Wednesday, January 9, 2013

bring me to life

دو روز از کوتاه کردن موهایم می گذرد و این نشانه ی خوبی است که تا همین الان که اینجا نشسته ام دلم برای موهای بلندم تنگ نشده وحتی راضی و خرسندم .این که امتحان دارم هم چیز جدیدی نیست و این که به طرز ترسناکی همه چیز دارد سخت و جدی می شود هم کاملا پیش بینی شده بود.تنها کاری که در این اوضاع می شود کرد این است که آدم استرس هایش را اولویت بندی کند یا بنشیند مشکلات و بدبختی هایش را بگذارد جلویش و ببیند که چقدرشان واقعی اند و چقدرشان فقط به خاطر جو دادن های بی خود است که هی حل نشده اند و تبدیل به یک اضطراب مزمن آزار دهنده شده اند.باور کنید که بسیار بسیار حواب می دهد.مثلا این که من یک ماه است که غذا خوردن های عصبی ام شروع شده و به طرز وحشتناکی برای ایگنور همه چیز فقط غذا می خورم و این خودش آدم را چاق و غمگین می کند.بعد این غم می رود روی هزاران غم دیگرم.این که فرناز رفت ،این که من به طور تمام نشدنی ای امتحان دارم ، این که چقدر همه چیز سرجایش نیست و خلاصه اش این که چه فکر می کردم و چه شد.اما روح و حتی جسم و معده ی آدم تا یک جایی کشش دارد.بعد آلارم های آدم روشن می شود که دوست گرامی شما در وضعیت بحرانی ای هستی و من همیشه عاشق این سیستم هشدار ذهن مان بودم بسیار نجات دهنده است.البته اگر کار از کار نگذشته باشد.مثلن شما اگر در اثر یک سانحه ،خونریزی شدیدی کرده باشید بدن تان در وضعیت بحرانی قرار می گیرد و تمام سعی اش را میکند که این کاهش ناگهانی خون را جبران کند اما این خونریزی از یک حدی که گذشت دیگر وا میدهد و شما دچار شوک هایپوولمیک شده و متاسفانه (گاهی مواقع هم خوشبختانه ) می میرید.وقت هایی  که غمگین هستیم یا استرس داریم هم همین طور یک سیستم هشدار دهنده هست.هی ذره ذره چیزی از قلب مان که دقیقن نمی دانم چیست کنده می شود و هی هزار تا چیز دیگر هم کنارش پیش می آید تا وضعیت بحرانی شود .تا یک جایی بی تفاوتیم و از یک جایی به بعد دیگر حس میکنیم ممکن است قلبی برایمان نماند و وای به آن روزی که دیر شده باشد و واقعن قلبی نمانده باشد...
انی وی ! داشتم می گفتم که من این سیستم هشدار دهنده را دوست دارم و میدانم که در چه شرایطی ممکن است دیگر کار نکند و می توانم خوشحال باشم که حالا حالاها وقت هست و این سیستم هم کار میکند و من الان در حالت کاملن هوشیار تصمیم گرفته ام که زندگی ام را جمع و جور کنم.این که هر دفعه که یکی شان می آید و برمی گردد (خدا شاهد است که عین هردفعه) یک تکه از قلب من کنده می شود و می رود و این به نظرم خسته کننده و لوس است.باید تمام شود.باید فهمید که زندگی هایمان خیلی وقت است که از هم جدا شده است.باید این امید بازگشت دوباره را کشت و شبانه جایی خیلی دور دفن کرد.

No comments: