم حداقل که اونم نمی‌شه.دارم خل میشم دیگه ...
یه دردی هست اون ته تهای قلبم که میدونم چیه انگار.ولی‌ انقدر عادت کردم به زخمش که یادم میره گاهی وقتها چی‌ کشیدم.یادمه یه جا خوندم آدم دلش سالم نباشه عقلشم کار نمی‌کنه.من آدم شلختگی و بی‌نظمی نبودم.شما گواه باشید چه کردند با من  که به اینجا رسیدم...
پ‌ن ۱:به زودی یه چک لیست درست می‌کنم از کارام.
پ‌ن ۲:سخن سربسته گفتی‌ با حریفان   خدا‌را زین معمّا پرده بردار

Tuesday, October 19, 2010

سلام
برای افتتاح این وبلاگ فکر کردم اگر یک بک گراندی از خودم بدم بد نباشه!حداقل بدونید با کی‌ طرفید
دانشجوی پزشکی‌ _ ترم اول که به رشته‌اش آنقدر که لازم است!علاقه ندارد.
در مورد اینکه چرا قرار است وبلاگ بنویسم باید بگویم گاهی وقتها اتفاق‌هایی‌ می‌افتد که دلم می‌خواهد 
برای کسی‌ تعریف کنم و حرفهایی‌ هست که حس می‌کنم ادمها وقتی‌ پشت لپ‌تاپ‌هایشان نشست اند و پایشان را روی پایشان انداخته اند بهتر میفهمند تا رودر رو.همین