Wednesday, September 21, 2011

تگرگی نیست،مرگی نیست

تابستون اون سال کنار ساحل یادته؟ من برات "زمستان" اخوان رو خوندم و تو کلی کیف کردی؟یادته اونجا که میگه :"منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم..."رو باهام خوندی و گفتی بقیش یادت رفته و امان از روزگار؟
یادته اون خانمه که جلوی ما نشسته بود،باردار بود ،تنها نشسته بود؟یادته وقتی شوهرش از پشت اومد بغلش کرد چی گفتی؟من خوب یادمه. لحن صدات هم یادمه.یه عالمه حرفای خوب زدی.از این حرفا که آدم از خوش حالی شنیدنشون تا چند روز منگه.آخرش دستمو گرفتی و گفتی هرچی تو بخوای...
 
هزار سال از اون موقع می گذره و دیروز اولین بار بود که بعد از  این همه سال دستمو گرفتی.شاید چون مریض بودم و از شدت سرگیجه ترسیدی زمین بخورم.اما هرچی بود حاضر نبودم دستتو ول کنم.دوست داشتم ادای غش کردن در بیارم حتی.فقط دستامو ول نکنی.دوست داشتم بمیرم .کنار تو بمیرم.ولی بدی زندگی به همینه.مرگمونم دست خودمون نیست...

Tuesday, September 20, 2011

دگران روند و آیند و
تو هم چنان که هستی

.
.
.
اون یکی آقامون،سعدی،فرمودند:)

Monday, September 19, 2011

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

روزهای خنده های مدام
روزهای گذار از جهل
روزهای تجربه ی تکرار،تکرار،تکرار
 ...
تمام می شوند
ما هستیم که می مانیم  با عطر تو که هنوز بعد این همه سال پخش است .تمام روان نویس رنگی های دنیا،تمام کتاب ها ، تمام باران ها بوی تو را می دهند.کاش بودی...

آهنگ قاب شیشه ای قمیشی را خیلی وقت است که گوش نداده ام.از همان یک سال پیشی که ندیدمت دیگر.تمام شدی...

بعد از تو تمام آدم ها ، دوست داشتن هاشان ، دست ها شان ، لبخند هاشان حتی احمقانه است...




پ.ن : دو سال گذشت ...در مورد این پست توضیحی نخواهم داد.شرمنده ی تمام کسانی که در این دو سال به اشتباه و خطا گفتم که دوستشان دارم.خودشان می دانند هرچند...فقط خواستم جای او را پر کنم...نشد...نمی شود.

Saturday, September 17, 2011

با شما هستم!

سرفه که می کنم حس می کنم الان است که تمام دل و روده ام را با هم بالا بیاورم.سرما خوردگی در آخر تابستان احمقانه است.بالاخره همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید.در دانشگاه روی نیمکت های زرد (زرد؟)تهوع آور دانشکده ی ت...می مان نشسته ام که مامان اس ام اس می زند:"بهتر شدی؟"و من چشمهایم به غایت گرد می شوند که نکند سرطانی چیزی گرفته ام  و مرگم نزدیک است که حالم را می پرسد؟آخر می دانید مادر من معتقد است با این کارها بچه لوس می شود و بچه ی لوس بچه ی بی نهایت بی خاصیتی است.شاید این تنها عقیده ی مشترک من و مادرم باشد.به پ هم همین را گفتم.پ بیشتر مواقع من را تایید می کند.خوب است که بقیه آدم را تایید کنند .فقط وقتهایی مخالفت می کند که من با میم بحث ام می شود.چون من آدم لجباز و حرص در آری هستم و تا آخر بحث باید پیش بروم.اما پ معتقد است که باید"بس کنیم"و او نمی داند که بحث های نیمه تمام مرا دیوانه می کنند و مثل خوره روحم را می خورند.هیچ کس نمی داند.خزعبلاتمان که تمام می شود می رویم سر کلاس پربار انقلاب.استاد احمق اش سعی دارد خودش را یک دمکرات روشنفکر نشان دهد ولی آنقدر مصنوعی حرف می زند که آدم عقش می گیرد.به طور ممتد تکرار می کند که در کلاس ما انتقاد آزاد است .هرکس دلیل بی علاقگی اش به درس را بگوید.از بچه ها خنده ام می گیرد که زود خام می شوند یا حداقل امیدوارند که این کلاس با بقیه ی کلاس ها فرق کند.شروع می کنند از اختلاس سه هزار میلیاردی در دولت انقلابی اسلام گرا حرف زدن و این که باید انقلاب را از اسلام جدا کرد و این انقلاب کجایش اسلامی بود و فلان.استاد هم دید که زیاده روی کرده و شروع کرد از چارچوب های موجود در کلاس های دانشگاه حرف زدن.یکهو وسط حرفهایش مثالی زد که هنوز نمی دانم ربطش به بحث چه بود گفت: ما انسان ها خودمان را در حد حیوان پایین می آوریم و نمی خواهیم قبول کنیم که طرفمان ما را دوست ندارد و عزت و غروررمان را زیر سوال می بریم.یک ربع داشتم می گشتم در این حافظه ی ناقصم که بحث چه بود که به این جا رسید.نفهمیدم.هرچند این در برابر کارها و حرف هایی که این مدت نفهمیدم و درکشان نکردم هیچ بود.داشتم چه می گفتم؟هان چیز مهمی نبود خلاصه اش این که اگر حال و روز مرا بخواهید بدانید حال شانتال است در رمان "هویت" کوندرا .این آهنگ ode to simplicityاز secret garden را هم در کنارش گوش دهید تکمیل می شود.[جدی گوش بدهید این آهنگ را.عالی است]

Wednesday, September 14, 2011

هذیون

صدای نفس های کسی که دوسش داری بغل گردنت...یه روزی می شه که آدم حسرت هم چین روزایی رو می خوره...




پ.ن:یه تیکه از این سریاله بود که ام بی سی پرشیا نشون می داد عاصی بود اسمش.عاصی و خواهرش داشتن با هم راجع به عشق های قدیمیشون حرف می زدن که دوباره برگشته بودن و هرکدوم واسه همدیگه ابراز خوشحالی و سرور می کردن.خواهرش که داشت میگفت چقدر خوبه شما دو تا بعد از پنج سال با هم رقصیدید دوباره.من امیدوارم به همه چی و فلان. عاصی گفت نه من هیچ شروع جدیدی نمی بینم.عشق تو داره به خاطرت می جنگه اما مال من حاضر نیست برا من کاری بکنه.

تو کل سریال این تنها دیالوگ قابل تامل بود...

Monday, September 12, 2011

افسوس كه بي فايده فرسوده شديم _دو

الان که دارم این پست را می گذارم باید پشت میز تحریرم می نشستم و آن مقاله ی لعنتی زبان را ترجمه می کردم و باقی مانده ی کارهای این کلاس کذایی را انجام می دادم.اما حوصله ندارم.خیلی وقت است که حوصله ی کار و درس و زندگی ندارم.قبل ها وقتی کلافه و کسل بودم روی تختم دراز  می کشیدم و خیال بافی می کردم برای خودم.هی خودم را دل داری می دادم که غصه نخور  همه چیز این طور و آن طور می شود و بعدش راحت می شوی.خیلی از آن خیال ها واقعی شد ولی هیچ چیز راحت تر نشد.حالا حوصله ای برای خیال بافی هم ندارم.یعنی چند بار سعی کردم که دراز بکشم و چشم ها یم را ببندم و به اتفاق های خوب بعدی فکر کنم.اما چند لحظه بعد تصویر سیاه لعنتی چند سال بلا تکلیفی و در همین لجن بودن جای همه ی لحظه های خوب را می گیرد.مستند انقراض را یادتان هست؟که گوینده دارد از پشم ها و فواید گوسفند ها ی در صحنه تعریف می کند که یکهو یکی از آن ها از صخره پرت می شود پایین و گوینده می گوید:"چه فایده؟"قصه ی این روز های من است.این "چه فایده ها؟" و "که چی؟"هاست که نابودمان می کند.آخر یکی نیست به من بگوید عن سگ تو قبلا که کتاب می خواندی و لذت می بردی تهش می گفتی که چی؟وقتی یک سال تمام برای قبولی در این دانشگاه کوفتی با علاقه ی تمام و در تنهایی محض درس خواندی و تست زدی و بهترین سال زندگیت هم شد می گفتی "که چی؟"
نه .
هیچ وقت این قدر که امروز منتظر  پایان خوش زودرس همه ی اتفاقات کش دار زندگی ام هستم نبوده ام.هیچ وقت.دلم رفاه می خواهد.آسایش یا هرچیزی از این دست.حوصله ی بحث راجع به اعتقادات و اصول بالقوه ی تا ابد بالقوه مانده را که فقط سوهان روح است ندارم.حوصله ی صبر کردن برای بهتر شدن اوضاع این مریض خانه ی طاعون زده را ندارم.اعصاب مبارزه ی مدنی و دائم با جماعت زبان نفهم که مغزهایشان کرم گذاشته را ندارم.به قول "م" تئوری مبارزه ی بی خشونت جواب نمی دهد گاهی.دلم خون می خواهد.که همه ی این حیوان های پست فطرت آدم نما را ردیف کنم روی سنگفرش خیابان و با تانک از رویشان رد شوم.که صدای شکستن جمجمه هایشان را بشنوم.که دیگر کسی در این شهر لجن مال شده به من نگوید آستین ات را فلان کن و روسری ات را بیسار.که هر روز قیافه های کریه المنظر با آن پوزخندهای از روی قدرت شان را نبینم.که هر شب از صدای تپش نا موزون قلبم از استرس های بی جایی که بر ما تحمیل می کنند بی خوابی نکشم.دلم بی دغدغگی می خواهد.اسم اش را خود خواهی و بی هویتی و هر عن و گهی که این روزها به ما نسبت می دهند بگذارید.دلم می خواهد و تمام.

اخطار:نویسنده ی این پست پریود می باشد.تا اطلاع ثانوی نزدیکش نشوید!

Tuesday, September 6, 2011

زندگی رئال تر از چیزی است که فکر می کنیم

یه سری خزعبل تو این چند روز نوشته بودم که الان دارم می خونمشون.یه جا بعد از کلی اظهار بدبختی و غرغر نوشتم "زندگی رئال تر از چیزی است که فکر می کنیم".کل اون چند صفحه رو پاره کردم ریختم دور.تو صفحه ی جدید همین جمله رو نوشتم.بعدش هم شروع کردم ورق زدن دفترم.به طور خود آزارنه ای هی نوشته های سال قبلمو می خوندم و بیشتر داغون می شدم.حرص می خوردم از دست خودم .آخرین نوشته ام مال نه آبان هشتاد و نه بود .این طوری شروع می شد:"در خودم زندگی کرده ام .حل شده ام اصلا.آن قدر حل شده ام که دیگر توانایی کار بزرگ کردن ندارم.انگیزه ای هم ندارم."این را که خواندم نفسم بند آمده بود.فکر این که از پارسال تا الان این حس ها و این اوضاع تغییر نکرده دیوانه ام می کند.چیزی که همیشه  از آن می ترسیدم همین سکون بود.آدم اگر در جهنم باشد تکلیف خودش را می داند.اما برزخ به مرز استیصال می رساند آدم را.به آن جا که دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست.همه چیز را سیاه و سفید می بینی.مثل این که همه ی زندگی ات زمستانی باشد که از فرط کرختی و سرما یک گوشه ایستاده ای و دستهایت در جیب پالتویت جا حوش کرده اند و به دانه های برفی که گاهی می آیند و گاهی نه نگاه می کنی و منتظر بهاری هستی که می دانی هیچ وقت نمی آید.تلخ است آدم منتظر چیزی یا کسی باشد که هیچ وقت نمی آید...