Monday, May 30, 2011

من باب ته دیگ و دود مارلبرو

خبر جدید این که افرا بالاخره به من سیگارکشیدن رو یاد داد و بنده دیگه چس دود نمیکنم.قرار نیست بکشم.هی نیاید ابراز نگرانی کنید که چراآخه؟برای اطمینان باید بگم بسته مارلبرویی که بهم داد رو قبول نکردم.صرفا برای اینکه به خودم ثابت شه عرضه اش رو دارم یاد گرفتم.ولی خداوکیلی لذتی داشت که خوردن ته دیگ باقالی پلو نداره.

از فردا ورزش و درس شروع میشه...لش بازی تعطیل!

Saturday, May 28, 2011

...

از خیابون رد شدم که برسم به پیاده رو.یه آقایی هم خلاف جهت من داشت می رفت اونور.یهو وایستاد.راهشو کج کرد و برگشت این طرف.بدو بدو خودشو رسوند به من و خیلی جدی گفت:"من شما رو تو زندگی قبلی ام دیدم.می شناسمتون .مطمئنم."من همین جور  چند ثانیه زل زدم بهش بعد زدم زیر خنده.هرچند یاد گرفتم که نباید تو روی کسایی که تو پیاده رو و کوچه خلوت اینجوری آشنا در میان ! خندید اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم.به حرفش نخندیدم به جدیت اش خندیدم و اینکه اصرار داشت که مطمئنه منو تو یه دنیای دیگه دیده.خیلی دلم می خواست ازش می پرسیدم تو اون دنیا هم همینقدر مستاصل بودم؟...

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

خوابهای آشفته
روزهای آشفته
روح آشفته 

آرامشی باید...

مرهمی حتی...

Friday, May 27, 2011

رادیو می گوید:

«آمار تصادفات خیلی بالاست.»

پس چرا من

تصادفاً هم تو را ...

نمی بینم

باز هم آمار دروغ؟


پ.ن:تو گودر خوندم...نمیدونم مال کیه...ولی خوب راست میگه...یعنی احتمال اینکه من بقال سرکوچمونو تو میدون شوش ببینم بیشتر از احتمال دیدن توئه؟...نا مردیه

Thursday, May 26, 2011

همین پخش که می کنی عطرت

با هم رفتیم نمایشگاه عکس کیارستمی.اون کلی چیز از عکاسی حالیشه و من تقریبا هیچی.کلی راجع به عکس ها نظر حرفه ای داد و من فقط با حس غریزی میگفتم که این عکس و بیشتر دوست دارم و اون یکی رو کمتر.کلا حس خیلی خوبی داشتم نسبت به فضای اونجا و دیالوگها.همین که دیگه راجع به خودمون حرف نمی زدیم خیلی خوب بود.اصلا من تو رابطه ها با آدمها همین چیزارو دوست دارم.این که هی درگیر هم دیگه نباشن.بذارن جریان زندگی ببرتشون.هی چرخ دنده هاشون به هم گیر نکنه.قدم زدن های طولانی،سکوت های طولانی و بحث های "از هر دری حرف زدن" را بیشتر دوست دارم تا بحث های خود محوری که بخواهیم هی همدیگر را کشف کنیم.تجربه نشان داده شناخت زیاد منجر به خستگی زودرس میشود.خستگی از همدیگر.خستگی از ترکیبمان با هم.خیلی وقت است رابطه های دور و جذاب را به رابطه های نزدیک طاقت فرسای بیهوده و دلتنگی بعدش ترجیح داده ام...از وقتی که عطرهای لالیک ملت در پیاده رو ها دیوانه ام میکند و صورتهایشان برایم غریبه است ...

مردن امر ساده ای است

مردن امر ساده ای ست
و از زندگی کردن بسیار آسان تر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و…
و دیگر هرگز باز نمی گردیم…


نادر ابراهیمی

Sunday, May 22, 2011

...

من خیلی وقته اینجا رو می خونم ولی هیچ وقت حواسم به اون فایل صوتی اون بغل که نویسنده راجع بهش نوشته:"این آیات تذکری است برای خودم.خاموش است برای شما مگر آنکه خواسته باشی..."نبود.دیروز برحسب اتفاق و کنجکاوی پلی اش کردم.چند تا آیه از سوره ی زمره با صدای ابوبکر الشاطری.انقدر تحت تاثیر قرارگرفتم که رفتم دانلود کردم کل سوره رو .دیوانه شدم انقدر که خوبه...آیات اینن:قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم...

پ.ن:آره آقا جون من همون آدم بی دین و ایمون لاابالی سرگردون از همه جا بریده ام.من دقیقا همونم...ولی دلیل نمیشه که از این آیه ها با این ترتیل محشر خوشم نیاد...

خلسه

تو کافه نشستیم.نگاه می کنه...نگاه میکنم...سکوت...سکوت...سکوت.اصلا نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته...عاشقش نیستم...قابلیت دوست داشتنم رو هم از دست دادم...باز نگاهش میکنم...نمی دونم قراره چی بشه...فقط میدونم از این معلق بودن خوشم میاد...از این که وقتی زندگی ات رو هواست  و روزها فقط میگذرن تو هم به بیخیالی بگذرونی...دوست دارم این صدایی که تو ذهنم هی میگه :"که چی؟"رو واسه همیشه خفه کنم.از دو دو تا چهارتا کردن تو رابطه بدم میاد.چون هیچوقت نمی ذاره هیچ رابطه ای شکل بگیره...حس میکنم وقتی زندگی بهت دهن کجی میکنه تو هم باید بهش زبون درازی کنه...بی خیال...رها از هر اما و اگر...دوست ندارم مثل دفعه ی قبل حسرت یک عاشقانه ی معمولی بمونه رو دلم...همین
پ.ن:این رو اینجا نوشتم که یادم باشه واسه چی این تصمیم قراره گرفته شه (یا حتی نشه!!!)که بعدا نگم چه گهی خوردم.که اگه شروع شد و به فنا رفت یادم باشه که در لحظه دوست داشتم این اتفاق بیفته یا اگه شروع نشد بدونم که دوستش نداشتم خب...

Friday, May 20, 2011

زخم

از بیداری فرار میکنی به خواب

می بینی جای دستبند بر بیداریت درد میکند

جای لب های خالی بر پیشانیت

جایت در زندگی درد میکند،

زخم است...

زخم را باید خاراند 

پوستش را کند

پوست را باید کند

انداخت روی مبل که خانه زیبا شود.


گروس عبدالملکیان

پ.ن:جای لبهایت روی پیشانیم خالی است...

Thursday, May 19, 2011

قصه

کدامین زخم
 در این دل به خون نشسته
 متروک است ؟
 کز قصه های شبانه
 هیچش به لب نمانده
به جز عشق
در خالی قفس
  

نصرت رحمانی



افسوس كه بي فايده فرسوده شديم

آنانكه ز پيش رفته اند اي ساقي،
در خاك غرور خفته اند اي ساقي،
رو باده خور و حقيقت از من بشنو:
باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي

به مناسبت تولد خیام عزیز


پ.ن:
یه مدت میخوام سکوت کنم اینجا.فقط شعر پست میکنم.این روزها روزهای حساسیه.زیادی خوبه راستش.دلیل واضحی که بشه اینجا گفت ندارم.شاید چند سال بعد یه روز که وقتش شد اینجا می نویسم از اردیبهشت امسال...
در ضمن تیتر پست هم از خیامه!


Wednesday, May 18, 2011

برای مردهای اردی بهشت

برخیز و بیا
برخیز و به جاده نگاه نکن
که همیشه خود را به تاریکی می زند
فهمیده ام هرکس چراغ جاده ی خود باید بوده باشد
حیف نیست
بهار 
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی

شمس لنگرودی

برای پدری که همیشه خسته است برای ما...که بیست و هشت اردی بهشت دنیا آمده و آغوشش و لبخندش تجلی بهشت است برای من

و بعد از آن برای مردی که متولد زمستان بود ولی بهترین اردی بهشت های زندگی من با او گذشت.که الان نه میدانم کجاست و نه اینکه چه میکند.مردی که عطر لالیکش را هنوز بر بدن هر مردی حس میکنم مست میشوم.مردی که مرا امیدوار کرد به وجود انسانیت و بعد از رفتنش عمری در حیرت گذاشتمان و هنوز در پیاده رو ها دنبال ردی از او می گردم ...ردی از مردی که عاشق حافظ بود و شجریان...مردی که هیچوقت نفهمیدمش...مردی به مثابه ی شمس برای مولانا...بی انصافی است اگر این دنیا تمام شود و من دیگر نبینمش.باور دارم دنیایی هست در جایی دیگر که من را از این حیرت و سرگردانی نجات دهد. با همان اطمینانی که دزموند در لاست میگفت:
see you in another life brother
...

Monday, May 16, 2011

از گودرچرخی ها

 
بعضی از آدما بعضی از اتفاقات بعضی از روزا/ عین یه لیوان شیشه یی می مونن که از روی میز / از دست یه نفر یا با یه بی دقتی تو زندگی آدم می شکنن / بعد هر کاریش هم که بکنی / هر چقدر که تکیه هاش و جمع کنی / تمام زندگیتم ، جمع کنی و جارو بکشی / تهش یه روز صبح که تو حال و هوای خودت  داری پا برهنه می چرخی و زندگی می کنی / یه چیزی تا ته میره تو پات / پاره ت می کنه و حال تُ می گیره تهش که به خودت می یای می بینی یه تیکه از همون خرده شیشه هایی که فکر می کردی همه رو جمع کردی یه چیزی از گذشته که فکر می کردی رفته / تموم شده و دیگه نیست!
 
 
پ.ن:تو گودر خوندم اینو...عالی گفته...اصلش هم اینجا میتونید ببینید:+

Sunday, May 15, 2011

دیرآمدی ری را؛باد آمد و همه ی رویاها را با خود برد

اصلن یه جور بی تفاوت چیزخلی شدم.همه چیز واسم اون معنای اصلی خودشو از دست داده.زندگی،آرامش،درس،رفاه،خوشبختی،عشق...همه چیز.ولی راستش راضیم.بی خیالیه خوبیه.دهن کجیه به هرشرایط ناگواری که زندگی بهم تحمیل میکنه.اینجوری بیشتر لذت می برم از این لحظه هایی که با این وضع میگذرن.میرم بادوست قدیمی ام باربکیو مغولی غذا می خوریم و بلند بلند می خندیم و به یه ورمون هم نیست که اون پشت کنکور مونده و من دارم به فاک میرم از این همه اتفاقات مسخره ی تهوع آور که نمی تونم جمعشون کنم.میام دم در و یادم می افته کلید ندارم و چل و پنج دیقه زیر بارون عشق میکنم.بعد همینجور که با حالت مست و ملنگ و خیس وایستادم سرکوچه یه خانومی رد میشه و میگه:دعا کن!زیر بارون دعاها مستجاب میشه.خندم میگیره.میگه خنده نداره دختر جون.سرمو میندارم پایین میگم:بعله به شما نخندیدم .وقتی رد میشه تو دلم میگم:دلت خوشه ها!زیر هزارتا بارون دعاکردیم همشون رو فرستاد بایگانی.این بارونم خیلی توفیری با بقیه نداره.

Saturday, May 14, 2011

اینجا تهران است!رادیو خز و خیل

عاشق خسته ی شاخ فقط پارساپیروزفر تو دختران انتظار.دلم می خواست من جای نیکی کریمی بودم اونجا که پیروزفر میاد در می زنه میگه دلم نمی خواد بریم محضر (واسه طلاق).اون لبخند رو لبش،برق چشاش.فقط همون یه لحظه...

راستی شماهایی که موقع سیگار دود کردن هی چشاتونو می دوزید به دودش تو هوا به خیال اینکه بدبختی هاتونم باهاش دود شه!اشتباه می کنید.تجربه دارم که میگم.باور کنید...

و جهان از هر سلامی خالی است

آدم ها گاهی وقتها زیادی خودخواه می شوند.وقتی حوصله ی کسی را ندارند پسش می زنند اما نمی فهمند که حوصله شان که سر جایش آمد دیگر دیر شده...اشتباه از ماست که فکر می کنیم طرفمان همان مجنونی است که از دوری لیلی اش چیزخل شد...مجنون های این دوره همه چیزشان توهم بعد علف کشیدن است...بعله...آنقدر غرق خودشانند که حتی بعد از رفتن تو در حین "ای ساربان"خواندن به "لیلای من"نرسیده خوابشان می برد.
نچشیده ام این ها را ولی هرکه نداند یاران جانی می دانند که من توهم معشوق و اینها بر نمی دارم.می فهمم که تلخ است بالاخره...آدم ِ آن تلخی بی پایان نیستم...هیچوقت نبوده ام...می روم یک روز...پابرهنه که صدای کفش هایم را نشنود...

Tuesday, May 10, 2011

هیچ

خسته ام!
به اندازه ی تمام این چند روز سر و کله زدن با خودم و فکرهای مزخرفم.به اندازه ی تمام جزوه های تلنبار شده ای که دیدنشان اشکم را در می آورد . حالم از هرچی شریان و ورید و جمجمه و عضله بهم می خورد.حالم از خودم هم که قرار بود هزار تا کتاب بخوانم وکلی فیلم ببینم و علاوه بر یک پزشک متعهد،جامعه شناس هم بشوم ولی هیچ پخی نشدم بهم می خورد.خودم را تنبیه کرده ام که تا خواندن همه ی این کتابهای تلنبار شده کتاب دیگری نخرم.نمایشگاه هم که رفتم فقط محض همراهی با دوستان بود.یاد اردی بهشت های قبلی بخیر که با کلی ذوق و شوق می رفتیم نمایشگاه فقط برای نشر نی و کاروان و چشمه.همینجور زل می زدی به کتابها و نقشه می کشیدی برای خواندن شان.حالا اما من مستاصل و درمانده ، خسته از روزگاری که ما را به یک ورش حساب نمی کند نشسته ام پست میگذارم اینجا که طفره بروم از درس خواندن.نمی دانم. شاید گشادی خاصیت این اردی بهشت لعنتی است. شاید فقط باید به ابتذال و سخره گرفت تمام قابلیت های بشری را و عاشق شد.همان طور که مرگ موجودیت زندگی و دل خوشی ها مان را به ابتذال می کشاند... 


فقط می خواستم از خستگی این روزها بگویم و این که دلم پاسنا می خواهد نمی دانم چطور به مرگ رسیدم...


 پ.ن:وز حاصل عمر چیست در دستم؟!!!جداً؟ 

Saturday, May 7, 2011

از این فرهادکش فریاد

این روزا تو گودر میان مینویسن که تو بهشت مثلن هرروز 6 صب بیدارت میکنن میگن امروز تعطیله و دل خوشی هایی از این دست.من امابهشتم یه جا دیگه اس.یه چیز دیگه اس.بهشت من اونجاست که محمدرضا و نازی و فرناز و ناهیدومریم و ...تو آمریکا و فنلاند و کانادا و دانمارک و انگلیس وهر گور دیگه ای نباشن. بهشت اونجاس که بیان بگن ببین همه ی عزیزات اینجا ان و اینجا می مونن.بهشت یعنی صبح از ترس و اضطراب از دست دادن یکی دیگه شون از خواب پانشی.اونجاس که شبا بالشت خیس نشه از اشکایی از غصه ی نبودنشون میریزی.بهشت ایرانیه که اونقدر قابل تحمل باشه که ملت پا نشن  واسه داشتن  رفاه و آزادی همه زندگیشونو ،خاطراتشونو،عزیزاشونو ول کنن برن.بهشت اونجاس که هی نشینی به خودت بگی:من که می دونم ...هم چند سال دیگه میره. اونوقت تو می مونی و حوضت.بهشت اونجاس که آدم مجبور نشه روزای خوب با هم بودن و واسه خاطر نبودنشون فراموش کنه. جهنم همین روزای گه و نکبت دل کندنه...تف به این بدبختی های زوری...تف به رفتن هایی که برگشت نداره...تف بهت روزگار

Friday, May 6, 2011

چشم

آقامون میگه:

روز در کسب هنرکوش که می خوردن روز/دل چو آینه در زنگ ظلام اندازد
.
.
.
.

Thursday, May 5, 2011

life as we know it!

می خوام به زندگی برگردم.بشم همونی که همیشه بودم .خیلی تحفه نبودم ولی اینجوری سرگردون هم نبودم.بی هویت شدم انگار.باید از درس شروع کنم.حرف امروز "ع"یکمی تکونم داد. وقتی فهمید معدل ترم قبلم شده هیژده و خورده ای گفت بابا تو الان باید جان هاپکینز باشی وفلان.جان هاپکینز نمی خوام ولی همون حس راضی بودن نسبی از وضعیت و پایگاه اجتماعی خوب بود تا حدی.حداقل دلیلی بود برای داشتن انرژی و امید به یه آینده ی مطمئن تر.یه روزایی که مثل امروز رو هوا نباشم.باید شروع کنم.میشه.میدونم.

Wednesday, May 4, 2011

هویت

خیلی وقت است که خواندن هویت تمام شده.ولی انقدر همه چیز در هم برهم بود که وقت نشد بنویسم.
اول از همه اینکه همان طور که از میلان کوندرا انتظار می رفت داستان و شخصیت ها عالی بودند.خیلی دلم می خواست می توانستم تمام قسمتهایی که علامت گذاشته ام را اینجا بنویسم.اما به یک قسمتها یی بسنده می کنم که حوصله تان سر نرود:
"
تنها آزادی ما انتخاب میان تلخی و خوشی است.از آنجایی که بی معنایی همه چیز نصیب و قسمت ماست،نباید آن را عیب و نقص پنداشت،بلکه باید بتوان از آن لذت برد."

"عشق به صورت ستایش متقابل دو فرد،عشق به صورت وفاداری و همبستگی پرشور و پر احساس به یک فرد واحد دیگر وجود ندارد،و اگر هم وجود داشته باشد ،تنها به صورت مجازات خویش،نابینایی اختیاری و فرار به صومعه است.شانتال به خود می گوید که عشق حتی اگر وجود داشته باشد ،نباید وجود داشته باشد؛این فکر احساسی ناخوشایند در او بر نمی انگیزد.برعکس ،از آن نوعی سرخوشی احساس می کند که در بدنش می گسترد."

"اعم از اینکه به دنیا آمدن بر روی زمین خوش اقبالی یا بد اقبالی باشد،بهترین شیوه ی گذراندن زندگی در آن این است که همچون من در این لحظه بگذاریم با جماعتی شاد و پر سر و صدا که به پیش می رود به جلو کشانده شویم."

...

دیگه نمیشه نوشت...یادآوری خاطرات میشه اونوقت






Monday, May 2, 2011

سیمای زنی در میان جمع

این من و تو داره تبلیغ یه برنامه ای میکنه اسمش افسانه های محلیه گویا.بعد یه زنه توش میگه:آیا داستان کارگری که به زیر غلتک رفت را شنیده اید؟!!!اگه اینجا بود بهش میگفتم : اینا که چیزی نیست !آیا داستان دختری که به فاک رفت از این حجم سیاهی و سردرگمی را شنیده ای؟؟؟؟نشنیده ای؟برو بابا.بروتبلیغ همون خزعبلاتتو بکن.تو رو چه به بدبختی های ما اصن...