بیست سالگی...بیست سالگی...بیست سالگی...
این چند روز آخر مثل خواب بود.همه برگشته بودند.بعد از چند ماه دوباره باهم بودیم.لحظه به لحظه اش را با تمام وجود نفس کشیدم.نفس می کشم.این روزها ، روزهای کمی نبودند.مثل یک هپی اندینگ مووی بود که حس میکردی خواب می بینی.حس می کردی واقعیت کابوس سیاهی است و این فقط یک رویای گذراست. من تماشاگرش بودم.همه آدم ها ی زندگی ات همان طور شاد و سرخوش می خندیند که بازیگران فیلم کافه ستاره در سکانس آخر.همان طورهم خواب گونه بود همه چیز. می ترسم.می ترسم از این که این روزها آخرین های خوش زندگیم باشند.حیف که نمی شود. خیلی چیزها رانمی شود این جا گفت.این جا قرار بود جایی باشد برای جبران سکوت دنیای غیر مجازیم.اما تنها جایی هم هست که کلمه ی نامحرم برایم معنا پیدا می کند.از خودسانسوری متنفرم.امااز عواقبش بی پرده نوشتن ترسم.هر چقدر هم که ادعا کنیم ملت نفهم و جاهل به هیچ ورمان نیستند نمی توانیم تاثیر قضاوت های مبتذل شان را بر(حداقل ) اعصاب مان و گاهی به طور جدی تر گوشه کنار زندگیمان نادیده بگیریم.همین است که کمتر می نویسم.راستش را بخواهید نمی خواهم دشمن شاد شوم...
پ.ن:متاسفم که هنوز زنده ام.خبر خوشحال کننده ای برای همه نیست.اما چه می شود کرد.زندگی دست از سرم بر نمی دارد.من هم نمی توانم از آن دست بکشم.این خلاصه ی تمام چیزی است که می خواستم بگویم...
No comments:
Post a Comment