Friday, March 29, 2013

نقطه

آمده ام که آخرین پست را بگذارم و بروم پی زندگیم.فقط برای این که انقدر یکهو ولش نکنم و عذاب وجدان نگیرم پست را می گذارم وگرنه حرفی نیست.یک مدت زیادی است که حرفی نیست.این سکوت لامصب ول نمی کند.هی دارد کش دار میشود.دوست داشتم که می توانستم هم چنان این جا بنویسم.برایتان از روزهای جدید و قدیم بگویم.برایتان از ده روز سفر خنده دار عید امسال بگویم.برایتان از ماجرای وبلاگخوان شدن ام بگویم و از اینکه امروز سرهرمس (اولین وبلاگی که خواندم وبلاگ هرمس بود) را در پردیس سینمایی قلهک دیدم و صدایش دقیقا همان تنی را داشت که همیشه در ذهنم بود.(من یک عادت احمقانه دارم که وقتی نوشته یا کتابی میخوانم آن را با صدای نویسنده اش در ذهنم بازسازی میکنم.انگار که نویسنده دارد نوشته اش را می خواند).از غم ها و دلتنگی هایی بگویم که به روی خودم نیاوردمشان و یکهو به خودم آمدم و دیدم دارند خفه ام می کنند.از امیدهای هرساله و سرخوردگی های هر روزه بگویم.از این که چقدر زیاد آدمهای آشنا را دوست داشتم و چقدر زود پشیمانم  کردند.از این که چقدر زندگی سخت است و چقدرآدم ها می توانند سخت ترش کنند .از این که چقدر چقدر چقدرر دلم برای نوشتن و خواندن تنگ شده.دلم برای حوصله ی کاری را داشتن تنگ شده اصلن.از این دلتنگی ها بگویم...آخ از این دلتنگی ها.برای دلتنگی کمتر خاطراتتان با آدمها را بگذارید توی یک صندوق و هزارتا قفل بزنید که مبادا سراغشان بروید و کارتان به فین فین و جعبه دستمال کاغذی برسد.فقط وقتی به سراغشان بروید که آدم های آن خاطره و تصویر کنارتان هستند و آمده اند که بمانند.که دیگر فرودگاه امامی در کار نیست.بغض های پشت مانیتور تمام شده اند.گذشته ای که آدمهایش رفته اند را نباید دوره کرد.شاید دلیل تمام شدن عمر این وبلاگ هم همین است.بیشتر نوشته ها داستان من و کسانی اند که دیگر نیستند.رفته اند.برای همیشه.خسته شده ام .از دلتنگی خسته شده ام.می خواهم جایی دیگر از"آدم های امروز "بنویسم.از آنها که هستند.از آنها که می مانند.نمی روند برای همیشه...

Monday, March 11, 2013

those were the days

در ورودی به نشیمن شان چوبی بود و پنجره های کنگره دار رنگی داشت.ظهر ها بازتاب نور می افتاد روی سقف و من می خوابیدم روی پایش و همین طور که رنگ ها را نگاه می کردم خوابم می برد.بعد از ظهر که پا میشدم برنامه آب و جاروی بالکن بزرگشان بود.قد حیاط خانه ی الان ما بود.بعد کم کم همه از سر کار و دانشگاه بر می گشتند.بساط سفره تو بالکن پهن می شد و همه عصرانه بربری و املت می خوردیم.بربری بهترین نان دنیاست.مزه اش خاطرات تماااااااااام آن سال ها را زنده می کند.داشتم می گفتم.عصرانه که تمام شد بحث های سیاسی مردان خسته از کار شروع میشد و به خنده های بلند بلند ختم میشد نه سکوت ها و لعنت فرستادن ها.این خستگی اما هیچ از جنس چروک های روی صورت الانشان نبود.انی وی ،شب که می خواستیم برگردیم خانه خودم را به خواب می زدم که همان جا بمانم.معمولا هم جواب میداد.صبح هم که بیدار می شدم چشم هایم از شادی برق می زد.الان که فکر می کنم میبینم من یک دوره در بهشت بوده ام.هیچ کم از بهشت نداشت.آنقدر همه چیز به جا و درست بود که الان باورم نمی شود که من ، منی که انقدر گاهی مستاصل میشوم یک دوره در بهشت زندگی کرده ام.انقدر خوب بود که به نظر هزار سال پیش می آِید.تنها لطف این خاطرات این است که یادآوری می کند طالع آدم از اول نحس نبوده و می توان امید داشت به این که شاید بهشت دومی در کار باشد.خدا را چه دیدید؟

Friday, March 1, 2013

علوم پایه.علوم پایه؟ام؟ راستش بهتر از چیزی بود که فکر می کردم .نتیجه اش را که نمی دانم اما ابهتش واقعن آنقدر نبود که نشان می داد.تنها چیزی که این امتحان و کلن این نوع فشارهای وحشتناک ِ یهویی به آدم یاد میدهند این است که آدم نباید کل زندگی اش را در آن مدت وقف شان کند.باید همانطور که قبلن زندگی می کرد پیش برود فقط کمی فشرده تر. کمی هول هولکی تر.کمی نه.خیلی حتی.یعنی نباید دکمه ی استاپ زندگی ات را بزنی فقط برای این که یک امتحان کوفتی لعنتی داری و تمام برنامه های خوب و قشنگ و رویایی ات را محول کنی به بعد امتحان.چون یکهو می آیند و برنامه ی ترم بعدت را کف دستت می گذارند و میبینی که دو روز بعد امتحان کلاس داری !اینجاست که یاد می گیری آینده را الان زندگی کنی و هی توهم ِ وقت ِ آزاد ِ گل گشاد را نزنی.(سلام آقای میم .میم)به هر حال که من روحیه ام را نباخته ام و با استناد به قانون معروف ِ خودساخته ام (فشار بیشتر ، بازده بیشتر)تصمیم دارم همچنان روی پیشروی برنامه هایم حساب کنم.هی نمی شود که با همان راههای قبلی مرحله های سخت را برد.هی باید راه جدید رفت و هی باخت و هی دوباره از اول شروع کرد.بعله

Tuesday, February 12, 2013

فردا کلاسای علوم پایه ام شروع میشه به مدت یه هقته .هشت ِ صبح تا پنج بعد از ظهر.مثل احمقا کلی ذوق دارم.رفتم دفتر و خودکارو اینا آماده کردم.دلیلش اینه که از فردا قراره آدم شم.درس بخونم.درست غذا بخورم.کارامو عقب نندازم و به هیج چیز دیگه ای فکر نکنم.دوباره پرخوری های عصبی ام شروع شده در حد فاجعه.امروز ده تا شیرینی خوردم بدون اغراق و موندم که چه جوری هنوز زنده ام .هر کی میگه آیفون بده خره.یه برنامه داره اسمش" لوز ایت " ئه.هر کالری که می خوری و می سوزونی می نویسی.من یه مدت با این برنامه وزن کم کردم.جواب میده واقعن اگه آدم باشی.بعد کلی کارو برنامه دارم واسه چند ماه بعد که به طور جدی وقت سر خاروندن ندارم.ینی باید پروژه تحویل بدم و کورس امتحانای فیزیو پاته و کار هم قراره بکنم .برای خود ِ هنوز پیدا نشده ام هم برنامه دارم و واقعن به تنها چیزی که نمی تونم فکر کنم ریلیشن شیپه.یک سری آدمها هستن که خیلی خوب میتونن این شرایط شلوغ پلوغ زندگیشونو کنترل کنن.من نمی تونم اما.باید خودم رو درست کنم .فیکس کنم.مثل ماشین دیگه .بنزین میخواد ، روغنش باید عوض شه هزار تا کار داره دیگه.به طرف میگم دوست عزیز من خودم رو نمی تونم جمع کنم چه برسه به رابطه اونم با شمایی که توقع داری همونجوری که عاشقی منم عاشقت باشم.نمی فهمه .ینی الان اون فاز رومانس ِ عاشق پیشه ی انسانی ام خاموش شده .راستش راضیم از این بابت.خیلی آزادم.خیلی خیلییییییی.این بی حس شدن ئه محشره.این که دلت یکی دیگه رو نخواد (واقعن نخوادااا) که پیشت باشه و لوست کنه و زندگیشو باهات شر کنه خیلی خوبه.خدا نصیب شما هم بکنه به حق پنش تن.
 

Saturday, February 9, 2013

یه روز همه چی درست میشه.من این درست شدن ه رو مدیون خودمم.
یه روز همه چی رو درست می کنم

Sunday, February 3, 2013

مائده های زمینی و مائده های تازه آندره ژید را می خونم.قبلن به طور ناقص و پراکنده ای خونده بودمش اما الان سه هفته مونده به علوم پایه هوس کردم دوباره بخونمش.ممکن بود اگه در زمان شاد و شنگولیم می خوندم حرصم بگیره از این نثر بی نهایت لطیف ِفلان . ینی دو تا پاراگراف این کتاب رو بدید دست هرکی که چارتا کتاب خونده باشه سریعن میگه نویسنده فرانسویه.بس که تابلوئه فضا و حس و جمله بندی و لطافت طبع و همه چیش کلن.خلاصه که دارم لذت می برم.

