Tuesday, November 27, 2012

به یاد حمید مصدق عزیز

 "وای،باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
...."
این شعر جزء اولین شعرهایی بود که مرا به طور جدی شیفته ی ادبیات کرد. قبل ترش البته شعر "تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم" ( اسم اصلی اش سیب است فکر کنم)را خوانده بودم اما این یکی جور دیگری به دل ام نشست.تمام کلماتش یک حزن اصیل را تداعی می کند.بعد ترکه با شعرهای شاملو و سید علی صالحی و ... آشنا شدم کمتر سراغ مصدق می آمدم اما کافی بود یک جا این شعر را بشنوم تا هوس کنم و بروم دوباره قصیده ی آبی ، خاکستری ، سیاهش را بخوانم.امروز سالگرد درگذشتش است .خواستم یادی کرده باشم از او و امیدوارم روحش ،این روح عاشق  و ساده اش جایی آرام گرفته باشد...
 

Monday, November 26, 2012

غریبه آی غریبه آی غریبه

آیا هیچ آهنگی هست که با آهنگ "عطر تو" ی آقامون ابی برابری کند؟نه هست واقعا؟خاک بر فرق سر اون صد ترانه ی ماندگاری کنند که این آهنگ جزء ده تای اولش نباشد.حالا بگوییم عطر تو هم خیلی مردمی نباشد گل واژه چه؟یا کدام آدمی هست که "ساده بودیم مثل سایه "ی اش را بشنود و حالش با دو دقیقه قبلش فرق نکند؟آخ آخ.عجب روزگاری است. تازه من که هیچ وقت عاشق نبوده ام(یعنی یک زمان فکر می کردم بودم اما اشتباه می کردم) وای به روزی که عاشق شوم.دهن ملت را آسفالت خواهم کرد احتمالا با ابی.اگر یک جا رفتید و دیدید که ابی دارد می خواند و ناگهان بغل دستی تان ساکت شده و به یک گوشه خیره نگاه می کند شک نکنید که این آدم زمانی با ابی عاشق شده و آهنگ هایش را به یاد معشوق گرامی گوش می داده یا بدتر از آن "با" معشوق گرامی گوش می داده است.خیر بنده عاشق نبوده ام. اما عاشقان را دوست می دارم.(هر هر)به خصوص آن ها که با ابی عاشقی کرده اند.آخ آخ

*تیتر هم که مشخص است مال کدام آهنگ است دیگر :دی

Saturday, November 17, 2012

دنیا وفا ندارد

گاهی هم روزهایت این گونه شروع می شوند.می آیی و میبینی کسی که تا دیروز با هم در یک کلاس درس خوانده بودید،با هم خندیده بودید،با هم درد و دل کرده بودبد،با هم برف بازی کرده بودید و با هم دعوا کرده بودید حتی ،دیگر نیست.همین مقداراز ارتباط و آشنایی کافی است تا شوکه شوی.تا زبانت بند بیاید از ناتوانی.بعدش انگار گوشت گرفته باشد صدای مبهم آدم ها را می شنوی .نمی فهمی چه می گویند و هراز گاهی کلمه هایی به گوشت می خورد"....خاکش می کنند." "تشییع جنازه..."."تنها بود...".
خاک؟مگر می شود؟مگر می شود؟دیروز این جا بود.داشت راه می رفت.می خندید.حرف می زد.خاک؟خاک را بریزید رویش و تمام شود؟مادرش چه؟پدرش چه؟آروزهایش چه؟مگر چقدر زندگی کرده بود که حالا برود؟
تمام این چند سال با همه ی وجودم جنگیدم که کمر خم نکنم.که تسلیم زندگی و بازی های بی رحمش نشوم.اما زندگی گاهی وقتها آخرین برگش را رو می کند و تو در برابرش زانو می زنی.تسلیم می شوی.با تمام وجودت تسلیم می شوی.ناتوان و ذلیل.مرگ...با مرگ نمی شود کنار آمد.بی انصاف است...

Thursday, November 15, 2012

ای دل بیا که پناه به خدا بریم...

روز اول پریود از وحشتناک ترین روزهای ماه است.پریشان و عصبی و بی حوصله ام . مدام چرت و پرت می گویم و بی خودی پاچه ی ملت را می گیرم.پی ام اس قبلش هم خودش داستانی است البته.هی می خواهم شعر بخوانم ، عاشق شوم ،ابی گوش کنم (این آخری را فقط "ن "می فهمید که چه بلایی سر من می آورد) .از این لوس بازی ها.ورزش کردن و درس خواندنم هم نمی آید.گفتم ورزش ،یاد این خانم جدیدی که در باشگاه کار می کند افتادم.شبیه هایده است با موهای طلایی .از قبلی ها خیلی بهتر است و کتاب می خواند و به آدم هم زل نمی زند.تپل هم هست تازه.گاهی که حوصله اش سر می رود ، شروع می کند به وزنه زدن.زود خسته می شود و می آید می نشیند بیسکوییتش را می خورد.مثل بقیه شان روی مخ آدم نمی رود که وقتی پنجاه گرم اضافه می کنند زمین و زمان را به هم می دوزند.من پنجاه و شش کیلویی بین شان غریب واقع شده ام.حالا این بحث شیرین چاقی به کنار بی خوابی هم چیز بدی است.هی می نشینم به خواندن این کتاب های دم دستم و خوابم که می گیرد دلم نمی آید زمین بگذارم شان.بعد می رسم به یک جایی در کتاب محبوبم ازداریوش آشوری (بعله خودم می دانم که دهن همه را با این کتاب عرفان و رندی آسفالت کرده ام) که می گوید:"در نگرش متشرعانه آدم همیشه آدم است و خدا  همیشه خدا وفاصله ی توانایی مطلق و ناتوانی مطلق و"آسمان" و زمین آن دو را تا ابد از یکدیگر جدا می کند.اما،در تاویل صوفیانه است که نگرشی دیگر از رابطه و نسبت میان انسان و خدا در میان می آید..." یک جای دیگر هم چند صفحه را label زده ام که دوباره بخوانمشان بس که خوبند.یکی ازاین صفحه ها با این بیت شروع می شود:"روز اول رفت دین ام در سر زلفین تو/تا چه خواهد شد درین سودا سرانجام ام هنوز".راضی ام الان.بروم بخوابم دیگر.شب شما هم خوش.

Wednesday, November 14, 2012

دل ما رو بنویس...

ابی گوش ندهید در این شب ها .از من ِ داغ دیده به شما نصیحت...

نیمه شب به بعد

دیروز آقای میم زنگ زد که بیا برویم تئاتر.من هم که خسته بودم و دلم هم هوس یک تئاتر خوب کرده بود گفتم می آیم.اما امروز دو ساعت مانده به قرارمان زنگ زدم که نمی توانم.بهانه آوردم که سرد است و باران می آید و حوصله ندارم وفلان.آدم دلش را که نمی تواند خر کند.وقتی کسی را آن طور که باید ، دوست نداری هرکاری هم کنی نمی شود.آقای میم با مرام ترین دوست دنیاست و همین مرا شرمنده می کند.خیلی .بعدش اما زنگ زدم به مریم و رفتم پیش اش.با کلی آدم خوب و دوست داشتنی حرف زدیم و چای خوردیم و آخر شب هم با خشایار برگشتیم ونک.کلی حرف های خوب و امیدوار کننده زد .باران هم که حسن ختام ماجرا بود.الان هم دارم کارهای آقای الف.سین را انجام می دهم.راجع بهش ننوشته ام این جا؟فرد بسیار جالب و دوست داشتنی ای است و خب می شود کلی چیز از او یاد گرفت.ذائقه ی موسیقی اش هم بسیار خوب است گویا.هر چند یک ذره هم از کاری که دارم برایش انجام می دهم سردر نمی آورم و احتمالا دارم گند می زنم و توجیه ام هم این است که تا گند نزنم یاد نمی گیرم.خداراشکر که خداوند سفسطه و توجیه و بهانه را آفرید (آفرید؟چه می دونم؟!) وگرنه من کل زندگی ام را لنگ می ماندم.

Monday, November 12, 2012

we're not animal guys!

چرا ما انقدر زود از هم خسته می شویم؟اصلا مجال شناختن همدیگر را به خودمان نمی دهیم.رابطه ی شروع نشده را که نمی شود تمام کرد.بیایید از این به بعد صبور تر باشیم دوستان.زشت است واقعا.آبروداری کنیم جلوی نسل بعدی مان حداقل. :)

Friday, November 9, 2012

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است/بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

حضرت می فرمایند که:
"دل رمیده ی ما را که پیش می گیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر"

پ.ن:کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ ام را پس گرفتم بالاخره و بسیار مشعوف می باشم.هی صفحه هایی که lable زده بودم را می خوانم و کیف می کنم.حقیفتا اگر حافظ نبود اگر سعدی نبود اگر خیام نبود ماها چی کار می خواستیم بکنیم؟

Thursday, November 8, 2012

wish me luck

یادم می آید چند سال پیش یک جا خواندم که سید علی صالحی( همان شاعر دوست داشتنی که حتما همه تان شعر"حال همه ی ما خوب است ..."اش را هزار بار در فیس بوک خوانده اید) به خاطر اعتراض به گرسنگی کودکان آقریقایی یک وعده در روز غذا می خورد.اصلا یادم نمی آید کجا خواندم و مطمئن هم نیستم که جمله دقیقا همین بوده باشد ولی آن لحظه خیلی تحسین کردم این حرکتش را و فکر کردم که چه اراده ای دارد و فلان.در ظاهر بیهوده است.یعنی غذا خوردن یا نخوردن او قرار نیست باعث حل مشکلات ملت بدبخت شود اما حداقل خودش را آرام می کند.با وجدان راحت تری شب ها می خوابد.همدردی اش را نشان می دهد یک طوری.حالا امروز شانزدهمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده است و من تصمیم گرفته ام برای همدردی با خودم یک مدتی همین کار آقای شاعر را بکنم.این طور وقتی دارم تلویزیون نگاه می کنم و تصویر نسرین ستوده وبچه هایش را می بینم ، وقتی خبر مرگ ستار را می شنوم ،وقتی یاد خرداد هشتاد و هشت می افتم،وقتی آرزوهای برباد رفته مان را که نه،  نام آدم های کشته شده ی به هیچ سپرده شده ی این سه سال را مرور می کنم ، وقتی سکوت این سال ها را و دادهایی که باید میزدیم و نزدیم و اشک هایی که باید می ریختیم و نریخیتم را یادم می آید ،وقتی صحنه های صبح بیست وسه خرداد از جلو چشمانم رد می شوند کمتر لب و لوچه ام آویزان می شود ازفرط حسرت.کمتر از خودم متنفر می شوم.کمتر ناتوانی ام و کوچک بودنم به چشمم می آید.این طور شاید ،شاید،شاید یک هزارم خشم سرکوب شده ی این سالها را بتوانم جبران کنم.به خودم امید واهی دهم که حداقل یادم نرفته که چه کشیدیم.نه جوی مرا گرفته و نه می خواهم از کسی حمایت کنم.(نه حتی از نسرین ستوده که ثابت کرده به ما و امثال ما احتیاجی ندارد بس که بزرگ است و ما کوچکیم.)فقط می خواهم خودم را دلداری دهم و یادم بماند که هنوز هستند کسانی که مثل من بی تفاوت و یخ نیستند.یک همدردی کاملا شخصی با خودم.مثل این است که آدم خودش را بغل کند بگوید اشکالی ندارد .درست می شود و خب بعد یادش می آید که جای این همه غم داشتن آدم می توانست کمی خوش شانس تر باشد و در آمریکا یا اسپانیا یا ترکیه حتی به دنیا بیاید و اصلا هم به یک ورش نباشد که  در یک گوشه ای از دنیا یک وبلاگ نویس را بی خبر می برند و بعد زنگ می زنند به فک و فامیلش که بروید برایش قبر بخرید.این جاست که آدم باید خودش را محکم تر بغل کند و پتو را بکشد روی سرش و دیگر فکر نکند.هی به این مغز خرش بفهماند که نباید فکر کند.باید برود بخوابد شاید این بار خوش شانس باشد و دیگر بیدار نشود.

Monday, November 5, 2012

exhausted

خسته ام. خسته ی جسمی.روزها همینطور شلوغ پلوغ می گذرند و من حتی یک ساعت هم وقت آزاد برای کتاب خواندن پیدا نمی کنم.یعنی پیدا میکنم ولی آنقدر خسته ام که ترجیح می دهم بخوابم.دلم هوای روزهایی را کرده که توی یک کتاب و شخصیت ها و داستانهایش غرق می شدم و گذشت زمان را حس نمی کردم.الان اما زمان خیلی نقش پررنگی دارد. حالا ناگفته نماند که وسط این همه بدبختی کلی لحظه های خوب و دل خوش کنک هم هست و بین خودمان هم بماند که من هم راضیم.از خودم و از روند کار راضیم.نه این که قانع باشم اما میدانم که اوضاع می توانست خیلی بدتر باشد.می توانست مثل تابستان پارسال باشد.همین که نیست و همین که کسی نمی رود و همین که من سرم به کلی کار گرم است خودش خیلی است این که آدم از فرط خستگی جلوی لپ تاپ خوابش ببرد خیلی بهتر از این است که از سردرد بعد از یک گریه ی طولانی سعی کند بخوابد.این که نصف خانواده ی آدم یکهو به فاصله یک ماه از هم بگذارند بروند دیار غربت خیلی سنگین است.طول می کشد تا گریه ها بشوند بغض های ناگهانی و بغض ها بشوند سکوت و سکوت ها هم عادی شوند.خوب شدن بعد از یک مدت معنایش تغییر می کند .می شود بی حس شدن به درد.یک جوری با شرایط اداپت می شوی.شاید همه چیز به بدی قبل باشد.اما تو فرق کرده ای.پوست کلفت تر شده ای و این جای شکر دارد.