Sunday, May 22, 2011

خلسه

تو کافه نشستیم.نگاه می کنه...نگاه میکنم...سکوت...سکوت...سکوت.اصلا نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته...عاشقش نیستم...قابلیت دوست داشتنم رو هم از دست دادم...باز نگاهش میکنم...نمی دونم قراره چی بشه...فقط میدونم از این معلق بودن خوشم میاد...از این که وقتی زندگی ات رو هواست  و روزها فقط میگذرن تو هم به بیخیالی بگذرونی...دوست دارم این صدایی که تو ذهنم هی میگه :"که چی؟"رو واسه همیشه خفه کنم.از دو دو تا چهارتا کردن تو رابطه بدم میاد.چون هیچوقت نمی ذاره هیچ رابطه ای شکل بگیره...حس میکنم وقتی زندگی بهت دهن کجی میکنه تو هم باید بهش زبون درازی کنه...بی خیال...رها از هر اما و اگر...دوست ندارم مثل دفعه ی قبل حسرت یک عاشقانه ی معمولی بمونه رو دلم...همین
پ.ن:این رو اینجا نوشتم که یادم باشه واسه چی این تصمیم قراره گرفته شه (یا حتی نشه!!!)که بعدا نگم چه گهی خوردم.که اگه شروع شد و به فنا رفت یادم باشه که در لحظه دوست داشتم این اتفاق بیفته یا اگه شروع نشد بدونم که دوستش نداشتم خب...

No comments: