Saturday, November 26, 2011

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد...

وقتی نمی نویسم مثل این است که دارم خودم را مجازات می کنم.برای کارهایی که باید می کردم و نکردم و هی به خودم می گویم تا وقتی انجامشان ندادی حق نداری چیزی از آنها بنویسی.مازوخیسم حاد.بعد هی دلم برای نوشتن تنگ می شود.نوشتن از لحظه های خوش اما خیلی نادر بعضی از این روزها.نوشتن از آرزوها یی که دوباره دارند رنگ می گیرند (به هر قیمتی).اما بعد که به زندگی بی نهایت تلخ روتین برمی گردم همه شوقم برای نوشتن از بین می رود.حس می کنم با این نوشتن ها فقط زندگی ام را به مسخره گرفته ام و خودم را به بازی.انگار که گوشه ای بایستی و از دور به گدایی که از  پرشدن کاسه پولش خوش حال است پوزخند بزنی.اصلن جوری شده که فکر می کنم هر کس این روزها خوش حال است یا نفهم است یا خودش را به نفهمی زده.انگار که فقط معجزه ای بزرگ می تواند مردم این شهر را از این غم طولانی لعنتی نجات دهد.انکار و بی خیالی هم جواب نمی دهد دیگر.هرچقدر هم خبرهای بد را دایورت کنی به جایی دیگر باز غصه داری.انگار که داری حفره ای درونت درست می کنی که قرار است تا ابد خالی باشد.(سلام "ن").بعد می مانی که این حفره خالی اش بهتر است یا وقتی از سنگینی سیاهی این روزها پر بود.آدم باید با خودش رو راست باشد بالاخره.باید بفهمد که چه می خواهد.باید بداند که برای زنده ماندن کدام را انتخاب کند و قبل از همه ی این ها باید خودش را همین طور که هست بپذیرد.با هر گه و نکبتی که دورنش است.آدم غم را می تواند انکار کند ولی خودش را نه.من اگر به جای این همه تقلا کردن و به هیچ جا نرسیدن خودم را همین قدر مزخرف که بودم قبول می کردم خیلی زودتر می فهمیدم که این حفره باید خالی باشد با پر.خودم را یادم نمی آید اصلن.باید از جایی شروع کرد.هر قدر دیر...هرقدر سخت   

Saturday, November 12, 2011

فی بعدها عذاب فی قربها سلامة

دنیا 

وفا

ندارد

ای 

نور 

هر

دو 

دیده

.
.
.
پ.ن:کاش آدم همیشه مست بود...کاش آدم واسه همیشه تو وان آب گرم خوابش می برد...کاش آدم هیچ وقت دلش سنگین نبود...

Friday, November 4, 2011

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست /هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

آدم بعد چند ماه دیدن عزیزانش با اوو و اسکایپ یاد می گیرد از پشت لپ تاپ با آنها زندگی کند.زندگی روتین.جوک تعریف کنند و بخندند،غذا بخورند،حرف های خاله زنکی بزنند،آشپزی کنند،لباس های تازه شان را به هم نشان دهند،بحث های فلسفی کنند و با هم خوابشان ببرد حتی!همین من و مامان.تازه یاد گرفته ایم پشت این لپ تاپ کذایی بنشینیم و با "ف" و "ن" حرف بزنیم بدون آن که زرت و زورت اشک هایمان سرازیر شود و هی من و من کنیم که چه بگوییم خوش حال شوند و دل تنگ نباشند .همین دیروز مثلا مامان نشسته بود بغل من داشت سیب زمینی خرد می کرد و من هم داشتم برای ف ماجرای پرسپولیس و داماش را تعریف می کردم(که البته بهتر از من می دانست) و هر هر می خندیدیم.مامان گفت خاک بر سر بی آبرویتان . من و ف از آن جا که این قدر هم با این غلظتی که مامان گفت بی آبرو نیستیم بحث را تمام کردیم که من بروم درس بخوانم.هنوز به در اتاقم نرسیده بودم که دیدم مامان به ف می گوید : "مه سا رفت. بگو ببینم از ا چه خبر و ... "ادامه ی جمله وارد بحثی می شوند که طبق یک قانون نانوشته افراد مزدوج بیشتر در موردش صحبت  می کنند و از آن جا که من در این بحث های زناشویی بسیار دست پاچه می شوم داد زدم که مامان من هنوز اینجام واستا برم بعد!در کمال آرامش در جواب گفت که هیس حالا سوتی نده بذار ببینم چی میگه!!خلاصه بعد دو ساعت بحث در "هر زمینه ای" که جای بحث و پرسش دارد!رضایت می دهند که خداحافظی کنند و من هم سعی می کنم به روی خودم نیاورم که چه چیزهایی شنیدم .
بدی رابطه های راه دور همین است در خانواده ی ما.حس می کنیم باید هم چنان مثل قبل پر رنگ و همیشه در زندگی هم حضور داشته باشیم.وابستگی مان به هم آن قدر عمیق است که وفق دادن با شرایط جدید را مشکل می کند .یعنی تنها دلیل این همه کنجکاوی در رابطه هایمان فقط همین وابستگی است.چون ما از آن دسته آدم های از همه جا بی خبر و شاید خودخواهی هستیم که زندگی آدم های معمولی دیگر برای مان خیلی جالب نیست که بخواهیم در موردشان کنجکاوی کنیم.همیشه سرمان در لاک خودمان بوده.فقط مشکل این لاک این بوده که به طور مشترک توسط عزیزانمان مورد استفاده قرار گرفته.همیشه با هم بوده ایم و تنها چیزهایی که در زندگی برایمان مهم بوده اند ماجراهای خودمان چندتا بوده.در ظاهر این ارزش ها بسیار قابل ستایش است ولی در این چنین شرایطی که بالاجبار از هم دور مانده ایم حس ناامنی "با هم نبودن" آزارمان می دهد.اگر یک روز عکس و ایمیل و اس ام اس و اوو نباشد حس می کنیم نقش مان برای هم کم رنگ شده.همین ارتباطات به ظاهر ناچیز دلخوشی و دل گرمی است برای این که مطمئن باشیم هم چنان در قلب و ذهن هم جا داریم.مثلا این دو هفته که من امتحان داشتم و نتوانستم درست و حسابی با ف و ن معاشرت کنم هی با خودم می گفتم نکند اتفاق مهمی برایشان افتاده و من بی خبر باشم؟یعنی الان که ساعت فلان است ن دارد چه کار می کند؟درس می خواند؟لب دریا دلتنگ ماست شاید!شاید هم دوستان جدید پیدا کرده.نکند ما را فراموش کند به این زودی؟یا ف در آن شهر لعنتی با اختلاف شش ساعت از ما الان خوابیده یا نه مثل قدیم عادت  شبانه ی فیلم دیدنش را دارد؟نکند کلاس جدید ثبت نام کرده باشد و من ندانم.نکند برای پی اچ دی اقدام کرده و یادش رفته به من بگوید؟می دانم .این ها نشانه ی مریضی و دیوانگی است.من دیوانه ام که می خواهم تمام جزئیات زندگی عزیزانم را در آن سر دنیا بدانم.مریضم شاید.ولی دست خودم نیست.حس می کنم وقتی آدم ها از رفته رفته از روتین زندگی هم حذف می شوند دیگر از هم دور شده اند.به نبود هم عادت کرده اند.دور شدنی که نزدیکی دوباره زمان و انرژی زیادی می برد.حالا هر قدر هم شما بگویید عادت می شود من باور نخواهم کرد.نمی خواهم باور کنم...هیچ وقت