Thursday, January 31, 2013

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
 یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

.
.
.
خخخخخ به خدا :))))))))

Wednesday, January 30, 2013

امروز بعد از مدتها رفتم مهمونی و بیش از حد انتظار بهم خوش گذشت.اونقدر خندیدم که این عضلات مستتر شکمم درد گرفته بود.آدم در این مواقع می دونه که بعدش دوباره زندگی همون زندگیه و بدبختیا همون بدبختیا، اما بحث اون شارژه است.من یه جاهایی واقعن کم میارم ولازم دارم یه سری آدم باشن (حتی اگه کوچکترین نقطه ی اشتراکی با هم نداشته باشیم) که با هم بشینیم و به ترک دیوار بخندیم.
البته دیگه انقد هم لوزر نبودیم و به چیزهایی فراتر از ترک دیوار خندیدیم.حالا بماند که بعضی ها سعی می کردن از هر بحث خنده داری یک نکته ی آموزنده و به طرز مضحکی فیلسوفانه به خورد ما بدن و باز بماند که ما تمرین کرده بودیم که خودمون رو کنترل کنیم و برای پیشگیری از هر بحث  بی نتیجه ی اصطکاکی و غیر ضروری، لبخند کش داری تحویل این "بعضی"های عزیز بدیم.هزارتا از این "بماندها" می تونم این جا ردیف کنم و هی در حاشیه بودنشون رو به رخ خودم بکشم.فقط به این دلیل که بگم هی مهسا بالاخره به یه نقطه ای رسیدی که می تونی آدم ها و اکشن ها ی رو مخشون رو کمرنگ کنی و اون تیکه هه که "برای خودت" لازمه رو هایلایت کنی و خودت هم اون ساید رو مخ بودنت رو به بقیه نشون ندی.مثه یه عکس خیلی متوسط که با کراپ کردن اون تیکه ی خوب و لازمش میشه یه تصویر معرکه ساخت.
امروز که به یه دوستی اینو گفتم گفت داری خودتو گول می زنی.آقا چه ربطی به گول زدن داره آخه؟شما در یک جمعی می شینی و فرض می کنی که یک سمعک تو گوشته.تا جایی که لازمه حرفاشونو میشنوی و لذت می بری وقتی زدن تو کوچه خاکی و شنیدن حرفاشون از تحملت خارج بود پیچ سمعکو می پیچونی و دیگه هیچی نمی شنوی.فقط لباسای شیکشونو می بینی و لباشون که دارن تکون می خورن.بعدم پا میشی برای خودت بینشون چرخ می زنی،باقلوای استانبولی و چایی دارچینی می خوری.هرجا بهت لبخند زدن تو هم لبخند می زنی.هرجا بهت چشمک زدن "اگه لازم بود" تو هم بهشون چشمک می زنی.(بدبختی چشمکم بلد نیستم بزنم کل صورتم یه وری میشه.) خلاصه اش این که این جوری میشه با آدم ها معاشرت کرد بدون این که حرصشونو در بیارید یا اونا حرصتونو در بیارن.اینایی که با مقوله ی انسان یابی برای معاشرت مثل پدیده ی پیوند عضو برخورد می کنن _که قبلش همه چی اعم از گروه خونی و سیستم اچ ال ای شون باید بهم بخوره_ آدم های بسیار گناهی ای ان.(ما یه همسایه داشتیم،یادم نمیاد کجایی بودن ، به افرادی که باید براشون دلسوزی کرد می گفت گناهی) تا آخر عمرشون تنها می مونن خب.بعد زور داره دیگه.زور داره وقتی انقد می شه راحت زندگی کرد الکی هی به خودمون و بقیه سخت می گیریم.

Sunday, January 27, 2013

بهار ما گدشته شاید (واقعی!)

