Friday, February 25, 2011

up

قشنگترین فیلم کارتونی بود که امسال دیدم.واقعا عالی بود.
داشتم فکر می کردم چیزایی که من از دست دادم ارزشش بیشتر از خونه ی آقای فردریکسونه؟خونه ای که خودش با الی(همسرش) ساخت و تمام خاطرات خوبشون اونجا بود.خونه ای که به خاطرش این همه سختی کشید...ا
فکر نکنم هیچ شخصیت کارتونی ای حالا حالاها بتونه جای آقای فردریکسون رو برام بگیره. وقتی راسل بهش گفت:برای خونتون متاسفم ،گفت:میدونی،اون فقط یه خونه است...ا

آیین تقوا ما نیز دانیم/لیکن چه چاره با بخت گمراه

نا شکری نمی کنم.حتما همان طور است که باید باشد.خسته شدم از نالیدن خودم.نه اینکه امیدوار شده باشم یا بهتر شده باشد اوضاع.فقط خسته شدم.حالا مثل بچه ای شدم که ساعت ها گریه وزاری کرده اما چون هیچ کس نفهمیده دردش چیست از فرط خستگی خوابش برده...



پ.ن:می ترسم از خودم.از اینکه هوس بشود دردمان دردهای این روزهایم.ازاینکه دیگر هیچ چیز مهم نباشد برایم...

Wednesday, February 23, 2011

این پخش که می کنی عطرت...

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟.
.
.
.
.
.

 پ.ن:مرسی بهار بابت شعر های فروغ.آرام می شوم کمی

ما که کاری نکرده ایم

آدمهایی که به جای فریاد ، سکوت می کنند ، بالاخره روزی به جای صبر کردن در را باز می کنند و می روند...*
.
.
.
.
.

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد بخاطر ما
ما که کاری نکرده ایم…
سید علی صالحی
*این جمله نمی دونم مال کیه.تو یکی از صفحه های فیس بوک دیدم.احساس می کنم خیلی به این روز موعود نزدیکم

Tuesday, February 22, 2011

درباره ی الی...

یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه

...

قضاوتم نکنید از شنیده ها... ا

Monday, February 21, 2011

حس لعنتی زنده بودن بعد ازهر بیداری و ادامه ی این نکبت...ا

Friday, February 18, 2011

...وراهها ادامه ی خود را در تیرگی رها کردند

دیشب داشتم برای سومین بار مستند "ُسرد سبز"رو میدیدم.راجع به فروغ بود.کلی بهش حسودیم شد.به این که مرده و نیست.به اینکه آدما بعد مرگش اینجوری می گن راجع بهش."اینجوری"یعنی بتش نمی کنند،اسطوره سازی الکی نمی کنند.همون"آدمی"رو تصویر می کنند که بود.شعرهایش هم که با صدای خودش خونده میشه عالیه.اصلا شعرِ آدمها را باید با صدای خودشون گوش داد تا بفهمی چه میگویند.مثلا شما تا "در آستانه "ی شاملو را تا با صدی خودش گوش ندهید نمی فهمید قضیه چیست.مخصوصا آنجا که می گوید:"تنها تو آنجا موجودیت مطلقی،موجودیت محض..."این تاکیدش روی "تو"معنی تازه ای می بخشد به شعر..
فروغ را میگفتم.آنجا که مادرش گفت:فروغ همبشه میگفت دوست دارم بمیرم ، اشکهایم سرازیر شد (این روزها دچار سندرم اشکریزان شده ام)خدا چقدر دوستش داشت.سی و یک سالگی رفت.همان موقع ها که به مادرش گفت من دوشنبه می میرم...کاش من هم یک روز خوشحال و سرشار از زندگی یکی از همین روزها که به خانه می آِیم تارهای سفیدم را به مامان نشون بدم تا باورش شود آدمها در بیست سالگی هم ممکن است پیر شوند.بعد بهش بگم:مامان کف دستتو بده .نگاه کن.تو قراره خیلی عمر کنی،ولی من زود می میرم.بعد مامان بگه :مه سا از این حرفا می خوای بزنی پاشو برو گم شو بیرون.بعد من با خنده ای سر خوش بروم.بروم که بمیرم.بروم که تمام شوم در این روزهای خاکستری و سرد بهمن.بروم که باور کنید آدمها در بیست سالگی هم پیر می شوند گاهی...


پ.ن:اگر هنوز به استجابت دعا پیش خدایتان ایمان دارید،دعایم کنید...همین ایمانتان شاید مرا آرام کند...ا
تیتر ازشعر"آیه های زمینی"فروغ است

Thursday, February 17, 2011

کل راه تا خونه رو سعی کردم گریه نکنم.زنگ زدم به مامان میگم بیا منو جمع کن از وسط خیابون.حالم بده.میگه چرااااااااا(همینجوری کشدار)میگم چون اینجوری چون اونجوری.میگه:ااااوووووووووووووه حالا فکر کردم چی شده.نزدیک پریودته باز حالت بد شده. کلاس دارم نمی تونم بیام الان.دربست بگیر برو خونه.گوشی روقطع می کنم.م نمیدونم دقیقا چه اتفاقی باید بیوفته که  مامان بفهمه حال من واقعا بده.که در این وضعیت یکی باید کنارم باشه که من برم تو بغلش زار بزنم. خلاصه که با یک وضعی خودمورسوندم خونه.شیت!!!!!بابا ماشینش تو پارکینگه و هنوز نرفته.درو که باز کردم بابام گقت:گریه نداره که درست می شه حالا.امروزم نمی خواد بری دنبال امیرحسین.خودم میرم میارمش.باز به انصاف بابا.درو که بست شروع کردم به هق هق .یعنی مدتها بود که اینجوری عر نزده بودم.بعد 15 مین که دیگه نفسم بند اومده بود از گریه اومدم به این فیس بوک لعنتی ام یه سری بزنم دیدم همه پیج محمد مختاری رو شر کردن.لایک ها وپستهایی که شر کرده رو دیدم دوباره شروع کردم عرزدن.بعد وسط این گریه ها هم یه سری فحش نثار عمه ی آقا کردم .تو همین وضعیت امیرحسین درو باز کرد.اینقدر کپ کرده بود از صدای عر زدن من که دیگه شروع نکرد به غرغراش که من ناهار می خوام ،بیا جدول ضرب بپرس ،بیا واسم فیلم بذارو هزارتا بهونه ی دیگه.همینجور یه راست رفت تو اتاقش.بعد چند دقیقه اومده میگه می خوای برا تو هم غذا بریزم اگه گشنته؟آخ کاش همه چی با سیر شدن شیکم حل می شد بچه...

Monday, February 14, 2011

سکوت

یکی از همین روز ها گم می شوم بین نگاههای این همه عابر.گم می شوم در سکوت خیلی تلخ این روزها.در بغض های گاه و بی گاهی که سر کلاس ها،در پیاده روهاوفیلم دیدن ها خفتم می کنند.تدریجی و آرام محو می شوم به گونه ای که شاید یک روز در بین حرف های روزمره تان،وقتی به کسالت همیشگی رسیدید از خودتان بپرسید:راستی کسی این روزها مهسا را دیده؟!و هیچکس جواب مطمئنی ندارد.تنها تصویر های محو و مبهمی است در ذهن ها.فقط تصویر...ا
.سکوت محو می کند آدم ها را.اما آهسته و نا محسوس
.
.
.
آدم ها که ساکتند دلیل بر کودن بودنشان نیست.گاهی آنقدر سرشارند از تلخی حوادث وآنقدر دردشان سنگین است که لال می شوند از هیبت اش...زود قضاوت نکنیم این سکوت ها را با تجربه های محدود و یک بعدیمان...ا
.
.
.
دوست دارم آرام آرام تمام شوم در طنین صدای الله اکبرشان.تمام شوم در اشکهایی که با خواندن پستهای بهمن دارالشفایی در گودر روی کی برد سرازیر می شود.تمام شوم در این امید و شادی دوباره...ظرفیت شنیدن و خواندن دستگیری و سرکوب دوباره را ندارم...می خواهم همین جا تمام شوم...روی همین پله ها ،دستم همین طور که زیر چانه ام است و لبخندی کشدار می زنم چشمانم را ببندم و...تمام 

Wednesday, February 9, 2011

ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات ،الا فتعرضوالها

در ایام زندگی تان نسیم های رحمتی می وزد خود را در معرض آن قرار دهید

***
من یه دفتری دارم که هر دیالوگ یا جمله یا شعری که می خونم و حس می کنم که باید بنویسمشون رو می نویسم.ممکنه نسبت به خیلی هاشون دراون لحظه هیچ حسی نداشته باشم ولی بعدا که یه نگاهی بهشون می اندازم کلی خرسند می شم از خودم که نوشتمشون.مثل همینی که این  بالانوشتم .از اونجایی که دین و ایمون درست حسابی هم ندارم حتی نمی دونم آیه است یا حدیثه فقط می دونم که گویا واقعا نسیمی هست با همین مشخصات که داره می وزه ولی دقیقا نمی دونم که من در معرض اونم یا اون همین جوری گذرش به ما افتاده ...  ا 

Sunday, February 6, 2011

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

دلم  الهامی (معلم ادبیاتمان )را خواست وقتی که این بیت را می خواند...دلم تمام روزها و لحظه های پارسال را خواست.خیلی وقت است که می خواهد...ا
گاهی وقتها قلب آدم درد می گیرد از فرط دلتنگی.ا
.
.
.
با این که لباسش بر بازوانم است 
می دانم که همه ی این ها
 او را به من باز نمی گرداند

چارلز بوکفسکی_از مجموعه شعر سوختن در آب،غرق شدن در آتش

JACKET

who wouldn't be nervous if they really look at their lives?
I mean whose life is that good?

پ.ن:از فیلم ژاکت

Wednesday, February 2, 2011

محتاج...

من در پی خویشم
به تو برمیخورم اما
...

پ.ن:آقامون حافظ میگه:نفس نفس اگر از باد نشنوم بویت/زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک