Tuesday, May 29, 2012

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
.
.
.
  

Monday, May 28, 2012

بیا

حالا که رفته ای،
بیا
بیا برویم
بعد ِ مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
 
 
گروس عبدالملکیان
 
پ.ن:هیچی...لالم الان.

Sunday, May 27, 2012

دیالوگ من و میم:
م: .
من: ...
م: ... .
من:.!

بعضی وقت ها نباید  حرف زد تا مدتی!این از پست قبل جا ماند!


Saturday, May 26, 2012

when a star shines in the dark!

چرا ما اینقدر کم با هم حرف می زنیم؟معجزه می کند حرف زدن.من در این یک هفته که با دو تا از دوستان صحبت کردم چیزهایی راجع به خودم فهمیدم که تا الان اصلن به چشمم نمی آمدند.نمی دیدمشان.نه این که فقط آن ها چیزی بگویند.شنونده بودند بیشتر.حرف های خودم خیلی چیزها را روشن کرد.مثلن این که نمی دانستم که انقدر شکننده ام .که پشت این چهره ی به ظاهر محکم و گاهی وقت ها خندان آدمی پنهان است که ضعف هایش فلج اش کرده اند.یا مثلن چیزی که باور نکردنی بود اولین تصویر آدم ها در اولین برخورد با من، از من بود:"ما فک می کردیم مغروری.از اینا که باید از هزارتا فیلتر رد شد تا بشه باهات دوست موند."تا به حال چند آدم مختلف با نگرش های کاملن جدا این حرف را زده اند.چیزی که اصلن فکرش را نمی کردم و برعکس همیشه ناراضی بودم از خودم که چقدر زود گرم می گیرم با آدم ها و زیادی خودم را خاکی نشان می دهم.خلاصه که خیلی ذوق زده ام از این همه کشف جدید.ایها الناس با هم حرف بزنید.زییییییییییاد.لطفن

Thursday, May 24, 2012

همه چیز از یک لازانیا شروع می شود

یک بساطی بود از صبح تا همین ظهری درخانه ی ما.یعنی اعصاب ها همه تعطیل.من سر امیرمحمد داد می کشیدم.مامان سر هردوی ما.امیر حسین هم سر همه مان.الان اوضاع آرام شده.بحث کلی سر گشاد بازی های امیرمحمد بود که دهن همه مان را سرویس کرده.یعنی خیلی خودمان را کنترل کردیم که نکشیمش.تن لش.اه.آدم های مفت خور کلن آدم های رو مخ اند.خیلییییییییییییییی.امیر حسین شعورش قابل مقایسه با آن گنده بک نیست.آنقدر که مودب و ملاحظه گر است.هوای مامان را دارد .امروز مامان می گفت اگر به خاطر او نبود یک ثانیه هم در این خانه نمی ماند.حق دارد.خیلی وقت بود شاید بیشتر از چندین سال که دعوای جدی در این خانه نشده بود.به هر حال هر کسی ظرفیتی دارد.ظرفیت مامان تمام شده و من کاملن درکش می کنم.هیچ کس به فکر نیست.همه بدبختی های خودمان را داریم.امیر اما جای کمک در این وضعیت باری اضافه می کند به بدبختی هایمان.فهم و شعور ندارد.آخر هم امیر حسین اوضاع را آرام می کند.
 حالا بعد از این همه اعصاب خوردی مامان صدا می کند که "مهسا لازانیا می خوری؟بذارم ماکروفر برات؟"می گویم" می رم ورزش بعد که اومدم خودم میذارم گرم شه."
خجالت می کشم ازمامان.که چقدر دلش برای ما می تپد.از دستمان حرص می خورد.حق دارد که از ما دوتا ببرد و امیرحسین امید آخرش باشد.بعد جالب این جاست که ما در تمام فامیل زبان زدیم خیر سرمان.که هر موقع مامان را میبینند می گویند آرزوی ما این است که بچه های ما مثل بچه های تو بودند.بعد این جاست که مامان از آن پوزخندهای تلخ تحویلشان می دهد.نمی دانند که چه آرزوهایی برای ما داشته و دارد.نمی دانند که چه خون جگری می خورد از دست ما و البته ناگفته نماند که بابا.
می دانم که بهترین نبوده و متعاقبن ما هم پخ خاصی نبودیم اما مطمئنم که من هیچ وقت نمی توانم جای او باشم.که زندگی ام برای بچه هایم باشد.بچه هایی که معلوم نیست آخرش چه می شوند.که آخرش برای تو نخواهند بود.که به احتمال زیاد هیچ کدامشان تا ده سال دیگر ایران نیستند که حتی تنهایی هایت را پر کنند.چقدر سخت است مادر بودن.سنگین است.جرئت می خواهد.

Tuesday, May 22, 2012

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست /در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم

چرا ما ،نسل ما انقدر بی حوصله است؟انقدر عجول و بی صبر است؟
چرا برای هم ، برای شناختن هم صبر نمی کنیم؟وقت نمی گذاریم؟چرا انتظار داریم همه چیز در نگاه اول پرفکت باشد ؟که بعدش در ذوقمان بخورد وقتی نقصی می بینیم؟پدران ِ و مادران ما این طور نبودند.عاشقی هایشان در دهه ی شصت و هفتاد گذشت که به نظرم اوضاع جامعه خیلی بهتر از الان نبود که بخواهیم خشونت ها و بی عاطفگی ها و بی رحمی هایمان را پای اوضاع افتضاح الان بگذاریم.نسل قبل از ما خیلی صبورتر بودند.برای شناخت هم وقت می گذاشتند.همدیگر را با نقص هایشان قبول می کردند و دوست داشتند.همین است که زندگی هایشان ،دوستی هایشان دوام ِ بیست ساله دارد.همین است که آرام ترند.چون می گذرند.می بخشند.می توانند که ببخشند.چند درصد ازبچه های نسل ما  حاضرند با یک آدم ظاهرن معمولی و متوسط از هر لحاظ وقت بگذرانند و صبوری کنند تا نقطه ی اوج رابطه؟ نقطه ی اوج از نظر من آن جاست که ته همدیگر را بدانیم.که بتوانیم واکنش هایمان  را در شرایط مختلف با درصد خطای پایین  حدس بزنیم.فقط رابطه ی عاشقانه را نمی گویم.دوستانه حتی.فرندشیپ.همه ی ما در ذهنمان یک آدم آرمانی و همه چیز تمام می سازیم واگر طرف مقابلمان کمی فقط کمی از معیار ما پایین تر بود پسش می زنیم.صبر نمی کنیم تا جبران کند.جبران نه حتی.صبر نمی کنیم که بشناسیمش.ظاهر را می بینیم و تمام.بعله استثنا هست.اقلیتی هست.اما چیزی که این روزها به وضوح نا امیدمان می کند اکثریت ِ عجول ِ ظاهر بین است.کاش صبوری را یاد می گرفتیم.کاش می فهمیدیم که چه روزها و لحظات نابی را با حماقت خود از دست داده ایم و می دهیم.کاش باورمان می شد که "پرفکت"ساختنی است .با رابطه و تلاش متقابل ساخته می شود.فست فود نیست که سفارش بدهی و ظرف چند دقیقه روبرویت ظاهر شود.همین می شودکه این نسل تنهاییش را با خیال پر  می کند.کاش کمی عاقل تر بودیم.چهل سالگی دیر است برای فهمیدن این چیزها.دیر است برای حسرت خوردن.  

Tuesday, May 15, 2012

دل خوشی های الکی

کل اتوبان های تهران را چرخ می زنیم.می خندیم و مسخره بازی در می آوریم.ن دیگر زده به سرش.محکم می کوبد به شیشه ی ماشین و می گوید "دافی با من دوست میشی؟"دختر ِ بیچاره مبهوت ما را نگاه می کند.من و م از خنده و خجالت زیر ِ صندلی ایم.کل مدت ترافیک ِ صدر را رقصیدیم و دیوانه بازی در آوردیم.واکنش ِ ملت هم در نوع خودش جالب بود.مهم اما ما بودیم.که دنیا را به چپمان دایورت کرده بودیم.دو ساعت بعد هرکدام خسته از دیوانه بازی هایمان روی پای هم خوابیده ایم یا به گوشه ای خیره مانده ایم و سیگار بر لب غصه هایمان را دود می کنیم و زیر لب آهنگی را زمزمه می کنیم که حتی یادم نمی آید چی بود.
مهم اما ما بودیم و بادی که لای موهایمان پیچیده بود...

Saturday, May 12, 2012

اتوپیا

از آن دوره هاست که ذهنم خیلی شلوغ است و نیاز به یک نظم اساسی دارد.یک تصمیم جدی یا یک هدف گذاری کوتاه مدت.
امتحان ها در راه است و من عین خیالم نیست.کلی کتاب قرار است بخرم با پول نداشته ام !وقت هایی که از درون خالی می شوم و فکرم این طور شلوغ پلوغ است کتاب خواندن خیلی کمک می کند که همه چیز بهتر شود.نوشتن هم همین طور.باید به خودم ثابت کنم  که می توانم چند کار را همزمان با هم جلو ببرم وگرنه دیوانه می شوم از فکر ناقص ماندن یا انجام ندادنشان.این دوقطبی بودن ها باید یک جا تمام شود.این که یک روز بمب انرژی باشم و فکر کنم می توانم استارت چهار تا کار را همزمان بزنم و یک روز بگویم نه نمی شود واقعن خسته ام کرده است.یا باید روی یکی شان تمرکز کنم یا قبول کنم که همزمان پیش بردن شان خسته ام می کند و به دلیل حجم بالای کارها یک جاهایی هرکدام  ممکن است سرعت گیر ِ پیشرفت ِ دیگری شوند.
اما من دومین راه را انتخاب کرده ام.همه با هم جلو می روند.باید بروند.دوست دارم مطمئن باشم که چیزی را ول نکردم .که همه شان در یک مرحله ای هستند بالاخره.شروع شده اند حداقل.این طوری فکرم راحت تر است.بهتر می توانم تصمیم بگیرم.
بدبختی این جاست که من به کار متوسط راضی نیستم.یعنی اگر قرار باشد کاری  انجام شود باید صد در صد کامل و با توجه به شرایط عالی انجام شود. یک وسواس ِفاجعه که خیلی جاها لزومی ندارد.
همه ی این ها دست به دست هم داده تا به فکر یک روان کاو ِ خوب باشم.فقط در حد این که این اطمینان توانستن را به من بدهد.احمقانه است ولی این شک ، این فکر فلجم کرده است.باید یک جا تمام شود . هرچه زودتر بهتر.

پ.ن:
نه کم، نه زیاد،
هزار سال تمام
یعنی تمام عمر
تنها زیر پای خود را پاییدم و
از روی خود گذشتم.
تا امروز به برکت کلمات
به عطر آرام آسمان برکشیده شوم.
راه... دشوار بود و
دو دست من
از دعوت  خودم به یکی خواب آسوده
خالی تر...!
حیرتا
بیدار نشین شب و روزی
که من بوده ام،
نه جغد به ویرانه ام دیده است و
نه واژه در دهان لال.
من
مقام خاک را
به توتیای نی از نماز ملکوت نوشته ام
تا به یاد آورم که از کجا آمده
چه کرده
و چرا آسمان را در خواب مومنان خسته
مرور می‌کنم.
پا بر خویش نهادن و از خود گذشتن
راه بر آمدن به آبی ها بود
راه رسیدن به آرامش.
من
پا برخویش نهادم و
از خود گذشتم
بی که بر آمدن از آفاق آفتاب را
خواسته باشم.
آبی ها خود به جانب ام آمدند.
آسمان ها، عشق، امید، آرامش
خود به جانب ام آمدند.
نه کم، نه زیاد،
او که
نظر به دعای دردمندان میهن من دارد
پیاله پرده پوش خویش را
به تشنگان چشم به راه باران
خواهد بخشید.
 
 سید علی صالحی


باشد که این گونه شود واقعن...

Friday, May 11, 2012

جالبی ِ قضیه این جاست که اتفاقات ِ این روز ها چهار ماه از من و واکنش هایم عقب ترند.می فهمید منظورم را؟یعنی من عزاداری هایم  برای رابطه ها و یادآوری ِ خاطرات ِ خوب و بد ِ آدم ها یشان را خیلی وقت پیش کرده ام.این اشتباه است که آدم ها فکر می کنند من هنوز منتظر ِ چیزی هستم.خیلی چیزها را نمی شود توضیح داد.می شود فهمید که رابطه از کجا دیگر تمام شده یا حداقل می شود درک کرد که هیچ چیز مثل قبل نیست.نیازی به گفتن نیست.گفتنش فقط زخم را باز می کند.تقصیر ِ من بود البته که سلام و احوال پرسی را خارج از روابط ِ قبلی به حساب آوردم.خیلی وقت است از خیلی چیزها کشیده ام بیرون.چیزی که در مورد خودم فهمیدم این بود که بر خلاف همیشه حرف ها ونوشته ها و عکس ها یمان را با حسرت نگاه نمی کنم.من خدای ِ نوستالژی ام .اما حالا نه فقط در مورد ِ این رابطه بلکه درباره ی همه ی رابطه های دیگرم هم همین واکنش را دارم.یعنی بیشتر به چشم ِ تجربه می بینم و این که چقدر بزرگ شدم با این آدم ها و در روابط با آن ها.چقدر چیز از آن ها یاد گرفتم.یکی از دلایل ریلکس برخورد کردن و دراما کویین نشدنم شاید همان جمله ی اول است.همین که من عزاداری هایم را خیلی وقت پیش کرده ام.از یک جا به بعد آدم می فهمد که هیچ چیز مثل قبل نمی شود و رابطه را همان جا برای خودش می کشد.دل می کند.همین.جناب حافظ هم همین الان (برای دومین بار)تاکید کردند حرف ِ بنده را:
ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
.
.
.
.
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
.
.
.
 





















Sunday, May 6, 2012

او به فغان آمده است 
زین همه
 تعجیل ما

ای عجب و ما به جان 
زین همه
 تاخیر او



سعدی
"سعدی از دست خویشتن فریاد" - کیارستمی

پ.ن:واقعناااااااا!