Sunday, October 30, 2011

این روزها از شلوغ ترین روز های این چندوقت است و حداقل تا بهمن هم چنان ادامه دارد.نمی دانم چرا آمدم این جا که این ها را برایتان تعریف کنم شاید برای این که ذوق زده ام از این که بالاخره ازآن وضعیت معلق نکبت بیرون آمدم.شاید هم برای این که چند وقت دیگر که آرشیو این جا را خواندم این پست گواهی باشد بر بازگشت من به زندگی عادی  در این اوضاع قمر در عقرب خانواده و دوست و درس و کار و... در این دو سه روز کلی ایمیل و پیغام جواب نداده داشتم که جواب دادم.یک ایمیل به استاد زبان زدم که لکچر این هفته را کنسل کند و خوش بختانه موافقت کرد.سر کلاس هایی که باید می رفتم و خبر داشتم(!)رفتم که در نوع خودش پیشرفت بزرگی است.مثل آدم شروع کردم به درس خواندن برای امتحان های این چند هفته.فیلم هایی که از تابستان روی اعصابم بود که ندیدمشان دیدم.یوسف آباد خیابان سی و سوم را خواندم و بیگانه ی آلبر کامو رو به اتمام است.با خانواده معاشرت مقبولی کردم که از من غار نشین این چندوقت بعید بود.لباس هایم را اتو کردم.بالاخره گشادی را کنار گذاشته و خریدهایی که از شهریور مانده بود را تمام کردم.داروهایم را مرتب می خورم که دیگر این فین فین های لعنتی تمام شوند.هرشب به طور مازوخیست واری ! فرندز می بینم.امیر حسین را از مدرسه می آورم.قرار است تا آخر آبان این جزوه ی عربی و دینی را تحویل بدهم که از این هفته شروع می کنم.از آن طرف قول ویراستاری چند کتاب را به یک انتشاراتی داده ام .اگر وقت ورزش کردن هم داشتم همه چیز تکمیل بود.خلاصه که تا می شد دور خودم را شلوغ کرده ام که فکر و خیال الکی نکنم.که هی فکر رفتن به سرم نزند.هنوز هستند کسانی که دلیل ماندن من باشند.شاید اوضاع آدم ها و روزهای این شهر بدتر از این نشود ولی وقت رفتن نیست.باید بمانم.کسی که بدون جنگ میدان را خالی می کند فرقی با بازنده ندارد.نمی خواهم بازنده باشم...

Thursday, October 27, 2011

تموم شد
.
.
.
قبلنم گفته بودم که تموم شد ولی دروغ می گفتم.تموم نشده بود.هی مچ خودمو می گرفتم وقتی که نیم ساعت گذشته بود و داشتم به اون فک می کردم.وقتی که فرندز می دیدم و خیلی جاهاش یاد اون می افتادم.وقتی که هرجا می رفتم دنبال یه نشونی از اون بودم.یاد خاطرات دوتاییمون می افتادم و دلم براش تنگ می شد.اما الان نمی دونم چی شد.واقعا نمی دونم چی شد که تموم شد.دیگه یهو نمی رم تو فکر.جاهایی که قبلن با هم رفته بودیم حس دلتنگی بهم نمی دن.
گذر زمان نبود.چون بود وقتایی که بعد یه سال هم چنان دوستش داشتم.با این که خیلی اذیتم کرده بود.زمان هیچ چیزی رو عوض نکرد.من عوض شدم.
کل این یه سال من به طرز احمقانه ای فکر می کردم اگه زمان برمی گشت عقب همه چی رو می شد از اول ساخت.می شد روی رابطه کار کرد و درست کرد همه چی رو.اشتباه می کردم ولی.آدم من نبود.یعنی نمی دونم.شاید یهو زندگی برام انقدر جدی و پررنگ و واقعی شد که این آدم یهو وسط این همه پررنگی محوشد.همیشه خاکستری بود تو زندگیم.کم رنگ.وقتی که زندگی اون روی خودشو نشون داد این آدمم گم شد این وسط.مثل یه تصویر سیاه سفید خاک گرفته است برام.عجیبه .یعنی الان حتی یاد خوبیاشم می افتم دلم براش تنگ نمی شه.نه اینکه خودمو گول بزنم.مطمئنم این دفعه و خوش حالم ...خیلی

پ.ن:
صدای کندن گور می آید
این وقت شب انگار
کسی دارد خاطراتش را دفن این بادیه می کند
.
.
.
هم چنان سید علی صالحی...

باد هی باد بازیگوش

ما پیراهن آشنایان بسیاری

بر بند رخت این خانه دیده ایم

خودشان رفته اند ،نیستند ،نمی آیند

و ما یک عده خواب آلود خاموش

(فراموش گریه های خویش)

فقط ردپای ستارگان دریا را به دریا نشان می دهیم،

دل مان خوش است

خواب ماه و کبوتر و کوچه می بینیم!

دل 
مان
خوش 
است
خواب 
ماه 
و 
کبوتر 
و 
کوچه
می
بی 
ن ی م
.
.
.


پ.ن:سید علی صالحی شاعر پاییز است...پاییز...همین روزهای نم نم بارانی که تنهایی را با باد سوز دارش به صورت آدم می کوبند...آدم ها پاییز نباید تنها باشند...وقتی باران می آید نباید تنها باشند...یا حداقل نباید خاطره داشته باشند...خاطره ها خطرناکند...

Saturday, October 22, 2011

درد را از هر طرف که بنویسی درد است

این چند روز که اینترنتم قطع بود هی در ذهنم کلماتی می چرخید که قرار بود این جا تبدیل به جمله شوند.اما الان هیچ چیز نیست.همه ی اتفاق ها در لحظه های وقوع،وقتی که داغ و تاره اند جالب و قابل گفتن اند.بعدش همه چیز لوس می شود.اصلن الان از اینکه برایتان بگویم چرا چهارشنبه تمام راه تا خانه را مثل هایدی این ور و آن ور پریدم و نیشم تا بناگوش باز بود عقم می گیرد.از این که بگویم بعد از مدت ها خواب های رنگی دیده ام خنده ام می گیرد.یا این که بگویم موقع دیدن یه حبه قند هی اشک می ریختم مسخره است.این ها و خیلی بیشتر از این ها برای من اتفاق می افتد و مسخره و حوصله سر بر است که اینجا بنویسم شان.عاشقی کردن های من ، زندگی من به چه درد کسی می خورد؟به سرم زده بود که بیایم اینجا مثل برنامه های شب رادیو برایتان قصه بگویم.قصه های قدیمی و ادامه دار.هرچقدر هم که خز و کلیشه ای باشد بهتر از زندگی من است.روزهای من واقعی تر از آنند که بشود آن ها را نوشت.آن قدر واقعی و گاهی زیادی تلخ (بیشتر از ظرفیت من بیست ساله ی تازه اول راه)که باورش برای خودم هم سخت است.این که بار این همه مسئولیت ناگهان و ناخودآگاه روی دوشم افتاد ترسناک است.هر روز خسته تر از دیروزم.هر روز فرسوده تر.هرچقدر فکر می کنم می بینم آخرین باری که واقعن و از ته دل خوشحال بودم بیست و یک خرداد هشتاد و هشت بود.وقتی که ف و ن هنوز ایران بودند.وقتی کسی فکر رفتن نبود.حسرت نیست.اشک نیست.هیچ چیز نیست.خالی ام.خالی ِخالی.پر نمی شوم به این زودی ها.اگر غرغر است و حوصله ندارید.شرمنده ام .نخوانید این جا را.ولی وقتی همه چیز درد است نمی شود از خوشی نوشت.درد را نمی شود پیچاند و کش و قوس داد تا چیز جدیدی از آن بیرون بیاید.درد را باید کشید مثل یک نخ سیگار...

Sunday, October 16, 2011

دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد/طریق مردم هوشیار برنمی گیرد

وقتی از همه ی آدمای دور و برت نا امیدی یهو دوستای قدیمی پیداشون می شه و به طور ناگهانی سورپرایزت می کنن.یکیشون میاد رو والت چیزایی رو که دوست داری شر می کنه.بهت می گه تو تنها کسی هستی که باهاش ساعت شش صبح ابی گوش می داده و خل ترین و در عین حال عاقل ترین دوستشی(فقط کسی که منو خوب بشناسه می تونه این جوری منو توصیف کنه).یکی دیگشون از کانادا که بر می گرده زنگ می زنه بهت که بیا بریم اردک آبی صبونه و هرچند تو خودتو ان می کنی و میگی نمیام ولی اون برنامه شو یه جوری میچینه که ساعت سه بعدازظهر پاشه باهات بیان راز ونک ناهار بخوره.یا اون یکی تو دانشگاه (!!!)میاد یهو به طور ناگهانی دقیقن موقعی که نا امید شدی از ارتباط دوباره برقرارکردن باهاش،میشینه کنارت بدون اون گارد همیشگی و از زندگی اش می گه برات بدون اون ترس قبلی.در حدی که به خودت میای می بینی سه ساعتو  داری با این آدم به طور ممتد تو سالن امتحانات حرف می زنی و اون قدر تجربه های مشترک دارین که نفست از هیجان بند اومده.این جاهاست که دانشگاه و بیشتر آدم هایش را به کناری !حواله می دی(چپ هم نه حتی!!چپ از نظر من ارزش بیشتری دارد )و دوباره حس می کنی داری زندگی می کنی.یعنی نه اینکه شاد باشی خیلی ولی حداقل دردهات واقعی ترن.
راستی جدیدن دوباره رفتم رو مود سعدی و تو صیه می کنم گزیده ی غزلیات سعدی که کیارستمی با ورژن باحالی تالیف کرده رو بخونید حتمن(از نون هزاران بار تشکر می کنم بابت دادن این کتاب).یادتونه حافظ می گفت :"غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است "؟یه جا هم سعدی میگه :"غلام دولت آنم که پایبند یکی است/به جانبی متعلق شد از هزار برست" یعنی این دو تا بیت تصدیق تمام حرفاییه که آَشوری تو کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ را جع به این دو تا آدم (سوپر هیرو از نظر من)گفته.و یه نکته دیگه این که اگه تا حالا عاشق شدید و برای معشوقتون از سعدی نگفتین و نخوندین عاشقی نکردین اصن.

*تیتر هم از سعدی است بالطبع.

Thursday, October 13, 2011

...

بدی این روزا اینه که وقتی بریدی و دیگه نمی تونی ادامه بدی همین جور کار و رابطه و آدم و از این جور مشغله هاست که می ریزه سرت.نمی تونی بری به این همه آدم که به واسطه ی درس و کار و دوستی یا هر چی باهاشون در ارتباطی بگی آقا جون ول کن منو بذا به حال خودم باشم.نمی شه واقعن.حتی اگه بشه هم کار احمقانه ایه.وقتی جرئتش نیست که زندگیتو تموم کنی پس بهتره با شدت بیشتری ادامه اش بدی.نباید بذاری ول شه زندگیت بیفته دست هر کس و نا کسی.یا باید با شرافت تمام،بی خیال شد و همه چی رو تموم کرد یا نباید گذاشت ول شه.هرچند فک کنم کاملن واضحه برا همتون که من دارم زر مفت می زنم دیگه؟چون در مرحله ایم که زندگیم رو بی خیال شدم کلن.ملت عزیز تریناشونو می سپرن دست خدا من زندگیمو ول کردم تو یه رودخونه که آب همین جور می برتش این ور اون ور.آخه من هرچی رو سپردم دست خدا دیگه بهم پس نداد.منم از یه جا به بعد بی خیال شدم.گفتم چه کاریه؟این جوری حداقل می شینی کنار رودخونه هه تماشا میکنی زندگیتو.اونجوری هی باید حرص بخوری چی شد چی نشد.اما وقتی بغل آبی هرموقع خسته شدی از تماشا هرموقع دیدی دیگه نمی تونی ببینی چه گهی داره زده می شه به همه چی به رودخونه هه میگی بده زندگیمو.نخواستم بابا.بده خودم.خودم تمومش کنم بهتره اصن.چی داشتم می گفتم که رسید به اینجا؟هااا.داشتم می گفتم ول نکنید زندگیتونو .من ول کردم الان موندم توش.نمی دونم چی کار کنم.خلاصه که بد روزگاری شده به والله.به والله؟به هر چی.چه می دونم...


Thursday, October 6, 2011

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

یک ساعته این صفحه بازه و جرات نمی کنم چیزی توش بنویسم.هی خودمو با گودر مشغول کردم که چشمم به این صفحه نیافته.می ترسم.از کلمه ها می ترسم.بهترین هاشونم نمی تونن حس و حال این روز ها رو برسونن.کدوم جمله ها و کدوم کلمه ها می تونن کاری کنن که شما بفهمین از چهاررراه ولی عصر تا ونک به من چی گذشت؟که تو ساعی رو اون نیمکت من چه حالی بودم؟که حرفای نون مثل یه سیلی محکم تو صورتم بود؟
جدا از فکر ها و پریشونیام برای اون،باعث شد خودم یهو چشامو باز کنم و ببینم چه گهی به زندگیم زدم.اون جا بود که فهمیدم مه سای این یه سال من نبودم.یه آدم لا ابا لی از همه جا بریده بوده.از همه کس گریزون بوده که واسه خر کردن خودش گه گاهی یه لبخندی به آدما می زده .واسه این که فک کنه هنوز می شه اومیدوار بود که هنگ اوت های مسخره و الکی،آدمای باری به هر جهت و روزای آفتابی طولانی می تونن دلیلی واسه زنده موندن باشن.واسه این که خیال کنه می شه با چیزای به همین سادگی و آدمای روتین خوش حال بود.ولی اون مه سایی که همیشه تو ذهن من بود قرار نبود این طوری شه.قرار نبود تا ته تو لجن و کثافت این آدمای لعنتی جدید دست و پا بزنه.قرار بود خوب معاشرت کنه،خوب بخونه،خوب ببینه،خوب زندگی کنه.قرار نبود این جوری خودشو بسپره دست باد.قرار نبود یهو که چشاشو باز می کنه ببینه یه سال زندگیشو به سر و کله زدن با آدمایی گذرونده که جنس اون نبودن.دنیاهاشون مثل اون نبوده.قرار نبود به هر آدم بی سروپایی اجازه بده که وارد دنیاش شه.که رویاهاشو خراب کنه.مه سا یه موقعی به خودش اومد که رویا نداشت.که آدمای لعنتی هرکدوم یه تیکه شو خراب کرده بودن.تقصیر خودش بوده که دنیاشو سپرده بوده دست اونا.تقصیر خودش بوده که به حرف حافظ هم گوش نکرده حتی اون موقع که بهش گفته:"تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد."مه سای این یه سال تکیه کردبه آدمایی که مال اون نبودن.مه سای این یه سال از رنج زیاد گذشته اش همه چی رو ول کرد رفت.گفت هرچه باداباد.مه سا ،اون سالِ از همه کس بریدن رو یادش رفت.یادش رفت که وقتی قوی بود،وقتی تکیه اش به خودش بود هیچ کس و هیچ چیز حق وارد شدن به زندگیشو نداشت.اما الان که به خودش اومده حس آدمی رو داره که نشسته دم در خونش و داره تماشا می کنه آدمایی رو که دارن یه تیکه از زندگیشو با خودشون می دزدن و می برن.مه سا دیگه نمی خواد این یه سال تکرار شه.مه سا نمی خواد خودشو ببینه که پشت تلفن  داره همراه ع زار می زنه و خودشو جای اون می ذاره و تمام رنج هاشو دونه دونه با تمام وجود حس می کنه.مه سا نمی خواد دوباره روزی رو ببینه که با تموم شدن رابطه ی دو تا از دوستاش حس کنه یکی از با ارزش ترین تیکه های زندگیش در عرض یه شب نابود شده.مه سا می خواد دوباره بشه همون مه سای دو سال پیش که بزرگترین رنج های زندگیشو یه تنه به دوش کشید.مه سا دیگه نمی خواد این یه سال تکرار شه...هیچ وقت
 
 
 
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره‌ی طرار دگر
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر