Wednesday, December 29, 2010

هذیان نوشت

سردردهام شروع شده دوباره

کتاب عرفان ورندی در شعر حافظ تموم شد

امتحان رانندگی رد شدم

امتحانا هفته ی دیگه شروع میشه

دلم میخواد در حوالی خیابون جمهوری عملیات انتحاری انجام بدم 

زمستون داره حالم رو بهم می زنه !!!!ا


.
.
.
.
پ.ن:کاش می شد آدم بخوابه و اردی بهشت پاشه



Tuesday, December 28, 2010

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

وارد اتاقم که شدم دیدم مامان یه میز آورده گذاشته کنار تختم .چراغ مطالعه و کتابها و مجله هامم گذاشته روش.مامان که حدس زده بود من متعجب خواهم شد اومد تو اتاق و گفت":اینو گذاشتم که کتابات پخش و پلا نباشن وشبا وقتی خواستی کتاب بخونی و خوابت برد چراغ اتاقت روشن نمونه ." با نگاه ازش تشکر کردم.همیشه رابطه ی ما همینطور بوده.آخرین باری که مامان منو بی بهونه بغل کرد شش سالگیم بود.شاید هم کمتر.مامان همیشه دوست داشت من آدم با فرهنگ و فرهیخته ای باشم.همه ی مامان ها می خوان که بچه هاشون اینجوری باشن. اما مامان تمام انرژی اش رو در این راستا صرف می کرد.وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم برام مثنوی و فیه مافیه میخوند.وقتی مدرسه رفتم اصرار داشت که روزی یک شعر حافظ بخونم وحفظشون کنم.برام کتابای داستان انگلیسی می خرید و بهم یاد میداد که بخونمشون.و انصافا هم تلاش هاش نتیجه داد و هنوزم که هنوزه هر جا که میرم(مطب دکتر،مهمونی های بی سرو صدا،اتوبوس و..)اگه بیکار شم برحسب عادت یه کتاب می گیرم دستم و شروع می کنم به خوندن.عاشق حافظ و خیام شدم و خیلی مشکلی با متن های انگلیسی ندارم.در بحث های سیاسی و غیر سیاسی که  هرجا مطرح میشه حس می کنم حتما باید شرکت کنم و نظر بدم و یکی از بزرگترین تفریحاتم کل کل کردن با آدمهایی یه که کلی از من بزرگترن.خلاصه که من ظاهرا همونی شدم که مامانم می خواست.ولی همیشه به خودم می گم من هیچوقت روشی که مامانم برای تربیت بجه اش اجرا کرد رو به کار نمی برم.خیلی وقتها من هم مثل همه ی آدمها دلم می خواد موقعی که مضطربم و از یه چیز الکی ناراحتم برم بغل مامانم و شروع کنم به گریه کردن که یکم سبک تر شم.که حس کنم یه پناه گاه محکم و گرم دارم .که هرچیز احمقانه ای منو اینقدر نترسونه.بهمم نریزه.ولی از اونجایی که بهم القا شده بود که هر دختری که اینکارو میکنه خیلی لوس و ننره من هیچوقت  اینکارو نکردم.ترحیح می دادم همون دختر محکم و بزرگی باشم که همه ازم انتظار داشتن.اونقدر وضعیت ادامه پیدا کرد که خودم هم باورم شد هیچی نمی تونه منو سست کنه.خودمم که همه ی مشکلاتمو حل میکنم.اما یهو می رسی به نقطه ای که حقیقت کوبیده میشه تو صورتت.که در به در دنبال یه پشتیبان و حامی میگردی .دنبال یه آغوش صادقانه وگرم.دنبال یک آدم با لبخند های پر از آرامش نه  با نگاههایی که با سرزنش و سرکوفت زخمت را عمیق تر کند.بعضی درد ها را یک نفره نمیشود تحمل کرد.آغوش مادر که می گویند همین موقع ها به درد می خورد.قدرش را بدانید...

Wednesday, December 22, 2010

صادق هدایت_یک

مجموعه آثارشو گیر آوردم ودرحال خوندنشونم.قبلا یه حس بدی نسبت به کاراش داشتم از بس که همه گفته بودن تو با این حالت فعلا نخون(چقدر همه احمقن که فکر می کنند  من خودم قراره زندگیمو تموم کنم!)ولی الان به شدت حال می کنم با تک تکشون.این کسایی که این داستان ها رو میخونن و حس ناامیدی بهشون دست می ده و به بنده هم میگن که نخون  ،مشکل از خودشونه خب.اینجوری نیست که هدایت باعث شده باشه این حس در اونها بوجود بیاد.اون فقط حقیقت زندگی شونو (زندگی مونو)می کوبه تو صورتشون(مون).حقیقتی که اگه مستقیم  بهمون بگن می زنیم تودهن طرف که :احمق من زندگی من اینقدم هیچ نیست.
چرا آقا جان هست.به وسعت تمام روز مرگی ها مون هیچه.ا

پ.ن:هیچ_نامجو

Monday, December 13, 2010

far away...

کاش می فهمیدی چه می گویم...
کاش می فهمیدی چه میخواهم...
کاش می فهمیدی چرا می خواهمت...




پ.ن:دریغ از من ،دریغ از روزهایمان...

Saturday, December 11, 2010

meditating over a photo

همه ی درد ها را می شود به لفتت حواله دهی ، عاشقانه ها را نمی شود اما...ا


به من گفتی
 تا که دل دریا کن
بندگیسو وا کن
سایه ها رویا بابوی گل ها
...

Friday, December 10, 2010

درد رااز هرطرف که بنویسی درد است

من معتقدم که آدمها و رنج هایشان راباید نسبت به خودشان مقایسه کرد.یعنی تو حق نداری به منی که دارم عذاب می کشم ازرابطه ی گندی که با خانواده ام دارم یا حرص میخورم از سیستم مزخزف آموزشی مان در دانشگاه و دبیرستان بگویی :"مردم نون ندارند شکم بچه هایشان را سیرکنند اونوقت تو ناراحتی که نمی تونی بیرون رفتنها وقبض موبایلت وعلایق ادبی،سیاسی واعتقادادت رو واسه خانوادت توجیه کنی یا از سیستم غلط آموزشی ناراحتی؟"واقعا قابل مقایسه نیستند دردها .چون آدمها،شرایط و مهم تر از همه نیازها با هم فرق می کنند.من اگر همین الان با همین شرایط دچار مشکل مالی می شدم به طور حتم این فقر در اولویت قرار نمی گرفت چون نیاز من در حال حاضرچیزدیگری است.نیاز دارم که بقیه به شعور وآزادی من بعنوان یک انسان(حتی بدون در نظرگرفتن ویژگی های شخصیتیم )احترام قائل شوند و وقتی این حق را برای من در نظر نمی گیرند عذاب می کشم .تنها وجه مشترک من با آن آدم فقیر گرسنه در برطرف نشدن نیازمان است.نه او می تواند از درد من رنج بکشد نه من می توانم جای اوغصه ی نان بخورم.رنج ها هم مانند آنزیم ها اختصاصی اند گویا...ا