Monday, January 30, 2012

خورشید های همیشه

یک. پیش آمده حس کنید چیزی در درون شما بی سر و صدا دارد عوض می شود؟از کنترل شما خارج است ؟
مثل پوست اندازی است انگار.کم کم به آدمی تبدیل می شوید که خیلی خیلی با خود ِ قبلی تان فرق می کند. مقدمه ی این تغییر در من از تابستان امسال شروع شد.جرقه ی اساسی اش اما یک ِ بهمن زده شد. جزئی تر که نگاه می کنم آتش اصلی را این "دو تار"ِ آلبوم "شب ،سکوت،کویر" استاد به جانم کشید.در حدی مست بودم که یک درصد سوز ِ گداکش آن روز تهران در من اثر نداشت.ازشوک ویران شدن انسانیت آدم هایی که زمانی دوستم بودند نبود.شوک فهمیدن حقیقتی بود که باید خیلی زودتر می فهمیدم و نفهمیده بودم.نتیجه ی سطحی و مبتذل این تغییر عدم اعتماد به آدم هاست در هر نوع رابطه ای و در هر سطحی.اما گفتم این جور حرف زدن و نتیجه گیری ،مبتذل و هجو است.قضیه عمیق تر از این حرف هاست.راستش را بخواهید هیچ وقت فکر نمی کردم واکنش ام در برابر تهمت ها و دروغ ها و قضاوت های غلط درمورد شخص ِ خودم انقدر تکان دهنده باشد.همیشه استدلالم توضیح و رفع سوء تفاهم ها بود.اما در عمل ،لال شده بودم.انقدر همه چیز کثیف بود که جای دفاع و حرف باقی نمانده بود.دراین مواقع بهترین راه سکوت است.در ذهن تان هزار بار تمام راه های موجود برای درست کردن شرایط را مرور می کنید.یک بار طرفتان را لت و پار می کنید.با شات گان مخش را روی دیوار پخش می کنید.هزاران بار به صورتش تف می اندازید.دعوا ها را با دیالوگ های مختلف در ذهن تان مرور می کنید.اما کم کم عصبانیتتان فروکش می کند و تصمیم می گیرید سکوت کنید.اینجا فقط لعنت می فرستید به عدالتی که نیست.که اگر بود این آدم ها ی بی همه چیز اینقدر راحت و بی دغدغه زندگی نمی کردند.خوبی این عصبانیت ها و مرور گذشته و شرایط این است که می دانید که دیگر نمی خواهید اینی باشید که الان هستید.انقدر نازک و نحیف که با یک مشت کلمه ی "نانسنس" در مورد خودتان و نداشتن قدرت دفاع در برابرشان این طور شوکه  شوید.نتیجه اش تغییری است که گفتم.از فردایش دیگر آدم قبلی نیستید.هر کاری که می خواهید بکنید به آخرش نگاه می کنید که دیگر "گه"های قبلی را به زندگی تان نزنید.که آدم هایی در شان و اندازه ی خود انتخاب کنید.که حریم خصوصی تان را حفظ کنید.که بزرگ شوید.که جدی تر زندگی کنید.که هراگر سه ماه قبل هی آژیر خطر روابطتان زده شد جدی بگیردش و با نادیده گرفتنش همه چیز را خراب تر نکنید.

دو.در این که من آدم نوستالژیکی هستم شکی نیست .اما خداوکیلی یک بار آلبوم کودکی خودتان و اطرافیانتان را نگاه کنید.به نظرتان آن موقع همه چیز طبیعی تر نبود؟بیشتر شبیه زندگی نبود؟آدم ها،لبخندهایشان،ژست ها یشان ،دکوراسیون خانه هایشان ،لباس هایشان،عشق هایشان،دوستی هایشان،خوشبختی شان...اصلن همین که آن موقع دوربین دیجیتال نبوده و عکس گرفتن این قدر لوس نشده بود خودش گواهی بر نوشته های بالاست.

سه.تا به حال امتحان نورو داشته اید؟فیزیولوژی و آناتومی با هم؟در حدیث ها و روایات هست که قبولی  در آن یکی از مراحل عرفان است.هرکس این دو واحد را نگذرانده باشد آن ریاضتی که زاهدان قرن هفتم مدّ نظرشان بوده نکشیده اند.(هار هار هار)

چهار."گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق.............."

Monday, January 23, 2012

بیست سالگی الکی/ت.خ.م.ی

بیست سالگی...بیست سالگی...بیست سالگی...

این چند روز آخر مثل خواب بود.همه برگشته بودند.بعد از چند ماه دوباره باهم بودیم.لحظه به لحظه اش را با تمام وجود نفس کشیدم.نفس می کشم.این روزها ، روزهای کمی نبودند.مثل یک هپی اندینگ مووی بود که حس میکردی خواب می بینی.حس می کردی واقعیت کابوس سیاهی است و این فقط یک رویای گذراست. من تماشاگرش بودم.همه  آدم ها ی زندگی ات همان طور شاد و سرخوش می خندیند که بازیگران فیلم کافه ستاره در سکانس آخر.همان طورهم خواب گونه بود همه چیز. می ترسم.می ترسم از این که این روزها آخرین های خوش زندگیم باشند.حیف که نمی شود. خیلی چیزها رانمی شود این جا گفت.این جا قرار بود جایی باشد برای جبران سکوت دنیای غیر مجازیم.اما تنها جایی هم  هست که کلمه ی نامحرم برایم معنا پیدا می کند.از خودسانسوری متنفرم.امااز عواقبش بی پرده نوشتن ترسم.هر چقدر هم که ادعا کنیم ملت نفهم و جاهل به هیچ ورمان نیستند نمی توانیم تاثیر قضاوت های مبتذل شان را بر(حداقل ) اعصاب مان و گاهی به طور جدی تر گوشه کنار زندگیمان نادیده بگیریم.همین است که کمتر می نویسم.راستش را بخواهید نمی خواهم دشمن شاد شوم...

پ.ن:متاسفم که هنوز زنده ام.خبر خوشحال کننده ای برای همه نیست.اما چه می شود کرد.زندگی دست از سرم بر نمی دارد.من هم نمی توانم از آن دست بکشم.این خلاصه ی تمام چیزی است که می خواستم بگویم...