Sunday, December 25, 2011

هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان کوچک خشمی شد

نمی خواهم این روها را بنویسم یا به یاد بیاورم.هیچ وقت.تنها چیزی که دوست دارم الان یا هر زمان دیگر به آن فکر کنم این است که کلی راه هست برای رفتن.کلی چیز هست برای یاد گرفتن و ته همه ی این ها مرگ است.یعنی می روی.تمام می شوی و بعد دلت می سوزد که این یک بار زندگی را برای چه جزئیات کوچکی غصه خوردی و چقدر همه چیز می توانست مهم تر و پررنگ تر باشد.نمی خواهم.نمی خواهم بگذارم که حسرت بعد از مردن هم به این ها اضافه شود.تسلیم شدن آخرین راه هر زندگی است.شعار نیست.تلقین شاید ولی شعار نیست.این که بگذاری یک سری آدم های بی ربط به تو راهشان را در زندگی ات باز کنند گاهی دست تو نیست.بسته به شرایط و اجتماعی است که بالاجبار به تو تحمیل شده .آدم هایی که نمی دانند با خودشان چند چندند!!!ناگهان محاصره ات می کنند.راه فراری نیست.جنگیدن برای تغییر آن ها هم احمقانه است .در این وضعیت تنها راه صبوری است.مقامت است نسبت به تغییر.نباید بگذاری آن شرایط و آن آدم ها در تو نفوذ کنند.سخت است ولی وقتی از آنها خلاص شدی می بینی که چقدر بزرگ تر شده ای و آدم هایی که تا این جای راه با تو آمده اند انتخاب درست تو در طول این مسیر بوده اند.این سختی وقتی کم رنگ تر می شود که تو عصر یک جمعه را با دو آدم محترم در یک کافه ی دنج و بهترین جای شهر شب می کنی و به خودت می گویی این ها هستند.این ها آدم های من اند.محترم ،قوی ،با انگیزه و پر از شور زندگی.کسانی که قضاوت ات نمی کنند و به تو راه می دهند که با آنها شادی کنی.زندگی کنی.سادگی شان از پوک مغزی شان نیست که حالت را به هم زند و همین هاست که مرا به ادامه ی راه مصمم تر می کند.شاید هیچ آدمی به بدشانسی من پیدا نشود اما خیلی فکت های مهم تر از شانس در زندگی آدم ها هستند که نقش شان ماندگار تر خواهد بود.خلاصه ی کلام این که می گذارنم این روز ها را ولی می دانم که هیچ وقت از این روزها با لبخند یاد نخواهم کرد...

پ.ن:راستی شما با این"گاو گند چاله دهانان"زندگی خود چگونه برخورد می کنید؟پاسخ های خود را به چپ تان دایورت کرده و از زندگی لذت ببرید.

Saturday, December 24, 2011

سمفونی مردگان

 کتاب سمفونی مردگان تجلی تمام روزها و آدم های  این چندوقت بود.واقعا کسی هست که در زندگی اش آیدینی نداشته یا ندیده باشد؟آیدا را با تمام وجودش تجربه نکرده باشد؟آدم های کور و احمقی مثل جابر و اورهان در زندگی اش نقشی نداشته باشند؟چقدر همه چیزمان تکراری است...

و ما هم چنان 
دوره می کنیم 
شب را و روز را 
هنوز را...

Saturday, December 17, 2011

ز
شکنج
زلف 
تو 
هر 
شکن
گره ای
فتاده
به 
کار 
من

Saturday, December 10, 2011

بانوی موسیقی و گل

نمی فهمم."ن" را نمی فهمم این روزها.تمام خشم این چند وقت را یک جا رویش خالی کردم .نمی توانستم قبول کنم این "ن" همان دوست نه ساله ای است که همیشه  برایم سمبل زندگی بوده .که هروقت زمین خورده محکم تر از قبل بلند شده.حس می کردم دارم از دست می دهم اش.هرچند هم چنان بعد از آن همه جروبحث های بی موقع مطمئنم که می داند دارد چه می کند و از زندگی چه می خواهد.همین اطمینان و ایمانم به او نگذاشته بود که تا الان چیزی بگویم.اما گاهی اوقات می ترکی از بس که حرف روی دلت جمع می شود.حالا که گفته ام یاد سیزده سالگی خودم می افتم.که چه موجود مجهولی بودم برای بقیه.دوستان جدیدی پیدا کرده بودم و تا همین الان بیشترین دیوانگی هایم را با آن ها داشته ام.که بعد از یک سال هرکداممان به گوشه ای امن پناه بردیم انگار که از خودِ سال پیش مان ترسیده باشیم.اما در همان یک سال با آن ها دنیا را کشف کردم.درس تقریبا سهمی کمتر از یک درصد در زندگی ام داشت.شب و روزم به رمان و شعر و فیلم و علافی با دوستان جدیدم می گذشت.کارهایی در آن یک سال کردم که حتی الان که هشت سال از آن زمان گذشته از فکر کردن بهشان ترسم میگیرد.برای اولین و آخرین بار در آن سال جلوی حرف های خزعبل و نفرت انگیز یکی از پوک مغز ترین آدم ها که معلم دینی ام بود و اصرار داشت که من کافرم ایستادم.نصف بیشتر کلاس هایم را نمی رفتم.تمام خیابان های ونک و شهرک غرب و تجریش را حفظ بودم از بس که ول می گشتم .که تهران را کشف کنم.که عاصی ترین و مهم ترین آدم دنیا باشم.سه روز از مدرسه اخراج شدم.از معاون پایه فحش و دری وری شنیدم.امتحان ریاضی با نمره ی چهارده و نیم افتادم چرا که معلم ریاضی اصرار داشت که من باید آدم شوم."ن "و دوست دیگری که نزدیک ترین آدم ها به من تا آن سال بودند مرا نمی فهمیدند.کارهای مرا نمی فهمیدند.آدم غیر قابل کنترلی که نظر هیچ کس به هیچ جایش نبود.بعد از تابستان آن سال همه چیز عوض شد و دیگر آن آدم قبلی نبودم.تا الان هم دیگر حتی ذره ای از دیوانگی های مهسای سیزده ساله را تکرار نکردم.اما می دانم که تنهاهمان یک سال بود که باعث شد من کارهایی بکنم که زندگی را با تمام وجود و فقط برای خودم بخواهم.که برای عقایدم جلوی عزیزترین و مهم ترین افراد زندگی ام بایستم. شاید کمی عجیب بودند و باعث شدند تمام آن تابستان را در کابوس معلم ریاضی ام بگذرانم اما هیچ وقت و هیچ وقت ذره ای پشیمان نشدم از آن یک سال و بودن با آن آدم ها.مطمئنن آن سال یکی از مهترین سال های زندگی من است.هرچند که برای دیگران نا مفهوم بودم!اما لذت داشتن زندگی ای بدون مرز به تمام سختی های بعدش می ارزد.این که نخواهی و مجبور نباشی تمام رفتارهایت را به بقیه توضیح بدی و توجیهشان کنی حق مسلم هر انسانی است .آدم گاهی وقتها لازم است که خود واقعی اش را رها کند .بگذارد برای خودش ول بچرخد.مهم نیست چقدر طول بکشد.اما مسلمن تجربه ی نابی خواهد بود که بقیه ی عمر با لبخند از آن یاد می کنی.
حالا که نگاه می کنم خودم را جای "ن" و او را جای خودم در همان سال میبینیم.هرچند شرایط و سن و تجربه ها و رفتارها قابل مقایسه با آن سال نیست ولی کاملن درک می کنم که او بخواهد زندگی خودش را داشته باشد هر قدر رها ول بدون این که لازم ببیند همه چیز را برای همه توضیح بدهد.حتی دوستانش که نگرانش هستند.حتی من که نگرانش بودم.  

Monday, December 5, 2011

may be another time in another world

بعد از سومین نخ تازه سرم گیج می ره و متوجهم که دارم چس دود نمی کنم.سرمو به لبه ی پنجره تکیه می دم و چشامو می بندم و هم چنان به این فکر می کنم که اگه پنج شنبه شب همون موقع که از سالن تئاتر اومدیم بیرون و بارون میومد ، دنیا تموم می شد ،چقدرهمه چیز بهتر بود .تو همین فکرام که یهو دل و روده ام به هم می پیچه.هرچی از صبح خورده بودم بالا میارم.انقدر این حس لذت بخشه که دوست دارم هم چنان ادامه پیدا کنه.چون با هر عقی که می زنم تمام حس نفرت صبح تا بعد از ظهرم از آدما و قیافه های مضحک و دروغ ها و لاس زدن های مسخره شون از بدنم میاد بیرون.از توالت که میام بیرون میرم زیر پتو و سعی می کنم همه چی رو فراموش کنم.انگار که هیچ چیز تو این دنیا جز من و اون سه تا نخ سیگار و این پتو مهم نیستند.صدای اس ام اس میاد و من دلم نمی خواد از زیر پتو بیام بیرون.دستمو می چرخونم که برش دارم .اسمو که می بینم دوباره حالت تهوع بهم دست میده.زده که نمیای عزاداری؟زدم کل زندگی ما عزاداری ئه آبجی.برو بگیر بخواب بذار ما هم بخوابیم...