Thursday, September 27, 2012

هذیان نوشت ها

یک روز هم وقتی خیلی پیر شدم و دیگردکتر شدنم تمام شده بود یک کتاب می نویسم از همه ی اردی بهشت ها و شهریور ها و مهر ها واسفند های لعنتی زندگی ام.از تک تک آدم ها و نگاه هایشان به خصوص.طرح جلدش را هم می دهم توکا نیستانی برایم بکشد.در این حد.اگر هم گفت کتابت چرت است و من کاریکاتوریستم و فلان انقدر بهش پول می دهم که نتواند نه بگوید.به این امید که تا آن موقع یک دکتر بیکار پول دار شده ام.خیلی پول دار.

Wednesday, September 26, 2012

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

اپیزود جدید how i met your mother را دیدم الان.شامم را خورده ام.ابسترکت لعنتی که دیروز به خاطرش تا 6 (با آن وضعیت رو به موت و دل درد و این ها )دانشگاه بودم و دهن خودم و استادم سرویس شد را فرستادم.مقداری درس خوانده ام. .کمی ورزش کرده ام و الان هم دارم یک آهنگ قدیمی فاجعه گوش می دهم.مامان برای بیست امین باردر طی این هفته یاد آوری کرده که  کتاب "خاطرات یک پزشک عوضی" را بخوانم و یک بار هم برای همدردی با بنده اعلام کرد امتحان علوم پایه بسیار مسخره و بی جا است و لزومی ندارد که انقدر از شما امتحان بگیرند.از او تشکر کرده و خواهش می کنم که در اتاق را بعد از رفتن ببندد.می پرسد که میوه می خورم و می گویم بعله .انگور سیاه تاکستان.تکه ای از بهشت است به خدا.فکر کنم این جایزه ی امروز تنها ماندن دو تاییمان در خانه بود.خیلی وقت بود که یک روز کامل را با مامان در خانه نگذرانده بودم.همش هشت ،نه شب جنازه برگشتم خانه .هر بار هم به دلیلی.خلاصه که فکر نمی کردم این یک روز انقدر بی سرو صدا بگذرد.هروقت تنها شدیم آخرش سر یک چیز چرت جرو بحثمان شده است.یک بار حتی سر رفسنجانی و این ها بود فکر کنم که دوساعت مخ هم را خوردیم.(آهنگ الان عوض شد رفت روی "گرل" بیتلز)یک بار هم سر این که چرا بر میگردم خانه کفشهایم را نمی گذارم توی جاکفشی.هی من بگویم که "مادر گرامی من فردا صبح قرار است این ها را دوباره بپوشم چرا انقدر گیر می دهی؟"هی او بگوید"خب با این منطق برو دستشویی خودت را نشور که چند ساعت دیگر دوباره می خواهی بروی مستراح".بعد دیدم چه کاری است؟گذاشتن کفش ده ثانیه طول می کشد و با روان آدم هم بازی نمی شود.بعد همین قضیه تجربه ای شد برای شروع نکردن بحث درباره ی موضوعات مختلف با آدم های مختلف.در دانشگاه که نود درصد مواقع همین طور است .حاضرم لوس ترین و مزخرف ترین حرف های ملت را تایید کنم ولی باهاشان بحث نکنم.آن ده درصد مواقع ،رو به ترکیدنم که چیزی می گویم.یعنی حس می کنم اگر حرف نزنم کل مخم پخش دیوار می شود.انشاالله این چند درصد باقی مانده هم به مرور زمان حل می شود و برای آسودگی و شادمانی خاطر، سکوت کامل پیشه می کنم و به لبخندی بسنده خواهم کرد.خلاصه که ملت !این رااز یک داغ دیده بشنوید که در بحث نکردن آرامشی هست که یک هزارمش در جروبحث کردن نیست.بعد آن طرف قضیه هم هست.یک آدم هایی در زندگی  هستند که اصلا حاضری پول بدی بهشان که بیایند با تو بحث کنند.انقدر منطقی و خونسرد وبی طرف بحث می کنند که می خواهی از خوشی گریه کنی.(آهان یک دسته ی دیگر هم هستند که به طرز نفرت انگیزی برای شیرین نشان داده شدن خودشان را به حماقت محض می زنند.هرچه میگویی.،می گویند:جدی؟کش دار حرف می زنند و یک وضعی خلاصه.این ها را باید به خدا سپرد فقط.)داشتم راجع به آن آدم های محشر حرف می زدم.اگر یکی از این ها در زندگی تان هست دو دستی بچسبیدش.ولش نکنید.با این آدم ها می توانید تا ساعت دوی بعد از نیمه شب صحبت کنید و در سر و کله ی هم بکوبید و چند بخش سیکرت زندگی تان را هم برایش تعریف کنید و حتی یک لحظه نگران این نباشد که فردا از زبان عمه ی فلانی ادیت شده ی ماجرا را بشنوید.به کنسرت دعوتش کنید و او هم شما را به جمع دوستانه ی دونفره اش.این آدم های صاف و ساده خیلی خوبند.خیلی.مواظبشان باشید.

Tuesday, September 25, 2012

یک خواهش کوچک

متنفرم از این که این ها را این جا بنویسم اما لازم است .ببینید دوستان و خوانندگان گرامی این جا وبلاگ من است.وبلاگ یک چیز بسیار شخصی است .مثل خانه ی آدم است.هر کس به عنوان مهمان می تواند وارد این خانه شود و قدمش هم روی چشم.اما حق ندارد درتصمیماتی که در این خانه گرفته می شود یا حرف هایی که در این خانه زده می شود دخالت کند.مثال بدی بود.نمی دانم چه طور توضیح بدهم.اقا جان به طور مستقیم این که چار دیواری اختیاری.این جا را دقیقا برای این باز کردم که حرف هایی را که نمی شود زد و فکرهایی که نمی شود با همه در میان گذاشت را بنویسم.از این که همه از من بازخواست کنند که چرا فلان پست را گذاشتی و منظورت از فلان چیز چه بود متنفرم.اشتباه نکنید.اگر کامنت هایتان مبنی بر اعلام همدردی و همراهی با پست ها و این ها باشد بدون درنگ تایید می شود و من بی نهایت خوشحال می شوم از این که ببینم دغدغه های مشترکی داریم .به خدا من آدم عنی نیستم.فقط می خواهم که ملت به حریم شخصی من احترام بگذارند.یعنی از وقتی یک سری سوالات راجع به پست هایم می شود دیگر راحت نیستم در نوشتن.این که من پریود می شوم و این جا در باره اش مینویسم یک امر بسیار عادی است .ربطی هم به این که من دانشجوی پزشکی هستم و برای پزشک ها معمول است و فلان ندارد.من به عنوان یک فرد مونث حق دارم که از بالا و پایین شدن هورمون هایم که دلیل خیلی از تغیرات رفتاری ام است بنویسم .کار خلاف جرمی نکرده ام .این که از دلتنگی ها و خوشی های احمقانه ام می نویسم کار عجیب و دور از ذهنی نیست.حق من است که در وبلاگم از خود واقعی ام بنویسم.این که این قضیه برای بعضی عجیب است مشکل من نیست.خلاصه ی کلام  این که این جا تنها جایی است که من می توانم خودم باشم.عاجزانه از شما خواهش می کنم این یک جا را از من نگیرید .بسیار متشکرم.

dark

همین طور که زندگی و پیش میرود و چیزهای جدیدی راجع به گذشته را می فهمیم، میبینیم که چقدر شبیه هم بودیم و فقط فکر میکردیم که از هم بهتر یا بدتریم.داستان های پیش آمده و تمام شده و دردهایمان هم به تبع ساده لوحی ها یا  بدجنسی هایمان شبیه هم می شوند.چقدر همه چیز تا اینجا به طرز مضحکی نا عادلانه بود.چقدر... 

Wednesday, September 19, 2012

lost in their own little worlds

*نوشتن این پست دلیل بر پیدا شدن من نیست.من هنوز گمم.آدمی که خودش را گم کرده که شانزده روزه پیدا نمی شود.اما دلم برای نوشتن تنگ شده واگر ننویسم این روزها را بعدا پشیمان می شوم.گذر زمان ثابت کرده آرشیو چیز خوب  و مفیدی است.

عرضم به خدمت شما که دو هفته ی آخر تابستان به طرز غیر قابل باور و ناعادلانه ای خوب گذشت.ناعادلانه اش به خاطرحدوث آن اتفاقات در دوهفته ی آخرش بود.در حدی که دلم را برای تابستان تنگ کرد.چون قبلش گشاد بود و من هیچ حس خاصی نسبت به این فصل گرم بطالت خیز نداشتم.برای مثال یکی از این روزهای خوب لعنتی خوردن خوشمزه ترین غذای دنیا در بهترین رستوران شهر با یکی از  بهترین دوستهایم بود.آنقدر خوب بود آن چند ساعت که بنده حس کردم نکند پیدا شده باشم؟نکند مهسای امروز همان مهسای همیشه بود؟در این حد.بعد از آن هم به طور شرم آورانه ای با یکی دیگر از دوستان به استخری روباز پر از داف های رنگی رفتیم و آفتاب گرفتیم.کار بطالت بار ولی بسیار لذت بخشی است.اشعه های آفتاب مثل وقتی که کسی با موهای آدم بازی می کند و آدم مست می شود و خوابش می گیرد بدنت را نوازش می کند و کم کم پلک هایت سنگین می شود .البته بعدش باید حرف های پدر گرامی از قبیل"تو چرا سیاه شدی ، مگه سفید چشه؟"و "جوونای امروز دیوونه ان ،خدا شفاشون بده " و"استخرا کثیفه ملت توش می شاشن و فک کردی هر دیقه تمیز میکنن؟"رو بشنوی.بعد از آن هم یکسری اتفاقات خوب و کوچک اقتاد که الان هرچقدر به حافظه ی نابود شده ام فشار می آورم یادم نمی آید.انقدر در این دوسال تمرین فراموشی کردم که دیگر هیچ چیز یادم نمی ماند واین خیلی بد است.آها کم کم دارد یادم می آید.نمایشگاه علی هم خیلی خوب بود.هرچند کدام آدم چیزخلی را می شناسید که برود نمایشگاه دوست پسر سابق دوست سابقش که نقاشی هایی که برای آن دوست سابق کشیده شده را ببیند؟که دلش به اندازه ی همان انارها برای آن دوست تنگ شود و هی خودش را لعنت کند که خاک بر سرت برای چه آمدی آخر؟هرچند موس شکلات و هم صحبتی با دوستان کمی از درد قضیه کم کرد.بعد ترهم یک پنج شنبه ای بود فکر می کنم که رفتم به یک خیریه ای که بسیار ناراحت کننده بود همه چیز.چون خرج درمان بچه هایی با نقص سیستم ایمنی بالاست گویا و کل آن خیریه در دو روز مگر چقدر پول می توانست جمع کند؟هر چند می گفتند که در یک روز هفت میلیون جمع شده ولی هفت میلیون خرج داروهای چند تا از آن بچه های بی نهایت معصوم و زیبا را می داد؟لبان چند تا از مادران غمگین این بچه ها را خندان می کرد؟دل آدم می گرفت خیلی که باز هم کیک شکلاتی شان کمی حال آدم را عوض می کرد.در همین حین که دارید فکر می کنید شکلات چه نقش پررنگی در زندگی بنده دارد یادم افتاد که جمعه ی هفته ی بعد بلیت کنسرت همایون شجریان و سهراب پورناظری دارم و به اسنیکرز ها و مارس ها و پودینگ های شکلات قسم که تاثیر این کنسرت خیلی بیشتر از کیک شکلاتی بی بی است و در همین حین که دارید می گویید هرهر رو آب بخندی چشمم به مقاله ی بیست صفحه ای ارتباط سروتونین و اسکیزوفرنی افتاد که باید تا شنبه صبح یعنی دو روز و نصفی دیگر ابسترکتش را برای استادم بفرستم و حالم به غایت گرفته شد.بعد هم چشمم به ساعت افتاد که باید بروم باشگاه و یکی نیست بگوید خب مرض داری انقدر شکلات می خوری که بعدش از عذاب وجدان هی بروی بدوی که کالری های سوزانده شده در بهترین حالت نصف کالری های لمبانده شده ات شود؟فلسفه ی من درباره ی انجام دادن خیلی از کارهای عذاب وجدان زا این است که آدم یکبار زندگی می کند و احمقانه است که خودش را از این لذت محروم کند که فلان شود وبیسار.که این فلسفه در مورد خوردن هم صدق می کند.یک رباعی هم خیام در این رابطه دارد که به همان دلیل ریده شدن در حافظه ام یادم نمی آید اما یک چیزی در این مایه ها که این جام آخر را هم می زنم که معلوم نیست این دم که فرو برم برآرم یا نه.بعد در همین حین که دارید فکر می کنید من چه استعداد عجیبی در ریدن به شعر و کلمات دارم  یاواش یاواش از صحنه خارج می شوم ...

Monday, September 3, 2012

دوستان گرامی باید بگویم که بنده تا اطلاع ثانوی در این وبلاگ و هیچ جای دیگر چیزی نخواهم نوشت.چرا؟چون من خودم را گم کرده ام و زمانی که او را (خودم را) پیدا کردم قول می دهم که دوباره بنویسم.به آن خودم که پیدا کردم قول می دهم.شما هم اگر پیدایش کردید خبر بدهید و مژدگانی بگیرید .ایمیل بزنید به این آدرس:
m.mahsa211@gmail.com

متشکرم