Thursday, June 9, 2011

مرد که گریه نمی کنه

به نام خدا

من دانشجویی هستم که دارد زمان فرجه ی امتحاناتش را می گذراند و یک هفته ی دیگر به مدت یک ماه تراکتور وار هی امتحان دارد.امتحان هایی که  حجمشان اشک آدم را در می آورد.درسهای لعنتی مضحکی که مثلا باید بدانی کدام رگ به کدام گوری می رود و چه می کند و کدام عصب هم دنبال فلان خودش راه می اندازد که با من بیا اینجا را عصب دهی کن.من که نمی توانم هم غذا بدهم به روده و معده ی ملت هم عصبشان را تامین کنم.مثل مادر من که هی غر میزند که مگر من چند تا دست دارم که باید این همه کار کنم.مادر من تنها کسی است که در خانه کمی حرف میزند.کمی صدایش بلند میشود. بقیه کاری به کار هم نداریم.من  اگر در خانه باشم در اتاقم درس می خوانم و آهنگ گوش میکنم.برادر اول در اتاقش درس میخواند و هی زرت زرت فیلم و سریال دانلود می کند و مکالمه مان با هم به اینجا محدود می شود که من داد میزنم "یه دیقه پاشو از رو باند لعنتی!سرعت نت صفر شده"او هم داد میرند "برو بابا"و دوباره هرکدام به کارمان ادامه میدهیم.برادر کوچک هم یا با ایکس باکس بازی می کند یا با دوستانش در پارک.پدر...پدر غمگین ترین عضو خانواده است.همیشه خسته است.همیشه ساکت است .مکالمه مان در حد سلام درسها چطور است و سلام درسها خوب است می باشد.جدیدن فقط سلام میدهد.چون یکی از نزدیکان مورد اعتمادش کلی از پولش را بالا کشیده .یک بار شنیدم که در آشپزخانه به مادرمان گفت:پول به درک،این که بهش اعتماد داشتم اینجوری کرد وای به حال بقیه.بعد یکهو یاد خودم افتادم.یاد همین یکشنبه که به "ن"گفتم :"من دیگه چه جوری به ملت اعتماد کنم؟"بعد یکهو بغضم گرفت.از این بغض ها که وقتی آب دهنت را قورت می دهی گلویت درد میگیرد.اما من آدم گریه در جمع نیستم.همیشه حس میکردم چون نوه و فرزند اول خانواده ام باید مثل بزرگها رفتار کنم.ولی نفهم بودم.نمی فهمیدم دو سال اختلاف سنی با برادرم دلیل برمحکم بودن نمی شود.هشت سالم که بود با برادر بزرگتر در یک پاساژ گم شدیم.مثل سگ ترسیده بودم.بغض کرده بودم .از همان ها که برایتان گفتم .ولی وقتی دیدم امیر هق هق گریه میکند دیدم بغض ام نترکد بهتراست. الکی گفتم که میدانم مامان کجاست.زر مفت میزدم  مسلما.دستش را محکم گرفتم و گفتم الان پیدایش میکنیم .بعد از کلی راه رفتن مامان را دیدیم که می دوید سمت ما و از نگرانی نزدیک بود سکته کند.امیر را که همچنان گریه میکرد بغل کرد ونگاه تحسین آمیزی به من کرد که بغضم را قورت دادم و همانجا بود که حس کردم  مردی شده ام برای خودم هرچند که نمی دانستم در بیست سالگی هم قرار است دختر ضعیف به طرز مضحکی حساسی باشم که بغضش را دم آشپزخانه قورت می دهد و بعد میرود توی اتاقش که درس بخواند ولی هی زل می زند به دیوار و هی اشکها برای خودشان می آیند.هی می آیند.آنقدر که جزوه اش خیس میشود و رگها و عصبها با هم قاطی می شوند و  دیگرمعلوم نیست کدام با کدام به کجا می رود...

2 comments:

هموني كه گاهي تو اتوبوس آزادي ميبينيش :دي said...

عالي بود دوستم... دوست دارم نوشته هاتو... :*

مه سا said...

وااااای!اصن انتظار نداشتم که اینجارو بخونی...مرسی...الان فتو بلاگتو دیدم...کلن در کفم:اٌ