Monday, March 11, 2013

those were the days

در ورودی به نشیمن شان چوبی بود و پنجره های کنگره دار رنگی داشت.ظهر ها بازتاب نور می افتاد روی سقف و من می خوابیدم روی پایش و همین طور که رنگ ها را نگاه می کردم خوابم می برد.بعد از ظهر که پا میشدم برنامه آب و جاروی بالکن بزرگشان بود.قد حیاط خانه ی الان ما بود.بعد کم کم همه از سر کار و دانشگاه بر می گشتند.بساط سفره تو بالکن پهن می شد و همه عصرانه بربری و املت می خوردیم.بربری بهترین نان دنیاست.مزه اش خاطرات تماااااااااام آن سال ها را زنده می کند.داشتم می گفتم.عصرانه که تمام شد بحث های سیاسی مردان خسته از کار شروع میشد و به خنده های بلند بلند ختم میشد نه سکوت ها و لعنت فرستادن ها.این خستگی اما هیچ از جنس چروک های روی صورت الانشان نبود.انی وی ،شب که می خواستیم برگردیم خانه خودم را به خواب می زدم که همان جا بمانم.معمولا هم جواب میداد.صبح هم که بیدار می شدم چشم هایم از شادی برق می زد.الان که فکر می کنم میبینم من یک دوره در بهشت بوده ام.هیچ کم از بهشت نداشت.آنقدر همه چیز به جا و درست بود که الان باورم نمی شود که من ، منی که انقدر گاهی مستاصل میشوم یک دوره در بهشت زندگی کرده ام.انقدر خوب بود که به نظر هزار سال پیش می آِید.تنها لطف این خاطرات این است که یادآوری می کند طالع آدم از اول نحس نبوده و می توان امید داشت به این که شاید بهشت دومی در کار باشد.خدا را چه دیدید؟

No comments: