Sunday, July 22, 2012

و هم چنان...عمری دگر بباید

ما مگر چه می خواستیم از این زندگی؟نه خداوکیلی؟
به جان شما نه اصلن به جان خودم و تمام عزیزان و مقدساتم من یک دل خوش می خواستم.در همین تابستان; نه حتی برای طولانی مدت.یک کتابخوانی دوره ای بود.هرهفته یک کتاب می گرفتم دستم می خواندم .گه گاهی هم در تراس می نشستم چایی شمال تازه دم را با باقلوای قزوین می خوردم و به هیچ کجایم هم نبود که  چقدر کالری دارد و باید باشگاه بروم و چاق نشوم و فلان.حالا چه می شود که آدم چاق شود؟ها؟چاق ها نباید زندگی کنند؟نمی توانند از زندگی لذت ببرند؟چاق ها خیلی هم خوب و مهربان و دوست داشتنی اند.اصلن دوست دارم چاق شوم.به کسی چه؟ داشتم می گفتم.کتابم را بخوانم.فیلمم را ببینم.هی فکر نکنم که ای وای با این رشته ای که من می خوانم همین جا ماندگار شدم. با چیزهایی که در این مدت فهمیدم باید قید تخصص خواندن در آمریکا را زد.یعنی آدم بمیرد دوباره زنده شود آسان تر از پزشکی خواندن در آمریکا است.در آلمان و اتریش شاید اما آمریکا اصلن.بعد مگر آدم دیوانه است که برود زبان اجق وجق این آلمانی ها را یاد بگیرد و برود آنجا درس بخواند؟خب همین جا مثل آدم نشستیم درسمان را می خوانیم.بعله این طوری رویای نیویورک و این ها هم برباد رفت.چه می گفتم؟آها بی دغدغگی و این ها.بعد هی فکر نکنم به حرف مامان که زبان را ول کردی؟یک مدرک اف سی ای گرفتی برای من که چه بشود مثلن؟بعد هی فکر نکنم به حرف بابا که چرا ماشین را بر نمیداری بروی بیرون؟تصادف کردی که کردی.همه اولش تصادف می کنند؟نمی فهمد که چقدر ترسیدم.خداوکیلی این راننده های تهران چه دلی دارند؟نه؟چرا من انقدر رشته ی کلام از دستم در در می رود؟خلاصه که این دغدغه های آدم موفق شدن هی در ذهن آدم رژه نرود.فقط بنشینی کتابت را بخوانی و مثل همه ی آدم های معمولی یک روز بمیری.چه می شد؟

No comments: