Thursday, July 26, 2012

تو نمیدانی  غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست  نمی نالد
                                               چه کوهی ست !

  تو نمیدانی نگاه  بی مژه ی  محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
                                                چه دریایی ست !
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                            چه زندگی ست !

تو نمیدانی زنده گی چیست، فتح چیست 


.
.
.

 شاملو

پ.ن:شعر و تنها شعر است که می تواند آدم را مست کند.بیرون ببرد از روزهای کش آلود و غم ناک مثل روزهای ناب دوازده سالگی.که چقدر همه چیز برایم تازگی داشت.همه چیز آن بکارت دوست داشتنی اولین تجربه را داشت.شعر بخوانید ملت وهمه چیز را دایورت کنید به یک وری.

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس هفتم
دوباره نوتیف محمدرضا.کامنتش زیر عکسم:"همه فک و فامیلای ما خوشگلن.
راستی یه موقع نیای ما رو ببینی. دیگه وقت نداری ها. رفت 5-6 سال دیگه"
مطمئنم که این تنها و تنها باری است که نسبت به یکی از نزدیکانش به این وضوح ابراز علاقه می کند و من دلم قنج می رود برایش و من دلم قنج می رود برایش و من دلم قنج می رود برایش....

پ.ن:شرمنده اگر بیشتر پست های این چند روز فقط راجع به رفتن فک و فامیل هایم شد.سخت است برایم.اگر ننویسم دق می کنم.واقعن دق می کنم.


ادامه دارد...

Sunday, July 22, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس پنجم
  مهمانی خاله سهیلا.مامان دارد با کیانا حرف می زند.بحث تربیت کودک و از این خزعبلات است.چیزی که من میشنوم این است:"بلا بلا بلا".یکهو مامان اسم محمدرضا را می آورد.گوشم را تیز می کنم.می گوید":مهسا تمام بچگی اش را با رضا گذراند."بغض است و بغض که نباید بترکد.زشت است.مردم چه فکر می کنند؟دختر به این گندگی برای چه باید گریه کند؟ 
 سکانس ششم
  نوتیفیکیشن محمدرضا.(اولین )لایکی که برای عکسم زده جرقه ای شد برای آمدن اشکهایی که تمامی ندارد.باور نمی کنم که می رود.باور نمی کنم.تنها دل خوشی مان این است که ویزایش مالتیپل است.می گوید:"پول بلیطم را بدهید آخر هفته ها ایرانم."حتی شوخی اش هم درد دارد.

ادامه دارد...

هیچ...

آدم نباید رویاهایش را فراموش کند.هیچ وقت.هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت.حتی اگر چهل سالش شد .

و هم چنان...عمری دگر بباید

ما مگر چه می خواستیم از این زندگی؟نه خداوکیلی؟
به جان شما نه اصلن به جان خودم و تمام عزیزان و مقدساتم من یک دل خوش می خواستم.در همین تابستان; نه حتی برای طولانی مدت.یک کتابخوانی دوره ای بود.هرهفته یک کتاب می گرفتم دستم می خواندم .گه گاهی هم در تراس می نشستم چایی شمال تازه دم را با باقلوای قزوین می خوردم و به هیچ کجایم هم نبود که  چقدر کالری دارد و باید باشگاه بروم و چاق نشوم و فلان.حالا چه می شود که آدم چاق شود؟ها؟چاق ها نباید زندگی کنند؟نمی توانند از زندگی لذت ببرند؟چاق ها خیلی هم خوب و مهربان و دوست داشتنی اند.اصلن دوست دارم چاق شوم.به کسی چه؟ داشتم می گفتم.کتابم را بخوانم.فیلمم را ببینم.هی فکر نکنم که ای وای با این رشته ای که من می خوانم همین جا ماندگار شدم. با چیزهایی که در این مدت فهمیدم باید قید تخصص خواندن در آمریکا را زد.یعنی آدم بمیرد دوباره زنده شود آسان تر از پزشکی خواندن در آمریکا است.در آلمان و اتریش شاید اما آمریکا اصلن.بعد مگر آدم دیوانه است که برود زبان اجق وجق این آلمانی ها را یاد بگیرد و برود آنجا درس بخواند؟خب همین جا مثل آدم نشستیم درسمان را می خوانیم.بعله این طوری رویای نیویورک و این ها هم برباد رفت.چه می گفتم؟آها بی دغدغگی و این ها.بعد هی فکر نکنم به حرف مامان که زبان را ول کردی؟یک مدرک اف سی ای گرفتی برای من که چه بشود مثلن؟بعد هی فکر نکنم به حرف بابا که چرا ماشین را بر نمیداری بروی بیرون؟تصادف کردی که کردی.همه اولش تصادف می کنند؟نمی فهمد که چقدر ترسیدم.خداوکیلی این راننده های تهران چه دلی دارند؟نه؟چرا من انقدر رشته ی کلام از دستم در در می رود؟خلاصه که این دغدغه های آدم موفق شدن هی در ذهن آدم رژه نرود.فقط بنشینی کتابت را بخوانی و مثل همه ی آدم های معمولی یک روز بمیری.چه می شد؟

Friday, July 20, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس اول
   نازنین از دانمارک برگشته و حالا من و او محمدجواد  بعد از کلی چرخ زدن در توچال داخل رستوران محبوبمان منتظر سفارش مان هستیم.محمد رضا؟رفته ازبکستان ویزای آمریکای لعنتی اش را بگیرد و سیزده مرداد برود.محمدجواد می گوید:"رضا هم جدی جدی رفتنی شد." من مثل یک کوآلای غمگین روی میز ولو شده ام و مثل یک لوزر واقعی می گویم:"تنها شدیم".نازنین یک اَه کشدار می گوید وبحث را عوض می کند.

سکانس دوم
   روی یکی از نیمکت ها ی رو به دریا در اسکله نشسته ایم و خیس عرق از دوچرخه سواری طولانی مدت روی هم ولو شده ایم.یکهو یک لاک پشت انداره ی اژدها می آید روی آب و یک حالت کیفوری شروع می کند دست و پا زدن.شک ندارم همه مان در لحظه آرزو کردیم کاش جای آن لاک پشت بودیم.لاک پشت ها که دلتنگی و این ها ندارند راستی؟ها؟

سکانس سوم
   موزه ی مقدم.نوستالژیک تر و رویایی تر از چیزی که بشود تصور کرد.چند هزار بار آرزو کرده باشم آن خانه مال ما بود خوب است؟حیاط کوچک با آن حوض خواستنی برای ما میشد و حیاط بزرگ برای عزیز.شاید محمدرضا هم ماندنی می شد و دل می بست به پیچک ها و درخت هایش.شاید فرناز برمی گشت و با امیر در آن اتاق کوچک رو به استخر زندگی می کردند.
شاید همه چیز مثل سال هفتاد و شش می شد.

سکانس چهارم
  روی عرشه ی کشتی در حال عکس گرفتن هستیم.نوراسکله و چند هتل بزرگ ،تاریکی مطلق و ترسناک شب وسط دریا را کمرنگ می کند.حس مرگ بیشتر از هرچیزی غالب است.لذتی وصف نشدنی تمام بدنم را تسخیر می کند.به خیالم که جاودانه می شوم.که مرگ فقط و فقط در این لحظه است که مرا جاودانه می کند.البته صدایی در ذهن ام هی تکرار می کند که چخ پخ یمه!بعله.صداهای ذهن من به زبان ترکی و لهجه ی آذری هستند .انگار که بهتر می فهمم.

ادامه دارد...

Sunday, July 8, 2012

پانوشت عکس بالا

در مورد عکسی که این بالا جای تیترگذاشتم باید یه توضیحی بدم حتمن.اول اینکه طراحش یکی از دوستان بنده تو فیس بوکه به نام احسان موسوی که فکر کنم خیلی هاتون با صفحه ی شعروگرافی اش آشناباشید که چقدر خوبه و هرروزم داره بهتر میشه.دومم این که چون کاراش خیلی محشره (فقط همون یک صفحه رو نداره.صفحه هایی مثل تایپو شعر و هوشمندانه و نقل قول هم مال احسانه.) و تلفیق فوق العاده ای از شعر و گرافیک و رنگ و همه چیزه دوست داشتم که این حس رو با شما هم شر کنم و شما هم برید ببینید کاراش رو و لذت ببرید.بحث تبلیغ و این ها هم نیست.چون خودش فعلن حتی نمی دونه که من یکی از کاراشو برداشتم گذاشتم این جا.خلاصه اگه با سعدی و حافظ و شعر در کل حال می کنید و دوست دارید یه لذت جدید ببرید ازشون این صفحه ی شعروگرافی جای خوبیه واقعن.همین

Saturday, July 7, 2012

من فقط برای تاکید هزارباره از قول آقای دوممان سعدی این را بگویم و بروم:

 دنیا نیارزد آن که پریشان کنی دلی...


Tuesday, July 3, 2012

برادران گرامی سوغاتی برایم خرچنگ آورده اند.بعله یک خرچنگ واقعی ِ کوچک .ولی خوب از فشارهایی زیادی که امیرحسین به حیوان بدبخت آورد والبته تغییرات آب و هوا مرد.بعدش هم نفهمیدیم امیر چه بلایی سرش آورد.هدف کلی شان هم از آوردن بهرام(در آن دو روزی که زنده بود بهرام صدایش می کردم)ترساندن من بود مثلن.امروز هم که وارد اتاق شدم با دیدن سوسک روی تختم جیغ بلندی کشیده ودر را کوبیدم.بعد دیدم صدای خنده شان می آید لعنتی ها.مصنوعی بود ولی به جان شما از واقعی اش هم چندش تر بود.خلاصه از وقتی برگشته اند دهان بنده را سرویس کرده اند.الان البته برای هزارمین بار رفته اند شمال.من و پدر محترم دوباره تنها مانده ایم.گفته فردا شب می خواهد مرا به یک رستوران اسپشیال ببرد.احساس می کند چون تنها مانده ام این چندوقت باید خوشحالم کند و از این قرتی بازی ها.نمی داند که من تمام این مدت تنها بوده ام.خیلی وقت است .از شمار ماه و سال و این ها خارج است .یک دوره ی طولانی است و از همه جالب تر این که برایم عادی است.خیلی بیشتر از بقیه.شاملو در شاهکارش(در آستانه) می گوید :
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن 
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی 
تنهایی عریان

انسان 
دشواری وظیفه است.

این جمله ی آخر را وقتی با صدای خودش می شنوید انگار تمام غم ها و شادی ها و سختی ها ی این سالها از جلوی چشمانتان می گذرد.این که چقدر همه چیز ناگهان بعد و عمق پیدا می کند و به قول خود شاملو در آخر همین شعر چقدر همه چیز یگانه و تک بوده تا همین جا.هیچ چیزی کم نبوده است.اگرما فکر می کردیم بوده نباید مال ما وبرای زندگی ما می بوده.می فهمید منظورم را؟یعنی به ما تعلق نداشته .خلاصه این که توانایی آدم ها در تحمل این تنهایی ها بیشتر از چیزی است که فکر می کنند .یک مقدار زیادی از این حجم تنهایی اجبار روزگار و این مزخرفات بوده اما مقدارکمی هم به انتخاب خودم بوده.یعنی خیلی وقت ها شده مچ خودم را می گیرم که شبها بیدار می مانم به بهانه ی درس اما همه اش به عشق آن نسکافه ی لب تراس است و دیدن طلوع خورشید در تنهایی مطلق و آرامشی که تا مرز جنون می رساندت.یا باز هم به خودم می آیم و می بینم که دوست دارم خیلی وقتها تنهایی در کافه ای یا کافه کتابی بنشینم و کتابم را بخوانم.یا ترجیح می دهم تنهایی و بدون همراهی دوستان باشگاهم ورزش کنم.یک جور غمی در همه ی این تنهایی ها هست اما یک غم لذت بخش .می فهید چه می گویم؟مثل غمی که به قول ی.علیشاهی در موسیقی سنتی ما هست(که مثلن در کلاسیک نیست) و دیوانه ات میکند از بس که خوب است.یک حس ارضا کننده ی عجیبی دارد.تنهایی خود خواسته ی به اندازه هم همین است.بعله خوب loneliness sucks.اما نه وقتی که خودت بخواهی اش.سخت است فهمیدن چیزی که می گویم.این حس من را تنها کسانی می فهمند  که دم صبح حوالی ساعت پنج در تراس خانه شان پاهایشان دراز کرده اند و سیگارشان را دود می کنند و ابی هم برای خودش "خانه و خاطره " را می خواند.آدم باید این جوری بمیرد اصلن.آن جا که ابی می گوید:"از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم"نفس آخرش را بکشد و تمام.