Thursday, November 15, 2012

ای دل بیا که پناه به خدا بریم...

روز اول پریود از وحشتناک ترین روزهای ماه است.پریشان و عصبی و بی حوصله ام . مدام چرت و پرت می گویم و بی خودی پاچه ی ملت را می گیرم.پی ام اس قبلش هم خودش داستانی است البته.هی می خواهم شعر بخوانم ، عاشق شوم ،ابی گوش کنم (این آخری را فقط "ن "می فهمید که چه بلایی سر من می آورد) .از این لوس بازی ها.ورزش کردن و درس خواندنم هم نمی آید.گفتم ورزش ،یاد این خانم جدیدی که در باشگاه کار می کند افتادم.شبیه هایده است با موهای طلایی .از قبلی ها خیلی بهتر است و کتاب می خواند و به آدم هم زل نمی زند.تپل هم هست تازه.گاهی که حوصله اش سر می رود ، شروع می کند به وزنه زدن.زود خسته می شود و می آید می نشیند بیسکوییتش را می خورد.مثل بقیه شان روی مخ آدم نمی رود که وقتی پنجاه گرم اضافه می کنند زمین و زمان را به هم می دوزند.من پنجاه و شش کیلویی بین شان غریب واقع شده ام.حالا این بحث شیرین چاقی به کنار بی خوابی هم چیز بدی است.هی می نشینم به خواندن این کتاب های دم دستم و خوابم که می گیرد دلم نمی آید زمین بگذارم شان.بعد می رسم به یک جایی در کتاب محبوبم ازداریوش آشوری (بعله خودم می دانم که دهن همه را با این کتاب عرفان و رندی آسفالت کرده ام) که می گوید:"در نگرش متشرعانه آدم همیشه آدم است و خدا  همیشه خدا وفاصله ی توانایی مطلق و ناتوانی مطلق و"آسمان" و زمین آن دو را تا ابد از یکدیگر جدا می کند.اما،در تاویل صوفیانه است که نگرشی دیگر از رابطه و نسبت میان انسان و خدا در میان می آید..." یک جای دیگر هم چند صفحه را label زده ام که دوباره بخوانمشان بس که خوبند.یکی ازاین صفحه ها با این بیت شروع می شود:"روز اول رفت دین ام در سر زلفین تو/تا چه خواهد شد درین سودا سرانجام ام هنوز".راضی ام الان.بروم بخوابم دیگر.شب شما هم خوش.

No comments: