Sunday, July 24, 2011

زندگیم لب مرزه ولی به سختیش می ارزه...

فیس بوک پدیده ی جالبی است که دوستان دبستانت تو را از آن طریق پیدا می کنند و با هم قرار می گذارید که بعد از ده سال هم دیگر را ملاقات کنید.خسته کننده تر و نا امیدکننده تر از چیزی بود که انتظار می رفت.بیشتر از نصف گفتگویمان حول تعریف خاطرات یکی از دوستان مبنی بر احضار روح در خوابگاهشان گذشت .در ابتدای بحث بنده با چشمانی گرد به دوستمان که با هیجان از نعلبکی متحرک و افاضات ارواح محترم صحبت می کرد نگاه می کردم و اوج داستان جایی بود که گفت حتی روح حافظ (سید خفن های بهشت و یکی از آقاهامون)را احضار کردند.و من می خواستم بگویم که "لطفن روح حافظ را به بازی نگیرید!"اما چیزی نگفتم و تا آخر بحث به کلاغ های پارک قیطریه نگاه کردم و فکر کردم که چقدر حالم از زوکربرگ به هم می خورد که زندگی ملت را این چنین به بازی گرفته و خودش میلیارد میلیارد پول پارو می کند و به ریش جماعت فیس بوکی می خندد.به هر حال این روز خسته کننده هرجور که بود گذشت و من درحال حاضر دارم خرت خرت چیپس می خورم و فرندز می بینم و قااار قااار!!!!( نه قاه قاه ها دقیقا همین قار قار)می خندم و به هیچ کجایم هم نیست که زندگی باید چگونه بگذرد که نمی گذرد.همین دیگه .اهم اهم...
پ.ن:تیتر از گروه آبجیز 

پرم از حس زندگی..

تو این چند ماه هیچ وقت این قدر آروم  نبودم.دیشب اوجش بود...بارونش،کافه اش،آدم هاش...این آرامش در وضعیتیه که خیلی چیزها از پایه داره نابود می شه...برای من مهم نیست اما...حداقل تا وقتی که همه چیز کامل نابود نشده و در اون شرایط خاص قرار نگیرم نمی خوام راجع بهش فکر کنم و در حال حاضر می خوام از وضعیت فعلی لذت ببرم...

پ.ن:این ها را اینجا نوشتم که یادم باشد روزهای خوبی هم در زندگی داشته ام.همین

Wednesday, July 20, 2011

صادق هدایت سه_بوف کور

بالاخره بعد از چهل و شش کتابی که از هدایت خواندم آمدم سراغ بوف کور.اشتباه کردم شاید.باید اول بوف کور را می خواندم.چون تم این کتاب اش با تم دیگر کتاب هایش فرقی نداشت.همان قدر تلخ بود و حقایق کثیف و غیرقابل هضم را با صراحت هرچه تمام تر به صورت خواننده می کوبید و از نظر من نسخه ی ایرانی" مسخ" کافکا بود.در مورد مسخ کافکا توضیحی که ویکی پدیا داده را برایتان عینا می آورم:

"مسخ سر گذشت انسانیست که تا وقتی می‌توانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست داشتنی است. اما همین که به دلایلی دچار از کار افتادگی می گردد و دیگر قادر تامین مایحتاج خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست می‌دهد بلکه به مرور به موجودی بی‌مصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا می کند. این خانواده سمبل جامعه‌ایست که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بی‌رحم است و آنها را مضر و مخل برای خود می بینند و از انسان‌هایی فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ می‌کند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. انسان رمان مسخ انسانیست که جامعه او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده و بدون اینکه آزاری برای دیگران و جامعه داشته باشد، جامعه قادر به تحمل موجود بی‌آزاری چون او نیست. هر لحظه زندگی برای او و اطرافیانش غیر قابل تحملتر می‌شود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظه‌ها را برای رسیدن به مرگ می شمارند."

تنها تفاوتش با بوف کور شاید این باشد که شخصیت داستان هدایت همان مثمر ثمر بودن اولیه را هم ندارد و این فقط داستان را سیاه تر می کند.
من از صراحت هدایت در داستان هایش لذت می برم ولی  این همه تلخی و بدبینی در کارهایش دلم را می زند.یعنی اگر مثل من حماقت کنید و آثارش را پشت هم بخوانید ناگهان خودتان را می بینید که به دیوار اتاقتان خیره مانده اید و به خود می گویید :"من با این اوصاف برای چه تا الان زنده مانده ام؟"شاید رسالت کارهای هدایت ایجاد همین سوال در ذهن مخاطب باشد.که شاید کمی از روزمرگی زندگی مان بیرون بیاییم .اما به شرطی که منجر به یاس تام نشود و فقط تلنگری برای فکر کردن باشد برای بازنگری زندگی های به فنا رفته مان.نجف دریابندری در مورد بوف کور گفته:"این رمان را دوست ندارم چون زیادی منحط است."البته دریابندری در ادامهٔ این بحث واژه منحط را تعریف می‌کند و به عنوان سبکی ادبی مطرح می‌کند نه بار منفی این واژه.من این نظر را بیشتر قبول دارم تا نظر میلر که گفت :"این بهترین رمان ای است که تا به حال خوانده ام."یعنی حس می کنم این رمان برای جامعه ی خواب زده ی زمان قاجار مناسب تر است تا جامعه ی کنونی ما که خود تا خرخره در نا امیدی و سیاهی فرورفته و هر بی سواد نادانی یا هر مرفه بی دردی هم این را کاملا حس می کند.
با این اوصاف  یک بار خواندن  این کتاب را توصیه می کنم .

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

از نظر من آدم های تنهای شاد آدم های بزرگی هستند.به مرحله ای رسیدند که رابطه های اضافی مستهلک را از زندگی حذف کرده اند.می توانند خودشان را سرپا نگه دارند.بدون "دوستت دارم"های از سر دلسوزی حس می کنند خوشبختند هنوز.آدم هایی که برنامه ها و آرزوهایشان برای آینده تو را به وجد می آورد.ایده آل من فعلا همین است.عدم وابستگی.فکر کنم این عبارت بهتر از تنهایی باشد.دیدید این آدم هایی را که وقتی از بیرون به زندگیشان نگاه می کنی می گویی :"خدایا این به چه امیدی زندست؟"نه معشوق(ه)ای ،نه خانواده ای نه دوستی حتی.اما آن قدر پر از حس زندگی اند که خجالت می کشی از این ناله ها و نا امیدی های زندگی خودت.خب خیلی هامی گویند که آنها به "چیز"های متعالی تری فکر می کنند و فلان.من که نمی فهمم این "چیزها" را.کوچکم هنوز یا هرچی .چون فکر می کنم آدمها بالاخره آدمند.به هم نیاز دارند.هرچقدر هم که بزرگ شده باشند و سبیل هایشان در آمده باشد یا مادر شده باشند باز هم وقتی عزیزانشان را از دست می دهند(مثلا)می خواهند  کسی باشد که روی شانه هایش گریه کنند.اما دیدم و دیدید آدم هایی را که موقع به خاک سپردن عزیزترین عزیزانشان یا موقع بدرقه شان در فرودگاه های لعنتی برای سفرهای گاهی بی بازگشت دیگران را تسلی می دهند . از این همه مقاومت شان حرصم می گیرد گاهی.که وقتی از هق هق نفست بند آمده و به این فکر می کنی که بعد از رفتن این عزیزترین ها چه کار باید کرد؟چگونه می شود در کوچه ها و خیابان ها و کافه ها و رستوران هایی که با هم رفته اید قدم گذاشت و دیوانه نشد ؟چگونه می شود عکس هایشان را نگاه کنی و آلبوم را به گند نکشی با اشکهایت؟ این آدم ها ی وارسته ی فلان دستشان را به شانه ی عزیزشان می زنند و با لبخند میگویند :به خدا سپردمت.خوش به حال خدایشان.من نمی توانم.نمی توانم عزیزانم را به خدا بسپارم و دوباره زندگی معمولیم را بکنم.حس می کنم همه چیز را به باد سپرده ام اصلا.خاطرات و تکه ای از زندگیم را.خوشا به حالشان به هر حال.ما که بخیل نیستیم  ...

پ.ن:سریال فرندز می بینم. به شدت پیشنهاد می شود برای آنها که مثل من زندگی را زیاد جدی می گیرند.
قرار است ادبیات کهن شروع کنم.ذوق دارم خیلی.آن زمان که عرفان و رندی می خواندم حالم خوب می شد.یک جور ادبیات  درمانی را شروع کرده ام در واقع.
نزدیک دو ماه است که ورزش نکرده ام.قرار است اگر همراهی پیدا شود هر روز صبح برویم بدویم .باشگاه خسته ام می کند بیشتر.از هرگونه پیشنهادی و اعلام آمادگی برای همراهی استقبال می شود.

با تشکر

Thursday, July 14, 2011

چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم

رفتم وایستادم سرکوچه شون زنگ زدم بهش که کدومه خونتون؟میگه "بچرخ  چپ بالا رو نیگا کن"برگشتم میبینم رو بالکن وایستاده منو نیگا میکنه دست تکون میده.صدای خنده هاش از پشت گوشی میاد.میخندم.

***
دو دیقه بعد رو مبل ولو شدم از گرما و خستگی.واسم یه چیزی تو مایه های معجون میاره.مزه ی انبه میده.میگه خودم درس کردم ببین خوشت میاد؟اعتراف میکنم که تو این چند وقت چیزی به اون خوشمزگی نخورده بودم.همینجور که دارم معجونه رو میخورم میرم دم پنجره ی اتاقش میگم  پنت هوس روبروییه چه خوبه.میگه :زحمت کشیدی پسندیدی.خفن ترین پنت هوس تهرانه.دوازده میلیارده قیمتش.می گم مهم نیست یه روز میگیرمش دوتایی میشینیم اونجا از اون بالا تهران و نیگا میکنیم .ریز ریز میخندیم.دوباره بچه هارو جم می کنیم دور هم مثل تابستون هشتاد و هشت که رفتیم کیش تا صب حکم بازی میکنیم.ایکس باکس بازی میکنیم و من حرص میخورم از دست ع که به جای بازی هی به نیلو نگاه میکنه .تو هی تا خود صب با نیلو دعوا های مسخره میکنین و ما بهتون میخندیم.اون شب که رفتیم دم ساحل یادته؟حالت تهوع داشتی ولی بالا نمیاوردی ؟من و نگار نشسته بودیم لب جوب کنارت هی منتظر بودیم بالا بیاری؟دیگه کم مونده بود دست بندازیم تو حلقت...پانتومیم بازی کردنا یادته؟انقدر میخندیدیم که نفس نمی موند واسه حرف زدن.همینجور که دارم میگم و فک میکنم میگی:کجا دیگه میشه اون اکیپو دور هم جم کرد؟اه یادش بخیر...همینجور که داریم ناهار میخوریم شروع میکنی راجع به میم حرف زدن.از موقعی که یادم میاد میم تو زندگیت بوده...میگم :میترسم ازت...فک میکردم اگه آدم(های)دیگه بیان تو زندگیت اون آشغال رو یادت میره...ساکت میشه و سالادشو میخوره... یهو بعد یه سکوت طولانی میگه:هنوز دارم به حرفت فک میکنم...خودمم میترسم...خداحافظی میکنیم...نگرانشم...همیشه بودم...همیشه...
 ***
به خودم که میام میبینیم دارم سرش داد میزنم.نه اینکه بخوام باهاش دعوا کنم فقط داشتم از حرفام و کارام دفاع میکردم.نه از همشون .قبول داشتم که یه جا اشتباه کردم و اونم اعتماد به یه سری آدم آشغال تو اون دانشگاه آشغال تر بود ولی نمی تونستم قبول کنم که حرفام و عقایدم اشتباه باشه.اون آدمها و اون دانشگاه اندازه ی پشیزی برام ارزش نداشتن که بخوام به خاطر اونا سرش داد بزنم.مهم خودم بودم.خودمو باید ثابت میکردم.اولین بار بود که  تو این وضعیت بودم.که اینقدر جدی داشتم از خودم دفاع می کردم.این باعث شد مصمم تر بشم و جدی تر براش توضیح بدم.راضی بودم البته.برای اولین بار.که بالاخره به این سطح از اطمینان رسیدم .همیشه شک داشتم به خودم و کارهام.همیشه نسبی می سنجیدم همه چیز رو. این بار اما فرق می کرد.کار اشتباهی نکرده بودم و این باعث می شد بیشتر داد بزنم.بیشتر و مفصل تر توضیح بدم.یهو وایستاد وسط راه و گفت:مهسا اینارو برای کی توضیح میدی؟من میشناسمت...گفتم میشناسی و اینارو میگی؟بعد از یه بحث طولانی بالاخره به یه نقطه ی مشترک رسیدیم...راضی بودم از همه ی دعواها و حرص خوردن ها حتی...آدم ها گاهی نباید کوتاه بیایند..این بار هم شامل این "گاهی"می شد...کوتاه نیامدم ...حس پیروزی دارم...این بازی اما بازنده خارجی نداشت...من "خود همیشه ساکت" ام رو شکست دادم و خب بسی خوشحالم از این بابت.

***
زندگی جدید و سختی رو از همین فردا باید شروع کنم. دیگه خودم هم حوصله ی چس ناله های خودم رو ندارم. وقتش رسیده که دهن این زندگی رو صاف کنم.می دونم که خیلی خسته شدن ها و زمین خوردن ها و گریه زاری ها منتظرمه.ولی باید شروع کرد از به جایی.به هر حال آدم یک روز باید به یک جایی برسد که توی پنت هوس اش در حال چایی خوردن و تماشای شهر به دوست ان ساله اش  بگوید:چی کشیدیم...چه روزهایی بود...








Sunday, July 3, 2011

عصبانی و خسته ام.عصبانی از خودم ؛که چرا بعضی روابط را اینقدر عمیق تصور میکنم و خسته از این امتحاناتی که تمامی ندارند.حوصله ی توضیح بیشتر راجع به مورد اول را ندارم.چون به اندازه ی کافی با خودم  دعوا و جر و بحث کرده ام...


پ.ن یک:چند بار پیش آمده بود که آدم ها ی مختلف به طور مستقیم یا غیر مستقیم گفته بودند که زود قضاوت می کنم.قبول نکرده بودم.چون راجع به چیزی حکم مطلق نمی دادم.به خیال خودم فقط نظرم را می گفتم.(هم چنان همین خیال را می کنم!)اما امروز خودم به بدترین شکل ممکن قضاوت شدم. طرف حکم هم داد چسباند به پیشانیم.در این حد!آدمی که فکر می کردم دوست "معاشرتی" خوبی بود...همچین دنیایی است...بعله


پ.ن دو:سه شب می شود که درست نخوابیده ام.پانادول را به زور آب قورت می دهم که بخوابم.خدا را چه دیدید؟شاید شانسم زد دیگر پانشدم...