Friday, March 29, 2013

نقطه

آمده ام که آخرین پست را بگذارم و بروم پی زندگیم.فقط برای این که انقدر یکهو ولش نکنم و عذاب وجدان نگیرم پست را می گذارم وگرنه حرفی نیست.یک مدت زیادی است که حرفی نیست.این سکوت لامصب ول نمی کند.هی دارد کش دار میشود.دوست داشتم که می توانستم هم چنان این جا بنویسم.برایتان از روزهای جدید و قدیم بگویم.برایتان از ده روز سفر خنده دار عید امسال بگویم.برایتان از ماجرای وبلاگخوان شدن ام بگویم و از اینکه امروز سرهرمس (اولین وبلاگی که خواندم وبلاگ هرمس بود) را در پردیس سینمایی قلهک دیدم و صدایش دقیقا همان تنی را داشت که همیشه در ذهنم بود.(من یک عادت احمقانه دارم که وقتی نوشته یا کتابی میخوانم آن را با صدای نویسنده اش در ذهنم بازسازی میکنم.انگار که نویسنده دارد نوشته اش را می خواند).از غم ها و دلتنگی هایی بگویم که به روی خودم نیاوردمشان و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارند خفه ام می کنند.از امیدهای هرساله و سرخوردگی های هر روزه بگویم.از این که چقدر زیاد آدمهای آشنا را دوست داشتم و چقدر زود پشیمانم  کردند.از این که چقدر زندگی سخت است و چقدرآدم ها می توانند سخت ترش کنند .از این که چقدر چقدر چقدرر دلم برای نوشتن و خواندن تنگ شده.دلم برای حوصله ی کاری را داشتن تنگ شده اصلن.از این دلتنگی ها بگویم...آخ از این دلتنگی ها.برای دلتنگی کمتر خاطراتتان با آدمها را بگذارید توی یک صندوق و هزارتا قفل بزنید که مبادا سراغشان بروید و کارتان به فین فین و جعبه دستمال کاغذی برسد.فقط وقتی به سراغشان بروید که آدم های آن خاطره و تصویر کنارتان هستند و آمده اند که بمانند.که دیگر فرودگاه امامی در کار نیست.بغض های پشت مانیتور تمام شده اند.گذشته ای که آدمهایش رفته اند را نباید دوره کرد.شاید دلیل تمام شدن عمر این وبلاگ هم همین است.بیشتر نوشته ها داستان من و کسانی اند که دیگر نیستند.رفته اند.برای همیشه.خسته شده ام .از دلتنگی خسته شده ام.می خواهم جایی دیگر از"آدم های امروز "بنویسم.از آنها که هستند.از آنها که می مانند.نمی روند برای همیشه...

Monday, March 11, 2013

those were the days

در ورودی به نشیمن شان چوبی بود و پنجره های کنگره دار رنگی داشت.ظهر ها بازتاب نور می افتاد روی سقف و من می خوابیدم روی پایش و همین طور که رنگ ها را نگاه می کردم خوابم می برد.بعد از ظهر که پا میشدم برنامه آب و جاروی بالکن بزرگشان بود.قد حیاط خانه ی الان ما بود.بعد کم کم همه از سر کار و دانشگاه بر می گشتند.بساط سفره تو بالکن پهن می شد و همه عصرانه بربری و املت می خوردیم.بربری بهترین نان دنیاست.مزه اش خاطرات تماااااااااام آن سال ها را زنده می کند.داشتم می گفتم.عصرانه که تمام شد بحث های سیاسی مردان خسته از کار شروع میشد و به خنده های بلند بلند ختم میشد نه سکوت ها و لعنت فرستادن ها.این خستگی اما هیچ از جنس چروک های روی صورت الانشان نبود.انی وی ،شب که می خواستیم برگردیم خانه خودم را به خواب می زدم که همان جا بمانم.معمولا هم جواب میداد.صبح هم که بیدار می شدم چشم هایم از شادی برق می زد.الان که فکر می کنم میبینم من یک دوره در بهشت بوده ام.هیچ کم از بهشت نداشت.آنقدر همه چیز به جا و درست بود که الان باورم نمی شود که من ، منی که انقدر گاهی مستاصل میشوم یک دوره در بهشت زندگی کرده ام.انقدر خوب بود که به نظر هزار سال پیش می آِید.تنها لطف این خاطرات این است که یادآوری می کند طالع آدم از اول نحس نبوده و می توان امید داشت به این که شاید بهشت دومی در کار باشد.خدا را چه دیدید؟

Friday, March 1, 2013

علوم پایه.علوم پایه؟ام؟ راستش بهتر از چیزی بود که فکر می کردم .نتیجه اش را که نمی دانم اما ابهتش واقعن آنقدر نبود که نشان می داد.تنها چیزی که این امتحان و کلن این نوع فشارهای وحشتناک ِ یهویی به آدم یاد میدهند این است که آدم نباید کل زندگی اش را در آن مدت وقف شان کند.باید همانطور که قبلن زندگی می کرد پیش برود فقط کمی فشرده تر. کمی هول هولکی تر.کمی نه.خیلی حتی.یعنی نباید دکمه ی استاپ زندگی ات را بزنی فقط برای این که یک امتحان کوفتی لعنتی داری و تمام برنامه های خوب و قشنگ و رویایی ات را محول کنی به بعد امتحان.چون یکهو می آیند و برنامه ی ترم بعدت را کف دستت می گذارند و میبینی که دو روز بعد امتحان کلاس داری !اینجاست که یاد می گیری آینده را الان زندگی کنی و هی توهم ِ وقت ِ آزاد ِ گل گشاد را نزنی.(سلام آقای میم .میم)به هر حال که من روحیه ام را نباخته ام و با استناد به قانون معروف ِ خودساخته ام (فشار بیشتر ، بازده بیشتر)تصمیم دارم همچنان روی پیشروی برنامه هایم حساب کنم.هی نمی شود که با همان راههای قبلی مرحله های سخت را برد.هی باید راه جدید رفت و هی باخت و هی دوباره از اول شروع کرد.بعله