بعد از سومین نخ تازه سرم گیج می ره و متوجهم که دارم چس دود نمی کنم.سرمو به لبه ی پنجره تکیه می دم و چشامو می بندم و هم چنان به این فکر می کنم که اگه پنج شنبه شب همون موقع که از سالن تئاتر اومدیم بیرون و بارون میومد ، دنیا تموم می شد ،چقدرهمه چیز بهتر بود .تو همین فکرام که یهو دل و روده ام به هم می پیچه.هرچی از صبح خورده بودم بالا میارم.انقدر این حس لذت بخشه که دوست دارم هم چنان ادامه پیدا کنه.چون با هر عقی که می زنم تمام حس نفرت صبح تا بعد از ظهرم از آدما و قیافه های مضحک و دروغ ها و لاس زدن های مسخره شون از بدنم میاد بیرون.از توالت که میام بیرون میرم زیر پتو و سعی می کنم همه چی رو فراموش کنم.انگار که هیچ چیز تو این دنیا جز من و اون سه تا نخ سیگار و این پتو مهم نیستند.صدای اس ام اس میاد و من دلم نمی خواد از زیر پتو بیام بیرون.دستمو می چرخونم که برش دارم .اسمو که می بینم دوباره حالت تهوع بهم دست میده.زده که نمیای عزاداری؟زدم کل زندگی ما عزاداری ئه آبجی.برو بگیر بخواب بذار ما هم بخوابیم...
No comments:
Post a Comment