Monday, November 29, 2010

ببر مرا از این دیار

دلم معجزه ی سفر می خواد.از اون سفر ها که وقتی برمی گردی حس می کنی یه آدم دیگه ای.ا
پ.ن:خرانق واقعا معجزه می کنه.ا

Friday, November 26, 2010

دلم آغوش بی دغدغه می خواد...

نمی شه گفت و نوشت روزای آدمی رو که تنها امیدش به زندگی اینه که یه روز قراره بره.ا

پ.ن:خدا خوب تا نکردی با ما...ا

نوستالژی

 اسمش سینا است.تو کافه گالری باغ فردوس می تونید پیداش کنید


باغ فردوس

Tuesday, November 23, 2010

بی انصاف

Mathilda:
Is life always this hard, or is it just when you're a kid?

Léon:
Always like this

...

Saturday, November 20, 2010


center of the world




تصمیم گرفتم برای مدتی خودم رو مرکز دنیام قرار بدم.دیگه نمی خوام بقیه واسم اصل باشن وخودم یه گوشه ی پرت ول شده باشم
می خوام یه مدت نگران عکس العمل آدما به حرفام ورفتارام نباشم.هی واسه خودم فلسفه نبافم  نکنه فلانی ازفلان حرفم و فلان کارم عصبانیه یا ناراحت که اینجوری شده جدیدا.آقا اصلا به "لفتم"که کی چی میگه و چی فکر میکنه.خسته شدم دیگه...اه  

Tuesday, November 16, 2010

نوشتن در تاریکی

چند وقت پیش تئاتر "نوشتن در تاریکی"*را دیدم.موضوع اش راجع به دستگیری یک عکاس(خبرنگار) بعد ازماجراهای انتخابات بود.در بعضی صحنه ها که مربوط به قبل از دستگیری نیما(عکاس)بود دیالوگهای مثلا خنده داری گفته می شد که تماشاچی ها به طرز عجیب و "زیادی" قهقه می زدند.من با خنده شان به جز اینکه صدایش خیلی بلند بود مشکلی نداشتم اما به صحنه ای رسیدیم که نیما در زندان اعتصاب غذا کرده بود(بعد از شکنجه)و بازجوی نفهمش داشت به طرز چندش آور و احمقانه ای نصیحتش می کرد که اعتصابش را بشکند.بیسکوییت بهش می داد و میگفت:"پسرم تو داری در حق جسمت ظلم می کنی .به این میگن دیکتاتوری.میگن گناه " ونیما گریه می کرد و میگفت که نمی خواد اعتصابشو بشکنه.تمام اون کابوس های بعد انتخابات و اون اشکها و حسرتها دوباره برام زنده شده بود.اون پای فیس بوک نشستن ها و با خوندن هر بیانییه و نامه بغض کردن ها .اون روزای لعنتی بی خبری و ترس.اون شبای رو پشت بوم الله اکبر گفتن .اون دادگاهای تهوع آور.اون امیدهای برباد رفته...همه اش با هر قطره اشکی از جلوی چشمام می گذشت  و مردم هم چنان می خندیدند.به طرز حرف زدن مزخرف بازجو می خندیدند.به نیما که مجبور شد بیسکوییتو بخوره می خندیدند.می خندیدند،می خندیدند،می خندیدند........صدای گریه نیما و خنده ی مردم دیوانه ام کرده بود.گر گرفته بودم. می خواستم بروم بیرون که چند تا نفس عمیق بکشم و مثل بقیه یادم برود زیدآبادی ها و نسرین ستوده ها را.یادم برود ندا و سهراب و محمد و ترانه را.یادم برود تمام ناتوانی و عجز و احساس سرکوبی را...
یادم نمی رود اما.
خنده ی مردم را می توان با واکسینه شدنشان به درد توجیه کردوفراموش.اما این حس انتقام و عصبانیت ای که بیشتر از یک سال است که در درون من شکل گرفته رانمی شود از یاد برد و مثل خاطره و کابوس نیست که فراموش شود و خاموش.سال ها و سال ها زمان می خواهند تا ترمیم شوند این زخم ها(اگر بشوند).تا جبران شود آن همه امید از دست رفته.تا من همان آدم دو سال قبل شوم و این همه حس بی اعتمادی و بدبینی درونم را بریزم دور .اینقدر بی تفاوت نباشم نسبت به اینکه دانشگاهم منحل شد و پوزخند تلخی نزنم به همه ی آنهایی که هنوز امید به بهتر شدن اوضاع در این سیستم لعنتی را دارند.
 * کارگردان:محمد یعقوبی/تئاتر شهر-سالن چهارسو
پ.ن:می خواهم خودم را زندگی کنم.نمی گذارند...نمی شود.

Monday, November 8, 2010

به تو چه ؟

اون روز که داشتم با آذین حرف می زدم کلی شاکی بودم از اینکه چرا بعضی آدمها این قدر نفهمن تو روابط؟چرا مرزهارو تشخیص نمیدن؟چرا وقتی یه ذره از خودت واسشون  میگی حس میکنن شدن یار غارت و تو از این به بعد وظیفه  داری جزبه جز کارهات و لحظه هایی که به تو میگذرن رو توضیح بدی واسشون؟به هر بهانه ی مزخرفی هم زنگ میزنن و اس ام اس و کوفت که خوشی؟اگه بگی آره میگه خوب دیگه پاشو بیا با هم خوش باشیم (اگه نپرسه حالا چرا خوشی اصلا؟؟؟؟)اگه بگی نه میگه  پریودی؟؟!!!!!!آخه چرا نمیفهمه که بابا یه دوسه بار برخورد داشتن با هرکسی این اجازه رو بهت  نمیده که تمام زندگی طرف رو زیر و رو کنی که ببینی چرا خوبه چرا بد؟که اگه خوبه باید با تو هم قسمت کنه این حالشو و اگه بده  به هر ضرب و زوری شده بفهمی چرا؟بابا شاید طرف نخواد بگه دلیل حس ها و کاراشو.بعد جالب اینه که اگر جوابت کمتر از یه خط باشه در برابر این سین جیم ها به آقا/خانم بر می خوره !
آذین میگفت تو خودت تو این روابط تا یه جایی پیش میری بعد انتظار داری که طرف مقابل حریم ها و مرزهای تو رو رد نکنه و مواظب باشه.در صورتی که این تویی که باید حواست باشه و نذاری رابطه به اینجا برسه. قبول دارم که همیشه طرف مقابل رو زیادی با شعور فرض میکنم ولی من نمیدونم چه جوری باید بهش بفهمونم که :ببین این جایی که وارد شدی یه تیکه از زندگی منه که من به مامانم هم به ندرت اجازه می دم واردش بشه.هرجوری بخوام بهش بفهمونم برداشت درستی ازش نخواهد داشت و فکر میکنه که من گارد دفاعی دارم و مشکل از منه.در صورتی که "نمی فهمه"حق طبیعی هر کسه که یه حریم شخصی واسه خودش داشته باشه که نخواد هرکسی رو بهش راه بده.
پ.ن:این نوشته مطلقا خطاب به شخس خاصی نوشته نشده.فقط چون تو این چند وقت چند تا برخورد اینجوری داشتم نوشتمش.

Thursday, November 4, 2010

اگر گهگاهی سری به حافظ می زنید و دوست دارید از غزلهایش برداشتی به غیر از برداشت خودتان داشته باشید کتاب "عرفان و رندی در شعر حافظ"داریوش آشوری به شدت پیشنهاد می شود.آدم یک لحظاتی میخواهد سجده کند در برابر این همه شگفتی و زیبایی و معنا در دل یک بیت از این غزلها.ا
قسمتی از متن کتاب:ا

اما هر وقت که از ذوق قربت و انس حق براندیشیدی و فراخنای عالم ارواح و زقه هایی که بی واسطه یافته بود یاد کردی،خواستی...
تا قفس قالب بشکند و لباس آب و گل بر خود پاره کند.*ا

بال بگشای و صفیر از شجر طوبی زن*  
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی