Thursday, July 14, 2011

چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم

رفتم وایستادم سرکوچه شون زنگ زدم بهش که کدومه خونتون؟میگه "بچرخ  چپ بالا رو نیگا کن"برگشتم میبینم رو بالکن وایستاده منو نیگا میکنه دست تکون میده.صدای خنده هاش از پشت گوشی میاد.میخندم.

***
دو دیقه بعد رو مبل ولو شدم از گرما و خستگی.واسم یه چیزی تو مایه های معجون میاره.مزه ی انبه میده.میگه خودم درس کردم ببین خوشت میاد؟اعتراف میکنم که تو این چند وقت چیزی به اون خوشمزگی نخورده بودم.همینجور که دارم معجونه رو میخورم میرم دم پنجره ی اتاقش میگم  پنت هوس روبروییه چه خوبه.میگه :زحمت کشیدی پسندیدی.خفن ترین پنت هوس تهرانه.دوازده میلیارده قیمتش.می گم مهم نیست یه روز میگیرمش دوتایی میشینیم اونجا از اون بالا تهران و نیگا میکنیم .ریز ریز میخندیم.دوباره بچه هارو جم می کنیم دور هم مثل تابستون هشتاد و هشت که رفتیم کیش تا صب حکم بازی میکنیم.ایکس باکس بازی میکنیم و من حرص میخورم از دست ع که به جای بازی هی به نیلو نگاه میکنه .تو هی تا خود صب با نیلو دعوا های مسخره میکنین و ما بهتون میخندیم.اون شب که رفتیم دم ساحل یادته؟حالت تهوع داشتی ولی بالا نمیاوردی ؟من و نگار نشسته بودیم لب جوب کنارت هی منتظر بودیم بالا بیاری؟دیگه کم مونده بود دست بندازیم تو حلقت...پانتومیم بازی کردنا یادته؟انقدر میخندیدیم که نفس نمی موند واسه حرف زدن.همینجور که دارم میگم و فک میکنم میگی:کجا دیگه میشه اون اکیپو دور هم جم کرد؟اه یادش بخیر...همینجور که داریم ناهار میخوریم شروع میکنی راجع به میم حرف زدن.از موقعی که یادم میاد میم تو زندگیت بوده...میگم :میترسم ازت...فک میکردم اگه آدم(های)دیگه بیان تو زندگیت اون آشغال رو یادت میره...ساکت میشه و سالادشو میخوره... یهو بعد یه سکوت طولانی میگه:هنوز دارم به حرفت فک میکنم...خودمم میترسم...خداحافظی میکنیم...نگرانشم...همیشه بودم...همیشه...
 ***
به خودم که میام میبینیم دارم سرش داد میزنم.نه اینکه بخوام باهاش دعوا کنم فقط داشتم از حرفام و کارام دفاع میکردم.نه از همشون .قبول داشتم که یه جا اشتباه کردم و اونم اعتماد به یه سری آدم آشغال تو اون دانشگاه آشغال تر بود ولی نمی تونستم قبول کنم که حرفام و عقایدم اشتباه باشه.اون آدمها و اون دانشگاه اندازه ی پشیزی برام ارزش نداشتن که بخوام به خاطر اونا سرش داد بزنم.مهم خودم بودم.خودمو باید ثابت میکردم.اولین بار بود که  تو این وضعیت بودم.که اینقدر جدی داشتم از خودم دفاع می کردم.این باعث شد مصمم تر بشم و جدی تر براش توضیح بدم.راضی بودم البته.برای اولین بار.که بالاخره به این سطح از اطمینان رسیدم .همیشه شک داشتم به خودم و کارهام.همیشه نسبی می سنجیدم همه چیز رو. این بار اما فرق می کرد.کار اشتباهی نکرده بودم و این باعث می شد بیشتر داد بزنم.بیشتر و مفصل تر توضیح بدم.یهو وایستاد وسط راه و گفت:مهسا اینارو برای کی توضیح میدی؟من میشناسمت...گفتم میشناسی و اینارو میگی؟بعد از یه بحث طولانی بالاخره به یه نقطه ی مشترک رسیدیم...راضی بودم از همه ی دعواها و حرص خوردن ها حتی...آدم ها گاهی نباید کوتاه بیایند..این بار هم شامل این "گاهی"می شد...کوتاه نیامدم ...حس پیروزی دارم...این بازی اما بازنده خارجی نداشت...من "خود همیشه ساکت" ام رو شکست دادم و خب بسی خوشحالم از این بابت.

***
زندگی جدید و سختی رو از همین فردا باید شروع کنم. دیگه خودم هم حوصله ی چس ناله های خودم رو ندارم. وقتش رسیده که دهن این زندگی رو صاف کنم.می دونم که خیلی خسته شدن ها و زمین خوردن ها و گریه زاری ها منتظرمه.ولی باید شروع کرد از به جایی.به هر حال آدم یک روز باید به یک جایی برسد که توی پنت هوس اش در حال چایی خوردن و تماشای شهر به دوست ان ساله اش  بگوید:چی کشیدیم...چه روزهایی بود...








No comments: