Friday, February 25, 2011

آیین تقوا ما نیز دانیم/لیکن چه چاره با بخت گمراه

نا شکری نمی کنم.حتما همان طور است که باید باشد.خسته شدم از نالیدن خودم.نه اینکه امیدوار شده باشم یا بهتر شده باشد اوضاع.فقط خسته شدم.حالا مثل بچه ای شدم که ساعت ها گریه وزاری کرده اما چون هیچ کس نفهمیده دردش چیست از فرط خستگی خوابش برده...



پ.ن:می ترسم از خودم.از اینکه هوس بشود دردمان دردهای این روزهایم.ازاینکه دیگر هیچ چیز مهم نباشد برایم...

1 comment:

mina said...

چه تشبیه جالبی مهسا.کلا من این روزا تصمیم گرفتم زیاد حرف نزنم..درد حرف نزدن رو میتونم تحمل کنم ولی درد حرف زدن و فهمیده نشدن رو اصلا!!