1.به آهنگ وطنم سالار عقیلی که میرسه سریع عوض میکنه و ترجیج میده یه آهنگ تو مایه های کلاغ دم ( نوک ؟) سیاه قار قار و سر کن  ِ شهره رو گوش بده.میگم:" مادر من این چیه دیگه ؟چرا اونو زدی رفت یا حداقل چرا اینو نمیزنی بره؟یواش تر هم برون لطفن."
میگه :"یاد اون فیلم تبلیغاتی موسوی و جوونای مردم می افتم.همین و گوش بدی بهتره.این حداقل آدمو یاد مهمونیای دهه شصت خودمون میندازه."
جوونای مردم....ها ها ها

2.کتاب.کتاب معجزه می کنه.دنیای سیاه و سفید آدم رو رنگی می کنه.کاری که هزار تا دوست نمی تونن واست بکنن.

3.خواب دیدم رحمم و تمام محتویاتش رو بالا آورده ام! بعدش اما خوشحال و رها و فلان بودم.کاری ندارم که می تونه به خاطر پاتو و ایمونو خوندن باشه ولی خیلی جالبه که آدم سمبل زنانگی اش رو بالا بیاره.کاملن مطابق حال این روزای منه.خستگی و نفرت از چیزی که می خوان باشی .که اگه مثل خودشون و از جنس خودشون بودی راحت تر بود همه چی.نه اینکه بخوام خاص باشم یا ادای خاص بودن در آرم می خوام چیزی باشم که باید.این که بگم نمیذارن خودم باشم هم چیز مزحرفیه.اینا دست خود آدمه ولی بحث انرژی مضاعفی ه که باید برای این چیز به این واضحی بذاری.

4.ارغوان جان بیا و مرام بذار و بگو به ما که جدن ، خدا وکیلی این چه رازی یه که هرسال بهار با عزای دل ما میاد؟بیا و بگو و یه کار خیری بکن در عمرت.همش که مارو دق دادی.

5.گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
   سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی


Monday, January 21, 2013

ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم

تولد امسالم عجیب بود. خیلی .از کسی که فکر میکنی غریبه است و توقعش را نداری بلیط تئاتر کادو میگیری.او برایت توضیح می دهد که غریبه نیست .که چیزهایی از من می داند که آشنایان ممکن است ندانند.که مثلن"بگو بگو" ی نامجو یا odd to simplicity با من چه می کنند .راست هم میگوید.آدم از آشنایانش توقعاتی دارد که از غریبه ها ندارد و نمی دانم این چه رسمی است که همیشه بر عکس انتظار آشناها ناامیدت میکنند.به هر حال برای هزارمین بار از این غریبه ی محترم بابت قبول نکردن کادویش عذر خواهی میکنم و اگر اعتراف جرمم را سبک تر میکند باید بگویم من در پایان بیست و یک سالگی هنوز برای خودم غریبه ام.این که آدم خودش را پیدا کند و برای خودش آشنا باشد بزرگترین نعمت است.من برای خودم غریبه ام اما.ادا در نمی آورم و لوس هم نمی شوم.اما هنوز گم و گورم بین هزار تصویری که پخش است از من. هر آدم دور و برم را که یک آینه فرض میکنم ، در هرکدام تصویری غریب از دیگری می بینم.غریبم.من با خودم و با آدمهای آشنای هرروزم غریبم.بیگانه ام؟نه این کلمه ی غریب بیشتر می چسبد به جمله.بیشتر نزدیک است به حس مزخرف الان من.از غربة می آید.دهخدا غربة را این گونه معنی می کند: دوری از جای خود،دوری از وطن و شهر... 

راست می گوید.من در شهری هستم که شهرم نیست.وطنم نیست.وطنی که آشناها غریبه شوند وخودت برای خودت غریبه باشی وطن نیست،غربت است.از همین ها که دهخدا می گوید.

حالا درست است که من اینجا نک و ناله می کنم که گم شده ام( آگهی هم دادم حتی) و غربت زده ام و فلان اما بیست و یک سال (با این که کم است ) آنقدر هست که به آدم یاد بدهد می تواند بعد از هزار بار گم شدن پیداشود.بعد از هزار بار له شدن فردا صبح اش که از خواب پا می شود بگوید از اول شروع می کنم.من بیست و یک سال دارم.دقیقش را که بخواهید بیست و یک سال و هفده ساعت دارم و می خواهم که پیدا باشم.که آشنا باشم.برای شما هم نه حتی .برای خودم.شهری هم که  آن هر لحظه اش حس غریب بودن ندهد وطن من است و باز باید بگویم این بیست و یک سالگی آنقدر بوده که آدم بفهمد این کشور لعنتی با این تهران سیاه لعنتی ترش هیچ وقت برای آدم وطن نمی شود.همین.این تمام خزعبلات ذهن ناقص من بود و تمام چیزی که می توانستم در آستانه ی بیست و دو سالگی بگویم.با این آگاهی که نگفتنشان هم فرقی در اوضاع و احوال ما نمی کرد و ما هم چنان قرار است که دوره کنیم شب را و روز را ، هنوز را...

Saturday, January 19, 2013

صبح زود بعد از یک دوش آب گرم و فنجان چای در دست این را گوش بدهی و دنیا تمام شود.آخ آخ

Wednesday, January 16, 2013

از خودم ناراضی ام.از این که چیزی را که نباید شروع می شد و ادامه داد را ادامه می دهم.از این که میدانم تهش خوب نیست.حداقل الان خوب نیست.از این که وسوسه اش دیوانه ام می کند.من کی آدم میشوم؟من کی یاد میگیرم که  آدم ها هرچقدر هم بزرگتر از من باشند حق ندارند روابط ام را و زندگی ام را آن طور که می خواهند در ذهن شان پیش ببرند؟ یا باید یاد بگیرم که قاطع و محکم بگویم نه (حتی اگر به قیمت برچسب خوردن های متفاوت باشد) یا ترس لعنتی را بی خیال شوم . مثل تمام کلیشه های دنیا دومی سخت تر اما لذت بخش تر است.شت

Sunday, January 13, 2013

آدم باید تا می تواند اصطکاکش را با افراد دور و برش کم کند.اولین قدم جلوگیری از بحث و جدل هایی است که میدانیم اگر این دفعه هم به خیر بگذرد باز تکرار خواهند شد.مصالحه و این ها هم جواب نمی دهد.آدم باید برای خاطر اعصابش هم که شده بگذرد از حس دلچسب حق به جانب بودن.بنده هم که این حرف ها را میزنم در مرحله ی تلاش کردن هستم.ویش می لاک خلاصه.

Thursday, January 10, 2013

از آدم هایی که هر گهی بقیه می خورند آن ها هم باید بخورند خوشم نمی آید.مثال واضحش فیس بوک.به ثانیه نکشیده چیزی را لایک می کنی فلانی هم می آید لایک می کند.شاید فکر می کنید دارم گیر الکی می دهم ولی باور بفرمایید به جدم قسم شما هم اگر جای من بودید همین را میگفتید.خواهر من برادر من عکس دوست صمیمی ام را لایک می کنم چون دوست صمیمی ام است.خیلی هم زشت است اتفاقن.ولی تویی که دوستش نیستی حتی چرا می آیی و خودت را نه تنها نخود بلکه رشته ی آش میکنی.دیده شده که حتی کامنت هم می گذارد و تبریک تولدی می گوید که بیا و ببین.این آدم ها روی مخ من راااااااااه می روند.قضیه وقتی بدتر می شود که طرف را می شناسی و می دانی کلن زندگی اش بر اساس خود شیرینی می گذرد.من یک چیزی می دانم که این ها را می گویم.باور کنید.


پ.ن:عصبانی ام.بعله.حق دارم که باشم و می نویسم اش.چون چار دیواری اختیاری.بعله.

Wednesday, January 9, 2013

bring me to life

دو روز از کوتاه کردن موهایم می گذرد و این نشانه ی خوبی است که تا همین الان که اینجا نشسته ام دلم برای موهای بلندم تنگ نشده وحتی راضی و خرسندم .این که امتحان دارم هم چیز جدیدی نیست و این که به طرز ترسناکی همه چیز دارد سخت و جدی می شود هم کاملا پیش بینی شده بود.تنها کاری که در این اوضاع می شود کرد این است که آدم استرس هایش را اولویت بندی کند یا بنشیند مشکلات و بدبختی هایش را بگذارد جلویش و ببیند که چقدرشان واقعی اند و چقدرشان فقط به خاطر جو دادن های بی خود است که هی حل نشده اند و تبدیل به یک اضطراب مزمن آزار دهنده شده اند.باور کنید که بسیار بسیار حواب می دهد.مثلا این که من یک ماه است که غذا خوردن های عصبی ام شروع شده و به طرز وحشتناکی برای ایگنور همه چیز فقط غذا می خورم و این خودش آدم را چاق و غمگین می کند.بعد این غم می رود روی هزاران غم دیگرم.این که فرناز رفت ،این که من به طور تمام نشدنی ای امتحان دارم ، این که چقدر همه چیز سرجایش نیست و خلاصه اش این که چه فکر می کردم و چه شد.اما روح و حتی جسم و معده ی آدم تا یک جایی کشش دارد.بعد آلارم های آدم روشن می شود که دوست گرامی شما در وضعیت بحرانی ای هستی و من همیشه عاشق این سیستم هشدار ذهن مان بودم بسیار نجات دهنده است.البته اگر کار از کار نگذشته باشد.مثلن شما اگر در اثر یک سانحه ،خونریزی شدیدی کرده باشید بدن تان در وضعیت بحرانی قرار می گیرد و تمام سعی اش را میکند که این کاهش ناگهانی خون را جبران کند اما این خونریزی از یک حدی که گذشت دیگر وا میدهد و شما دچار شوک هایپوولمیک شده و متاسفانه (گاهی مواقع هم خوشبختانه ) می میرید.وقت هایی  که غمگین هستیم یا استرس داریم هم همین طور یک سیستم هشدار دهنده هست.هی ذره ذره چیزی از قلب مان که دقیقن نمی دانم چیست کنده می شود و هی هزار تا چیز دیگر هم کنارش پیش می آید تا وضعیت بحرانی شود .تا یک جایی بی تفاوتیم و از یک جایی به بعد دیگر حس میکنیم ممکن است قلبی برایمان نماند و وای به آن روزی که دیر شده باشد و واقعن قلبی نمانده باشد...
انی وی ! داشتم می گفتم که من این سیستم هشدار دهنده را دوست دارم و میدانم که در چه شرایطی ممکن است دیگر کار نکند و می توانم خوشحال باشم که حالا حالاها وقت هست و این سیستم هم کار میکند و من الان در حالت کاملن هوشیار تصمیم گرفته ام که زندگی ام را جمع و جور کنم.این که هر دفعه که یکی شان می آید و برمی گردد (خدا شاهد است که عین هردفعه) یک تکه از قلب من کنده می شود و می رود و این به نظرم خسته کننده و لوس است.باید تمام شود.باید فهمید که زندگی هایمان خیلی وقت است که از هم جدا شده است.باید این امید بازگشت دوباره را کشت و شبانه جایی خیلی دور دفن کرد.

Tuesday, January 1, 2013

let's talk about our pajamas!

هیچ وقت رژ قرمز دوست نداشته ام.حالا اما پررنگ تر از همیشه روی لبانم می کشمش.خط چشم مشکی خیلی غلیظ ای  که عموما یکی دو بار در سال استفاده می کردم را با دقت تمام دور چشمهایم می کشم.انگار که دوست دارم پر رنگ کنم همه چیز را.که به چشم بیایم.بیشتر برای خودم.خیلی وقت است که خودم را دوست نداشته ام انگار.حالا از میهمانی بازگشته ام و زیر دوش ایستاده ام و در آینه ی روبرو خودم را نگاه میکنم.قطره های آب به نوبت روی تنم سر می خورند.لب هایم قرمز ،چشمهایم سیاه ،گونه هایم صورتی و بعد از مدت ها حس می کنم که خودم را دوست دارم.می خواهم برای همیشه همین طور سرم را به دیوار تکیه دهم و آب هی برای خودش لیز بخورد و من همین طور هی خودم را دوست داشته باشم. به قیمت یک رژ قرمز و یک جفت چشم نقاشی شده.نمی خواهم برگردم آن بیرون که بشوم آن مهسای همیشه خسته ی بی روح و بی رنگ .می خواهم همین طور پر رنگ این جا بنشینیم برای خودم ساره گلین بخوانم.آن بیرون آدم ها مرا طور دیگری می خواهند.طور دیگری دوستم دارند.یک مدت مقاومت می کنم که ملت مرا همین طور که هستم دوست داشته باشید بعد می گویم به درک اصلا دوست نداشته باشید.بعد می بینم که نمی شود.نمی شود که کسی آدم را دوست نداشته باشد.کمی از موضع خودم کوتاه می آیم و سعی می کنم جوری باشم که آنها می خواهند.این جاست که حالم از خودم به هم می خورد.این جاست که دلم برای خود واقعی ام تنگ می شود.نه که خود واقعی ام پخ خاصی باشد اما آن طور راحت ترم.فرق این خود اورجینال و خود مشمئز کننده مثل فرق پیژامه و کت شلوار است.پیژامه به مثابه ی بهشت است .من از بهشت خودم رانده شده ام .بس که خرم.