Wednesday, February 29, 2012

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

امروز برای اولین بار در عمرم برای دوستی ،بیشتر از  خودم غصه خوردم.اشتباه است شاید.نمی دانم.اما غصه خوردن دست آدم نیست.یکهو میبینی نشستی و جای ورزش کردن به کف زمین خیره می شوی.مربی ات هم می پرسد که :"چرا امروز همش تو فکری؟"مسلمن به او ربطی ندارد که من در چه فکری هستم والبته اصلا به هیچ جایش هم نیست فقط خواست که من ورزش ام را ادامه بدهم.همین است که عجیب است.مربی ام غصه ی من را نمی خورد.راننده تاکسی ها غصه ی من را نمی خورند.دکتر ها هم حتی.هیچ کس غصه ی هیچ کس را نمی خورد.خیلی بخواهیم به هم لطف کنیم ،سعی می کنیم کاری به کار هم نداشته باشیم.اما من امروز از ته دل غصه ی دوستی را خوردم.نه به خاطر این که من از بقیه بهترم و مادر ترزایی هستم  برای خودم و فلان.نه.من هم مثل شما هیچ پخی نیستم و نخواهم شد.به خاطر این که می فهمیدم اوضاعش را.با تک تک سلول های بدنم درک می کردم چه می کشد.دلم برایش نسوخت.چون دلسوزی کثیف ترین کاری است که می شود برای آدم های غصه دار کرد.(دل سوزی نکنید لطفن.هیچ وقت.از فحش بدتر است برایشان.)اما غصه دارش شدم.غصه دار آن روز های خودم شدم.غصه دار حرف هایی که در دلم ماند و نگفتم.بگذریم.این روزها را نوشتن و گفتن تکرار مکررات است.این غصه ی دیگری را خوردن برایم تکراری نبود اما.عجیب بود.خیلی...

Tuesday, February 21, 2012

the future is scary.but you can't run back to the past because it's familiar.yes,it's tempting...but it's a mistake.

Thursday, February 16, 2012

i like burning thing*

چهار.
من عاشق جاهای شلوغم.خیابان هایی که آدم ها مدام در رفت و آمدند(ترجیحن پیاده).شهرهایی که شلوغی شان به آدم حس زندگی می دهد.کافه های شلوغ.باشگاه های شلوغ.انگار که همه جدی جدی دلیلی برای زندگی دارند.حرف های شان.فقط شنیدن همهمه ی حرف هایشان هم برایم آرامش بخش است.تناقض جالبی است ولی بسیار دوستش دارم.در حدی که نمی فهمم آدم ها چگونه سکوت و خلوت ویلایشان در خارج از شهر را به شلوغی شهر ترجیح می دهند.فقط آدم های غمگین رو به موت این حس را دارند.چه کسی است که از بودن در کنار آدم ها یی که این قدر بی خیال نسبت به اوضاع مزخرف دور و برشان زندگی عادی را می گذرانند لذت نبرد؟ها؟شما نمی فهمید من چه می گویم.هزار تا دلیل می آورید که خلوت آدم ها فیلان وبیسار.حرف من چیز دیگری است.می گویم که آدم ها وقتی غمگینند احمقند که خلوت و سکوت را به شلوغی ترجیح می دهند.شلوغی بهانه ای برای بازگشت به زندگی می دهد.آدم ها که تنها بمانند تسلیم شده اند.من؟هیچ وقت.

سه.
شمارش معکوس شروع شده.هیجان شروع همه چیز از اول ،یعنی فکر از دست دادن همه چیز و رها شدن و ساختن دوباره حتی به مثانه ام فشارمی آورد!آدرنالین خونم به بی نهایت میل می کند.حس این که نمی دانی بعدش چه می شود(یا همه چیز را میبازی یا خیلی چیزها را می بری) دیوانه ام می کند.محشر است.موضوع جالب تر این که آن حس تعلق خاطرم نسبت به مکان هایی که در آن ها زندگی کرده ام محو شده.دست چپم به دست راستم های فایو می دهد.در این حد.

دو.
وضعیت مالی ماه بعدم چیزی آن ور تر از افتضاح است.به طور جدی دارم به تدریس خصوصی فکر می کنم.والدین؟ها ها ها

یک.
با گوگل مپ سرو کار داشته اید؟از نیوجرسی به نیویورک را امتحان کنید.بعد هم گشتی در منهتن بزنید.اوووووووووف

*tiger lillies_start a fire

Monday, February 13, 2012

یک .
وقتی حالتان خوب نیست به هیچ وجه دست نوشته های قدیمی تان را نخوانید.دیوانه می شوید.

دو.
"ن" و"ف" رفتند.رفتن درد دارد.خیلی....

سه.
این روزها فقط ورزش می کنم که ذره ای از این آشوب درونم تخلیه شود.فقط قلبم درد می گیرد اما.

چهار.
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود؟/پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود؟
...








Monday, February 6, 2012

god is wearing black*

یک.
این دوران امتحانات بعد هر یک جلسه جزوه ای که می خواندم یک کلیپ یوتیوب به خودم جایزه می دادم.یعنی به خودم قول می دادم که اگر تا فلان ساعت فلان جزوه را تمام کردم می روم bloopers فرندز را می بینم مثلن.بعله.این اواخر درس خواندن تا این حد زجر آور شده بود که باید به این جور کارها متوسل می شدم.اما الان که امتحان ها تمام شده دیگریوتیوب هم به اندازه ی قبل جذاب نیست.فیس بوک هم حالم را بهم می زند.تنها اتفاق جذابش در این چند وقت این بود که پیرترین معلم ام (هفتاد و بلا بلا سال) تولدم را تبریک گفت. خیلی چسبید.خلاصه که از وقتی گودر را ترکاندند دنیای مجازی هم مثل دنیای واقعی ام شده.بی روح...

دو.
تا حالا شده از خواب بلند شوید و ببینید زندگی تان reset شده؟هیچ چیز مثل قبل نیست.یک سری فاکتورهای اساسی از زندگی تان حذف شده ویک سری دیگر جای قبلی ها را گرفته .آدم هایی که تا چند وقت پیش پررنگ ترین نقش های زندگی تان را داشتند دیگر نیستند و به جایشان آدم های دیگر آهسته و نامحسوس وارد می شوند.انگار همه چیز از اول شروع شده باشد.خودتان هم مثل قبل نیستید.در این اوضاع انگار دنیا بازیش گرفته باشد همه ی تعلقاتتان را نیز با شرایط همراه می کند.موبایل ولپ تاپ وساعت و دار و ندارتان تصمیم می گیرند یکهو با هم به فاک و فنا بروند و مجبور شوید reset شان کنید یا یکی جدیدش را بخرید.زندگی این طور بازی می کند با آدم.بعله.

سه.
فقط مانده ام که آخرش را ببینم.که تا کجا ادامه می دهی ؟تا کی "درد" را کش می دهی؟خواستم بدانی که تصمیم گرفته ام بمانم.هرچقدر سخت ترش کنی .هرچقد نا ممکن ترش کنی عقب نمی روم.پوستم به اندازه ی چند هزار کروکودیل (از همان زشت های گرسنه اش که می دانی)کلفت شده.حالا توهی خنجر بزن.خیلی مانده تا به استخوان برسی...

چهار."ازکران تا به کران ارتش ظلم است ولی/..."
ولی ندارد .این مصرع ، آخر تمام غزل های دنیاست اصلن.حافظ هم الکی کشش داده.



*تیتر:soldier side_system of a down

Saturday, February 4, 2012

زمستونمون بهار میشه؟

... 
درد تاریکی است درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها 
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
...

پ.ن:بعضی وقتا میشه که آدم یه شعر و صدبار می خونه اما بار صد و یکم هر کلمه اش یه معنی تازه می ده.آدم این جوری می فهمه که یه اتفاقی واسش افتاده...