Tuesday, December 28, 2010

ما را به آب دیده شب و روز ماجراست

وارد اتاقم که شدم دیدم مامان یه میز آورده گذاشته کنار تختم .چراغ مطالعه و کتابها و مجله هامم گذاشته روش.مامان که حدس زده بود من متعجب خواهم شد اومد تو اتاق و گفت":اینو گذاشتم که کتابات پخش و پلا نباشن وشبا وقتی خواستی کتاب بخونی و خوابت برد چراغ اتاقت روشن نمونه ." با نگاه ازش تشکر کردم.همیشه رابطه ی ما همینطور بوده.آخرین باری که مامان منو بی بهونه بغل کرد شش سالگیم بود.شاید هم کمتر.مامان همیشه دوست داشت من آدم با فرهنگ و فرهیخته ای باشم.همه ی مامان ها می خوان که بچه هاشون اینجوری باشن. اما مامان تمام انرژی اش رو در این راستا صرف می کرد.وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم برام مثنوی و فیه مافیه میخوند.وقتی مدرسه رفتم اصرار داشت که روزی یک شعر حافظ بخونم وحفظشون کنم.برام کتابای داستان انگلیسی می خرید و بهم یاد میداد که بخونمشون.و انصافا هم تلاش هاش نتیجه داد و هنوزم که هنوزه هر جا که میرم(مطب دکتر،مهمونی های بی سرو صدا،اتوبوس و..)اگه بیکار شم برحسب عادت یه کتاب می گیرم دستم و شروع می کنم به خوندن.عاشق حافظ و خیام شدم و خیلی مشکلی با متن های انگلیسی ندارم.در بحث های سیاسی و غیر سیاسی که  هرجا مطرح میشه حس می کنم حتما باید شرکت کنم و نظر بدم و یکی از بزرگترین تفریحاتم کل کل کردن با آدمهایی یه که کلی از من بزرگترن.خلاصه که من ظاهرا همونی شدم که مامانم می خواست.ولی همیشه به خودم می گم من هیچوقت روشی که مامانم برای تربیت بجه اش اجرا کرد رو به کار نمی برم.خیلی وقتها من هم مثل همه ی آدمها دلم می خواد موقعی که مضطربم و از یه چیز الکی ناراحتم برم بغل مامانم و شروع کنم به گریه کردن که یکم سبک تر شم.که حس کنم یه پناه گاه محکم و گرم دارم .که هرچیز احمقانه ای منو اینقدر نترسونه.بهمم نریزه.ولی از اونجایی که بهم القا شده بود که هر دختری که اینکارو میکنه خیلی لوس و ننره من هیچوقت  اینکارو نکردم.ترحیح می دادم همون دختر محکم و بزرگی باشم که همه ازم انتظار داشتن.اونقدر وضعیت ادامه پیدا کرد که خودم هم باورم شد هیچی نمی تونه منو سست کنه.خودمم که همه ی مشکلاتمو حل میکنم.اما یهو می رسی به نقطه ای که حقیقت کوبیده میشه تو صورتت.که در به در دنبال یه پشتیبان و حامی میگردی .دنبال یه آغوش صادقانه وگرم.دنبال یک آدم با لبخند های پر از آرامش نه  با نگاههایی که با سرزنش و سرکوفت زخمت را عمیق تر کند.بعضی درد ها را یک نفره نمیشود تحمل کرد.آغوش مادر که می گویند همین موقع ها به درد می خورد.قدرش را بدانید...

No comments: