Saturday, October 22, 2011

درد را از هر طرف که بنویسی درد است

این چند روز که اینترنتم قطع بود هی در ذهنم کلماتی می چرخید که قرار بود این جا تبدیل به جمله شوند.اما الان هیچ چیز نیست.همه ی اتفاق ها در لحظه های وقوع،وقتی که داغ و تاره اند جالب و قابل گفتن اند.بعدش همه چیز لوس می شود.اصلن الان از اینکه برایتان بگویم چرا چهارشنبه تمام راه تا خانه را مثل هایدی این ور و آن ور پریدم و نیشم تا بناگوش باز بود عقم می گیرد.از این که بگویم بعد از مدت ها خواب های رنگی دیده ام خنده ام می گیرد.یا این که بگویم موقع دیدن یه حبه قند هی اشک می ریختم مسخره است.این ها و خیلی بیشتر از این ها برای من اتفاق می افتد و مسخره و حوصله سر بر است که اینجا بنویسم شان.عاشقی کردن های من ، زندگی من به چه درد کسی می خورد؟به سرم زده بود که بیایم اینجا مثل برنامه های شب رادیو برایتان قصه بگویم.قصه های قدیمی و ادامه دار.هرچقدر هم که خز و کلیشه ای باشد بهتر از زندگی من است.روزهای من واقعی تر از آنند که بشود آن ها را نوشت.آن قدر واقعی و گاهی زیادی تلخ (بیشتر از ظرفیت من بیست ساله ی تازه اول راه)که باورش برای خودم هم سخت است.این که بار این همه مسئولیت ناگهان و ناخودآگاه روی دوشم افتاد ترسناک است.هر روز خسته تر از دیروزم.هر روز فرسوده تر.هرچقدر فکر می کنم می بینم آخرین باری که واقعن و از ته دل خوشحال بودم بیست و یک خرداد هشتاد و هشت بود.وقتی که ف و ن هنوز ایران بودند.وقتی کسی فکر رفتن نبود.حسرت نیست.اشک نیست.هیچ چیز نیست.خالی ام.خالی ِخالی.پر نمی شوم به این زودی ها.اگر غرغر است و حوصله ندارید.شرمنده ام .نخوانید این جا را.ولی وقتی همه چیز درد است نمی شود از خوشی نوشت.درد را نمی شود پیچاند و کش و قوس داد تا چیز جدیدی از آن بیرون بیاید.درد را باید کشید مثل یک نخ سیگار...

5 comments:

Sleepless Dreamer said...

مهسا یکی از اولین پست‌هات بود این که درد رو از هر طرفی بنویسی درد است و می‌دونم این نکته‌ی این پست نیست ابداً ولی نمی‌تونم نگم، من بار اولی که تو رو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود چقدر شبیه هایدی هست... روزگار چرخش، روزهای بهتر میاد، باید بیاد... باید یاد بگیریم، زندگی کنیم...

Anonymous said...

سلام خانم

این اولین باره که دارم به وبلاگتون سر میزنم و مطالبش رو میخونم

فقط میتونم بگم که فوق العاده ان ...

این روزها من هم احوال خوشی ندارم ...

باید بگم که با بعضی از نوشته هاتون بغض کردم و حتی چند قطره اشک ...


این پستتون هم (*عشق در دل ماند و یار از دست رفت/دوستان دستی که کار از دست رفت ) واقعا زیبا و دلنشین بود ...

در آخر امیدوارم که همچنان بتونین به همین صورت ادامه بدین و بنویسین

باز هم بهتون سر خواهم زد .

موفق باشین !

A.J

Anonymous said...

سلام مه سا خانم

این اولین باره که دارم به وبلاگتون سر میزنم و مطالبش رو میخونم

فقط میتونم بگم که فوق العاده ان ...

این روزها من هم احوال خوشی ندارم ...

باید بگم که با بعضی از نوشته هاتون بغض کردم و حتی این بغض همراه بود با چند قطره اشک ...


راستی این پستتون هم (*عشق در دل ماند و یار از دست رفت/دوستان دستی که کار از دست رفت ) واقعا زیبا و دلنشین بود ...

در آخر امیدوارم که همچنان بتونین به همین صورت ادامه بدین و بنویسین

باز هم بهتون سر خواهم زد .

موفق باشین !

A.J

A.J said...

سلام مه سا خانم

از دیشب که برای اولین بار اومدم تو وبلاگتون و مطالبش رو خوندم یه جورایی پابند اینجا شدم...

الان هم 2-1 ساعته که دارم نوشته هاتون رو میخونم...

از اولین پست شروع کردم...
کل پستهای 2010 رو خوندم(+ پستهای صفحه اول )...
هی میخونم و هی فکر میکنم ...
و دوباره میخونم...

میخوام واسه هر پست نظری جداگانه بزارم اما امان از دست سرعت پایین این نت و فیلتر شکن ...

هنوز مشغول مطالعه هستم همچنان...

یه مطلب تقریبا طولانی هستش که میخوام بگم بهتون ... اما نمیدونم چطوری مرتبش کنم این مطلب رو تو ذهنم که بتونم بیارمش روی صفحه ...
این روزها اوضاع و احوالم زیاد نرمال نیست ... این سرماخوردگی هم که بهش اضافه شده کلا داغونم ...


(راستی من دیشب هم یه پست گذاشتم البته نتونستم اسمم رو بنویسم و اسمم رو آخر کامنت نوشتم...الان احتمالا رفته تو اسپم ها...اون هم از اونجا بیاریدش بیرون و بخونینش ...)


خب دیگه حرفی خاصی ندارم فعلا که بگم !

اون مطلبم رو هم به زودی سعی میکنم که بزارم براتون ...

هم چنان موفق باشین !

A.J

مه سا said...

بهار!آره دقیقا از اولین پست هام بود.دارم یاد می گیرم.اول راهم تازه...

آقا یا خانم A.J
مرسی از لطفتون.خوش حالم کردید واقعا