Tuesday, June 28, 2011

شهریاران را چه شد؟

از این آدم ها خیری به ما نمی رسه...شما را به خیر ما رو به سلامت



Friday, June 24, 2011

آدم ها از آنچه می بینید تنها ترند

پیش نوشت:قبل از اینکه این پست رو شروع کنم ازتون خواهش میکنم که بعد خوندنش کامنت هایی از جنس:"به فاک رفتن هنر نیست " نذارید.اعصاب ضعیفی دارم این روزها.ممنون می شوم.

***

فرناز  و نازنین بیشتر از اینکه خاله باشند دوست بودند.دوست به معنای واقعی.ازآن ها که هر حرفی که آدم به مادرش نمی زند به آنها می زند.از آنها که تمام بچگی و نوجوانی ات با آنها گذشته.از آنها که آدم حاضر است روی اسمشان قسم بخورد.از آنها که آدم با ناراحتی اشان گریه می کند و با خوشحالی شان می خندد.فرناز (به خصوص) برای من خاله نبود.قسمت زیادی از زندگی و خاطرات من بود.باورم نمی شود که فعل هایم را ماضی می آورم.باورم نمی شود.
***

محمدرضا شش سال از من بزرگ تر است و از آنجا که مامان ،از به دنیا آمدن تا هفت سالگی ام را دو شیفت کار می کرد من در خانه ی عزیز بزرگ شدم و طبعا همبازی هایم محمدرضا و دوستانش بودند.تنها دختر جمعشان بودم و پا به پای آنها فوتبال بازی کردم.با آنها سینما و پارک می رفتم.با آنها یخمک و بستنی می خوردم.با آنها سگا بازی کرده ام و به گربه های کوچه سنگ زدم .تیر و  کمان درست کردم و لات بازی هایشان را از حفظم.بزرگتر هم که شدم محمدرضا بیشتر از اینکه دایی باشد رفیق چندین ساله بود..از آنها که روز کنکورت از استرس صد دور خانه را متر کرده .از آنها که اگر بخواهی یک لیست پنج نفره از عزیزترین هایت آماده کنی او یکی از آن هاست.از آن ها که در کنارش احساس امنیت می کنی.


***

تو سالن عروسی نشستیم که یکهو یکی از مامان می پرسه:شنیدم فرناز و شوهرش می خوان برن کره تا یه ماه دیگه؟اینو که می گه رومو برمی گردونم .نازنین از اونور داد میزنه :"مه سا ببین اسفند آماده است.دارن میان"می رم که به خانمی که دم در ایستاده بگم که حواسش به اسفند باشد. ناگهان فرناز را می بینم که دست در دست امیر می آید .از همیشه زیباتر با آن لبخند بی نهایت مهربان همیشگی.همان جا می ایستم.یاد کره می افتم.که چقدر ازاین کشور بدم می آید.چانه ام از بغض می لرزد .وقتی وارد میشود و مهمان ها دست می زنند اشکهایم مثل آبشار پایین می آیند.همراه با مقادیری ریمل و خط چشم. تا چند دقیقه بعدش دو تا رد سیاه رو ی صورتم مانده  و یک لبخند مضحک .لبخندی که آدم ها باید در روز عروسی عزیزان شان بر لب داشته باشند.

***
چند وقت قبلش وقتی فهمیدم می رود فکر می کردم برای همان یک سال است و کار امیر که تمام شود برمی گردند.اما گفت می رود که برود.گفت اگر کارشان برای آمریکا جور شود می روند . اگر جور نشود همان جا می مانند.این را که گفت گریه نکردم.بغض هم حتی.خوشحال بودم برایش و هستم .می دانم که آنجا خوشبخت تر و خوشحال تر است.راضی تر است از زندگی.آدم اینجاست که می فهمد جدایی "عزیزان"ش را تحمل می کند به قیمت خوشبختی آنها.این عزیزها در زندگی من محدودند. 
شب که بغلش کردم برای خداحافظی اشکها امان ندادند.آنقدر که دیگر توان حرف زدن نداشتم .خودم را از بغلش کندم و سوار ماشین شدم .تا خود خانه عر زدم.درتخت هم عر زدم.صبح که رفتم دست وصورتم را بشویم هم عر زدم .الان هم که اینها را می نویسم اشکهایم همچنان جاری است. گفت می رود که برود...


***
 یک هفته پیش از محمدرضا پرسیدم: "کارت کی جور می شه ؟"خدا خدا می کردم که بگوید نمی دانم یا معلوم نیست.اما خیلی محکم و مطمئن گفت سال دیگر همین موقع آمریکااست.گفتم "چه خوب.می ری که بمونی ؟"گفت :"دیگه حاضر نیستم بر گردم به این گه دونی ."سرم را پایین انداختم و فکر کردم من چقدر از آمریکا بدم می آید.گفت:" یه خبر خوب دسته اولم دارم.نازنین از چهارتا دانشگاه پذیرش گرفته.احتمالن می خواد بره دانمارک.تا سی آگست باید اونجا باشه."لبخند زدم و گفتم :"چه خوب."از اتاق رفتم بیرون.آن موقع خوشحال بودم از این که تلاش هایشان در نوع خود نتیجه داده.نه که الان نباشم .ولی الان یک شب بعد از عروسی،بعد از خالی دیدن اتاق فرناز فهمیدم که توان "یکهو"تنها شدن را ندارم.توان از دست دادن سه تا از "عزیزترین" های زندگیم را ندارم.این آدمها برای من با نسبت فامیلی شان تعریف نشده اند.با حجم خاطرات و روز ها و ساعتهایی که باهم "زندگی"کردیم تعریف شده اند.اگر بروند، زندگی من تکه تکه می شود.هر تکه یک گوشه از دنیا.هر تکه در یک قاره.جایشان را هیچ کس پر نمی کند.این همه وابستگی را باور نمی کنم. این  همه اشک را باور نمی کنم.این شوکی که باعث شده من در یک ماه به فاصله ی دوازه روز ،دو بار پریود شوم را باور نمی کنم.احتمالن وقتی باورم می شود که در فرودگاه دارم برایشان دست تکان می دهم.وقتی که دیگر بعد از خستگی های روتین دیگر کسی یا کسانی برای آرامش بخشیدن نیستند.وقتی که دیگر مرده باشم از این حجم تنهایی یک باره.باید فحش ناموس داد به روزگاری که زندگی ات را این قدر سریع و راحت تکه تکه می کند.تنها راهش جنگیدن است.می دانم.یک گوشه نشستن و غصه خوردن یعنی قبول کردن این که روزگار به همین راحتی تو را به فاک داده.از نظر من نباید شکست خورد .باید دهن زندگی را سرویس کرد.ولی نظر من باد هواست.واقغیت این حال نابود من است که جسمم را هم به فنا داده.واقعیت اشکهایی است که گاه و بی گاه سرازیر می شوند.واقیعت این روزهاست که من نمی توانم تغییرشان بدهم.الان نمی توانم.نمی توانم یعنی در توانم نیست(یرگردان تحت الفظی اش).یعنی ظرفیت هندل کردن این حجم از جدایی اجباری را ندارم."الان"ندارم.یک مفلوک از همه جا بریده ی سرگردانم که دستش به هیچ جا بند نیست.که نمی تواند برود خِر کسی را بگیرد و داد و بی داد کند که:آ"آااااااای کجا داری می بری عزیزامو؟چه غلطی داری می کنی با زندگی من؟مگه آدم ها با زیچه ی تو ان که اینجوری با زندگیشون،با خاطراتشون بازی می کنی؟"فوق فوقش می توانی بگویی"ای ساربان ،فدایت شوم آهسته ران...آرام جانم می رود " و این گونه است که آدم مستاصل می شود و از معدل 18 می رسد به افتادن ها.اینگونه است که در یک ماه دو بار پریود می شود.که تا مدتها هرچیز خوشحال کننده ای برایش بی معنی است.که دیگر بریده. از همه چیز از همه کس...


پ.ن:شرمنده ی تمام کسانی که در این مدت به خاطر گند و گه های زده شده به زندگی ام با آنها بد برخورد کرده ام...دیگر کنترل هیچ چیز را ندارم .بریده ام...تمام شده ام...

Monday, June 20, 2011

همیشه دنبال بهانه بوده ام برای رفتن.اگر نگویم فرار کردن.هیچوقت ماندنی نبودم...نگذاشتید که باشم....بس که گند زده اید به هراعتماد و تعهدی...تف

Saturday, June 18, 2011

دل و جانم ببرد...

وقتی بعد امتحان یه همچین ناهاری در انتظارت باشه...وقتی که مامان می دونه که کی باید کوفته درست کنه...اصن همه ی غذاها یه طرف کوفته یه طرف.بفرمایید ... بفرمایید  

Friday, June 17, 2011

من باب ته دیگ و دود مارلبرو _دو

"<<مارلبرو قرمز>>سیگار وقت های اکسترمم من است.وقت هایی که خیلی شادم،خیلی روی هوا قرار دارم،یا در قعر منحنی جاخوش کرده ام.مارلبرو قرمز سیگار سال های 77_78 است.سال های سبکی و پوتین سربازی و موهای دم اسبی و ورزش و کوه و پیراهن های گل و گشاد روی شلوار،جین های تنگ و گام های بلند.سال سرخوشی های ریز ریز و فراوانی اتفاق های هیجان انگیز.حالا هر بار که مارلبرو قرمز میگیرم،یا آنقدر سرخوشم که دلم می خواهد خودم را به چسبانم به آن سال ها،یا لازم دارم،نیاز دارم که آن سال ها را یادم بیاورم.طعم تندش پرتاب میکند،لامصب."

پ.ن:یادآوری دوازده اسفند هشتادو نه  ساعت هشت وسی دقیقه صبح.روبروی پارک ساعی...روزی را تلخ تر از آن به یاد ندارم در این چند سال...سال های سرخوشی های ریز ریز ...قعر منحنی این سال ها همان یک روز بود...همان سه نخ...ماکسیمم ها زیاد بوده ...خیلی محو اما...محو در همان صبح و همان ساعت ...

Wednesday, June 15, 2011

خنده ات را نه....

هیچ چیز نمانده از ما...اما هنوزهم گاهی که از نیمرخ نگاهش میکنم حس میکنم چقدر خنده هایش زیباست و من نمی دانم خدا چرا لبخندهای زیبا و دندان های ردیف را به آدم های بی همه چیز میدهد...

تا چند گویی ما وبس

امان از ما آدم های پر مدعای تو خالی...امان



پ.ن یک:کاش می تونستم روزه ی سکوت بگیرم و فقط بنویسم...

پ.ن دو:سعدی میگه:خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست/تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری...

Sunday, June 12, 2011

مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند.


اشک رازی است


لبخند رازی است


عشق رازی است

اشک آن شب لبخند عشقم بود.



قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.



درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم



نام ات را به من بگو

دست ات را به من بده

حرف ات را به من بگو

قلب ات را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه ی لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست.



در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند.



دست ات را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

 شاملو

کدام نسل؟کدام کشک؟


ما هفتادی ها قرار بود دوم خرداد 76 مان 22 خرداد 88 باشد.فراتر از آن حتی..گفتم که یادتان باشد ...
که ما همان حداقل احساس سرخوشی و پیروزی هرچند کوتاه دهه شصتی ها(نسل سوخته میگویند؟) را هم نداشتیم...این را برای تذکر به کسانی نوشتم که قصد مقایسه ی نسل ما با نسل قبل را دارند...در هیچ صورت قابل مقایسه نیستند این دو نسل...شرایط فرق میکرده...فرق میکند...بس کنید این نسل بازی ها را..مرز بندی ها کجاست اصلن؟چه کسی مرز این دو دهه را و باچه معیاری تعیین میکند؟حالم از این پست هم که با "ما هفتادی ها"شروع می شود بهم میخورد.ولی چون با این لفظ قضاوت میشویم مجبورم که اینطور بنویسم.دیگر بچه های بستنی به دست و مرفه بی درد نیستیم.بیست سالمان شده.نه اینکه بزرگ شده باشیم.اما اگر ملاک بزرگ شدن از نظر شما میزان درد و رنج و سرکوبی است که اجتماع تحمیل کرده باید بگویم تا دلتان بخواهد سرکوب شده ایم.تا دلتان بخواهد مورد تحقیر امثال حراست و استاد حکومتی و بسیج  در دانشگاه و گشت ارشاد و پلیس های امنیتی در کوچه و خیابان و گاهی وقتها خانواده های نا آگاهمان قرار گرفته ایم.تا دلتان بخواهد به درهای بسته خوردیم وقتی سرشار از امید بودیم برای شروع کار جدید در حد پروژه های کوچک و بزرگ تحصیلی . تا دلتان بخواهد از حقوق اولیه مان در خیلی زمینه ها محروم بوده ایم .
حالم دارد بد می شود از اینکه این ها را اینجا بنویسم اینقدر که واضحند و همه میدانند.اینقدر که نوشتنشان تکرار مکررات است.ولی عصبانی ام از این قضاوت ها و مقایسه های بی پایه و اساس. من معتقدم آدم به آدم، دیدگاه ها و شرایط زندگی اجتماعی و فر هنگی فرق میکند.شما از نسل حرف میزنید؟و همین حالم را بد میکند که در رد این قضاوت ها خودم هم باید اینقدر کلی یکسری آدم را که وجه مشترکشان سال تولدشان است و  تجربه ی اتفاقاتی که از آن سال تا الان در جامعه افتاده جمع ببندم .فقط خواستم با نوشتن همه ی این بدبختی هایی که همه مان می دانیم و خرمان را گرفته و ول نمی کند مضحک و بی پایه بودن این نوع مقایسه ها را نشان دهم.همین


Friday, June 10, 2011

من باب عشق های ممنوعه

آدم ها گاهی از یکی خوششان می آید که نباید...
 
***
میگم حالم از خودم بهم می خوره که انقدر کثافتم.افرا میگه به جمع دیوث ها خوش آمدی.لبخند میزنم و باهاش دست می دم.( به منزله ی تایید حرفش)بقیه ی سیگارم رو دود میکنم.هانا رد میشه و چشمش که به من میخوره یهو وای میسته.میگه:اِ اصلا بهت نمی خوره سیگار بکشی.کلا یه کارایی میکنی که اصلا بهت نمیخوره.همیشه آروم بودی آخه...من؟جوابی نمی دم.بقیه ی سیگار.هانا و هلیا و مهراد و نجوا دارن عکس میگیرن.هانا داد میزنه مهساااااا بیا دیگه.فلش.بقیه ی سیگار.رو پله ها نشستم .سرم گیج میره از فلش های توی سالن،از صدای دی جی،از جیغ بچه ها،از سیگار.مهراد میگه :چیه؟می خوای ادا آدمای خسته رو در آری الان؟دلم مبخواد خرخرشو بجوم.ولی اینکارو نمیکنم و بهش میگم:سرم گیج میره.میگه:چیه اینا که میکشی آخه؟...دیالوگهای بعدی بین مهراد و مهنوش رد وبدل میشه من باب مضرات سیگار و مزایای مشروب.حوصله ی توضیح اینکه هفته ای یکی دو نخ برای لذت آدمُ نمی کشه ندارم .دلم میخواد خرخره شونو بجوم ولی نمی تونم.پام درد میکنه از بس با این کفشهای پاشنه بلند رقصیدم.گر گرفتم از گرما.سرم گیج میره همچنان...

***
 شرط  را از همین الان برده ام آقای محترم.من خودم را با همه ی این تناقضات می شناسم...

Thursday, June 9, 2011

مرد که گریه نمی کنه

به نام خدا

من دانشجویی هستم که دارد زمان فرجه ی امتحاناتش را می گذراند و یک هفته ی دیگر به مدت یک ماه تراکتور وار هی امتحان دارد.امتحان هایی که  حجمشان اشک آدم را در می آورد.درسهای لعنتی مضحکی که مثلا باید بدانی کدام رگ به کدام گوری می رود و چه می کند و کدام عصب هم دنبال فلان خودش راه می اندازد که با من بیا اینجا را عصب دهی کن.من که نمی توانم هم غذا بدهم به روده و معده ی ملت هم عصبشان را تامین کنم.مثل مادر من که هی غر میزند که مگر من چند تا دست دارم که باید این همه کار کنم.مادر من تنها کسی است که در خانه کمی حرف میزند.کمی صدایش بلند میشود. بقیه کاری به کار هم نداریم.من  اگر در خانه باشم در اتاقم درس می خوانم و آهنگ گوش میکنم.برادر اول در اتاقش درس میخواند و هی زرت زرت فیلم و سریال دانلود می کند و مکالمه مان با هم به اینجا محدود می شود که من داد میزنم "یه دیقه پاشو از رو باند لعنتی!سرعت نت صفر شده"او هم داد میرند "برو بابا"و دوباره هرکدام به کارمان ادامه میدهیم.برادر کوچک هم یا با ایکس باکس بازی می کند یا با دوستانش در پارک.پدر...پدر غمگین ترین عضو خانواده است.همیشه خسته است.همیشه ساکت است .مکالمه مان در حد سلام درسها چطور است و سلام درسها خوب است می باشد.جدیدن فقط سلام میدهد.چون یکی از نزدیکان مورد اعتمادش کلی از پولش را بالا کشیده .یک بار شنیدم که در آشپزخانه به مادرمان گفت:پول به درک،این که بهش اعتماد داشتم اینجوری کرد وای به حال بقیه.بعد یکهو یاد خودم افتادم.یاد همین یکشنبه که به "ن"گفتم :"من دیگه چه جوری به ملت اعتماد کنم؟"بعد یکهو بغضم گرفت.از این بغض ها که وقتی آب دهنت را قورت می دهی گلویت درد میگیرد.اما من آدم گریه در جمع نیستم.همیشه حس میکردم چون نوه و فرزند اول خانواده ام باید مثل بزرگها رفتار کنم.ولی نفهم بودم.نمی فهمیدم دو سال اختلاف سنی با برادرم دلیل برمحکم بودن نمی شود.هشت سالم که بود با برادر بزرگتر در یک پاساژ گم شدیم.مثل سگ ترسیده بودم.بغض کرده بودم .از همان ها که برایتان گفتم .ولی وقتی دیدم امیر هق هق گریه میکند دیدم بغض ام نترکد بهتراست. الکی گفتم که میدانم مامان کجاست.زر مفت میزدم  مسلما.دستش را محکم گرفتم و گفتم الان پیدایش میکنیم .بعد از کلی راه رفتن مامان را دیدیم که می دوید سمت ما و از نگرانی نزدیک بود سکته کند.امیر را که همچنان گریه میکرد بغل کرد ونگاه تحسین آمیزی به من کرد که بغضم را قورت دادم و همانجا بود که حس کردم  مردی شده ام برای خودم هرچند که نمی دانستم در بیست سالگی هم قرار است دختر ضعیف به طرز مضحکی حساسی باشم که بغضش را دم آشپزخانه قورت می دهد و بعد میرود توی اتاقش که درس بخواند ولی هی زل می زند به دیوار و هی اشکها برای خودشان می آیند.هی می آیند.آنقدر که جزوه اش خیس میشود و رگها و عصبها با هم قاطی می شوند و  دیگرمعلوم نیست کدام با کدام به کجا می رود...

Wednesday, June 8, 2011

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

مرا 
با روزگار خویش
بگذار 
نگیرد 
سرزنش
در لا ابالی

...

ترجمه ی روونش میشه :ولم کنید جون مادرتون ...تموم شدم رفت



Tuesday, June 7, 2011

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

هرکه را 
در خاک غربت 
پای در گل ماند،
ماند


سعدی

پ.ن:سال دیگه همین موقع هیچ کدومشون نیستن...بوی تنهایی میاد...

Monday, June 6, 2011

آشفته حال را نبود معتبر سخن

فراقم 
سخت می آید 
ولیکن 
صبر می باید
که گر بگریزم
از سختی 
رفیق سست پیمانم

سعدی از دست خویشتن فریاد

کیارستمی


Saturday, June 4, 2011

این پست برای خواندن نیست

پریود که میشم ساکت تر میشم...تنها تر میشم...اون حس میل به مردن یهویی زیاد میشه توم...تمام شبهای این یه هفته به این امید که دیگه بیدار نشم خوابم میبره...ولی این صبح لعنتی میاد...لخته های خون زنده بودن ام رو بیشتر می کوبه تو صورتم...این کارهای روتین ،این برنامه های منظم حالم رو بهم میزنه...چرا تموم نمیشه؟چرا تموم نمیشم...بهانه و غر نیست...ژست غم نیست ...هیچی نیست...مشکل همینه که هیچی نیست...همه چیز خالیه...نگاه ها...دوست داشتن ها ...زنده بودن ها...قبلنا داغون که میشدم میگفتم تنها چیزی که باعث میشه زنده بمونم فلان...اما الان دیگه بهونه ای نیست...هیچی نیست...تحقیقا مرده ام نقطه

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

خرداد ها بوی خاکستر می دهند...خاکستر سیگار...خاکستر امید سوخته...خاکستر دل هایی که از داغ عزیزانی آتش گرفتند...


...

دیگر هیچ چیز تسلی نمی دهد مرا...پرم از خشم و غم...ترکیب خوبی نیست ترکیب این دو حس...نتیجه اش بغض هایی است که شکسته نمی شوند...آنقدر در گلو می مانند تا خفه شوی ...از غصه...از داغ دل...از خشم ادامه دار این چند سال...خوش به حال هاله...

Wednesday, June 1, 2011

خوب،بد،زشت

  اَ زنگ میزنه و اون تیکه ی عن همیشگی شو میگه. قبل از اینکه من به اَ بگم خوشم نمیاد اون بهش میگه خوشش نمیاد نگو.این یعنی خیلی...این واسه من یعنی خیلی...این خیلی وقتی ثابت میشه که میگه:"اونا واسه من یک اِنم تو هم نیستن."نه اینکه نمی دونستم ولی یادآوری بعضی چیزا تو رابطه لازمه.یه چیزی که دل طرف قرص شه.دلم قرصه.لبخند میزنم بعد از عصبانیت این چند وقت. مثل لبخند زهرا سادات تو آخر طلا و مس...همون لبخند...