Sunday, January 30, 2011

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

معجزه لازم نیست ممکن شدن یه چیز غیر ممکن باشه.همین که آدم همچین دوستایی داشته باشه که می دونن کی باید بیرون بیارنت از این وضعیت خسته و داغونی که داری کافیه واسه این که کل روز منگ باشی از خوشحالی وزبونت بند بیاد ازشدت منگی.اصلا همین آدمان که میشن جواب این سوال خیلی ها که چرا بعد کنکورم موندم ایران و نرفتم.خیلی ها گفتن که 7 سال می مونی اینجا مثه سگ درس می خونی وبعد هم که بخوای واسه تخصص بری کلی دنگ و فنگ داری وهمین الان بری بهتره.اولن که اگه می رفتم اونجا هم خیلی در حد نرمال نمی تونستم درس بخونم واون وضعیت"مثل سگ درس خوندن"هم چنان ادامه پیدا می کرد .دومن قرار نبود که برم اونجا از صبح تا شب واسه خودم خوش باشم و ول بگردم و هر از چندگاهی دلم واسه دوستان و خانواده وخیابون ولیعصر و لواشک مامان بزرگ و باغ فردوس و تئاتر شهر و کافه ری ...........تنگ شه و یه ذره "هم سیک"بازی در بییارم و دوباره به عیش ونوش بپردازم.به هر حال اونجا هم باید درس می خوندم با این تفاوت که اونجا غم غربت بود و عادت کردن به زبان و لهجه و فرهنگ اونا.البته اینارم می دونم که اونجا تهش از یه دانشگاه فرنگی مدرک میگیری نه از دانشگاه تهران که دانشکده ی پزشکی اش در بهترین حالت تو رنکینگ جهانی 270امین دانشگاه دنیاست و اینکه آزادی سیاسی و اجتماعی داری و کسی کاری به کارت نداره ولی آدم همیشه باید فکر کنه در قبال چیزی که از دست می ده چی قراره بدست بیاره.در حال حاضر توان و حوصله ی کوچیدن و ساختن زندگی و پیدا کردن دوستای جدید و کنار اومدن با دنیا ی یه سری آدم دیگه رو ندارم و آسایش و امنیت فکری الانم (که حاصل کلی بدبختی و کلنجار رفتن باآدمهاییه که الان شدن بهترین قسمت زندگیم)رو با هزار تا مدرک ورفاه نسبی وهر کوفتی که اونایی که رفتن دارن و من ندارم عوض نمی کنم.همین

پ.ن:در ضمن یادآوری میکنم که دارم در مورد شرایط الانم صحبت میکنم و می دونم که این حکومت لعنتی خیلی وقتا آدمو به یه جایی می رسونه که مجبورش می کنه همه ی مزیت های موندن در کشور خودش رو بی خیال شه و بذاره بره...ا   

Thursday, January 27, 2011

جغرافی هم حذف شده از دروس؟

امروز کلی خسته و داغون بعد از خوندن یه سری چرت و پرت که به اسم بیوشیمی بهمون درس دادن رفتم تلویزیونو روشن کردم.کانال 5 داشت یه مسابقه ی تلفنی نشون می داد که همون مجری لوسه اجراش می کنه(الان احتمالا این سوال واستون پیش اومده که کدومشون ،چون همشون اینجورین.)بعد یه دختره زنگ  زد با کلی ناز و عشوه اسم و فامیلشو گفت ومسابقه ی مسخره شروع شد.اولین سوال این بود:پایتخت "کشور"یمن کدام شهر است؟دختره گفت:اااااااام...سنندج؟باید قیافه ی مجریه رو می دیدید.کلی شاد می کنن این ملت آدمو تو روزای امتحان به خدا

Sunday, January 23, 2011

فیس بوک و عشقه


این یکی از باحال ترین کادوهاییه که تو عمرم گرفتم.یکی برام کشیده که تا حالا منو ندیده و فقط از طریق فیس بوک همو می شناسیم .دمش گرم .ایشالله کنکورشو خوب بده....ا

Saturday, January 22, 2011

مرا ببر امید دلنواز من

اس ام اس ها و تبریکات تولد داشتم ازدوست و آشنا و نا آَشنا و کسانی که انتظار نمی رفت ازشان (این یعنی دسته ی آخر در هیچکدام از سه دسته ی قبل نمی گنجد)تک تک را چه در فیس بوک و چه اس ام اس جواب دادم.مثل یک دختر مودب مثلا!صبح امتحان روان شناسی داشتم و اولین امتحانی بود که اذیت نکرد. نه خوندنش نه سوالاش.بعدش هم که جواب دو تا از امتحان ها اومد.راضی ام .خونه که رسیدم ساعت یازده بود تقریبا. کسی خونه  نبود.ناهار و که خوردم جلوی تلویزیون خوابم برد. بابا که اومد از خواب پریدم.منگ پا شدم  رفتم تو اتاقم.8 تا میس کالد!گفت بیا کوکو.گفتم خسته ام...دوباره خوابم برد از فرط خستگی و منگی.بیدار که شده بودم اس ام اس زده بود که :"بچه تولدت مبارک...خیلی...کاش خوشحال باشی...آروم باشی ...خسته نمونی...خوشحالم که هستی...در ضمن هنوزم بعضی خنده هات شبیه حبابه.دلم می لرزه براشون..."ا
گفتم :"این روزا اعصاب ندارم.اگر چیزی می بینید خواهشا بگذرید از کنارش.درست میشه .قول می دم ."ا
گفت :"بی اعصابتم عاشقیم ..."ا
ادلم خواست اینجا بود تا بغلش می کردم. محکم و طولانی...ا
.
.
.
دلم می خواست پیاده تا پارک ملت راه برم .دستام تو جیبم و سرم پایین و هی حواسم باشه که فاصله ی قدم هام یکی باشه و پام نره رو خط های سنگفرش های پیاده رو .روی یکی از نیمکت های پارک بشینم و کناری ام سیگاری تعارف کند و من بی خیال ریه ونفس تنگی خستگی ام رابا خاکستر سیگار تمام کنم ...تموم میشه؟
.
.
.
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
اشاره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود*ا

شعر از فروغ...صدای شکیبایی وقتی اینو می خونه  تو گوشم می پیچه و ...............اشکها امان نمی دهد*




 

Wednesday, January 19, 2011

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

پروردگارا !ما را به خاطر معصیت های روزانه مان ببخش

چون که خود نمی دانیم

چه می کنیم

و چه می بینم

باشد که حقیقتی نباشد...*ا


از فیلم دومینو*

Sunday, January 16, 2011

باغبانا زخزان بی خبرت می بینم

به درک که من روز به روز حالم بدتر می شه و هی سعی دارم خر کنم خودمو.ا
به درک که شش ماهه آرزوی یه سفر به دلم مونده.ا
به درک که خدا ما رو به هیچ جاش حساب نمی کنه.ا
به درک که تونس تونست و ما نتونستیم.ا
به درک که سردردام خوب نمیشه.ا
به درک که من هی سعی می کنم دختر خوبی برای خونواده باشم و نمیشه.ا
به درک که یه ماهه داریم ام پی تری وار امتحان می دیم ورحمی در کار نیست.ا
به درک که مثل سگ می دویم و می دونیم تهش هیچی نیست.ا
به درک که هرروز صبح به امید شنیدن یه خبر خوب پا میشیم و شب به خودمون میگیم یعنی بدتر از اینم میشه؟
همه چیز به درک اصلا.فقط برگرد...ا

پ.ن:در ضمن به قول دوستی دلتون رو به این برف خوش نکنید .خدا اون بالا نشسته پاپ کورن می خوره !ا

Tuesday, January 11, 2011

زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز تعبیر نمی شوند

...
عباس معروفی

Monday, January 10, 2011

black swan

فیلم قوی سیاه بهترین فیلمی بود که امسال دیدم.شخصیت پردازی اش محشربود.البته از کار گردانی مثل آرانوفسکی کمتر از این هم نباید انتظار داشت.اول که  فیلم را دیدم به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم; و لی انتظار نداشتم اینقدر فکرم را مشغول کند.بعضی صحنه هایش دائم جلوی چشمم است.به قول بهار آدم واقعا اذیت می شد.اذیت می شد از این که یه تیکه از وجود خودشو تو فیلم می دید.(نباید چشم پوشی کرد از بازی خوب پرتمن با اون نگاهها ی محشرش که این حس رو در خیلی از ما که فیلم رو دیدیم القا کرد)انگار خودم را می دیدم جای  نینا_شخصیت اول فیلم_که مربی اش سرش داد می زند :ا
perfection is not just about control; it is also about letting go.
اگر فقط و فقط این یک جمله در مغز من فرو می رفت شاید این همه زجر الکی نمی کشیدم.ا
یادم می یاد اول دبیرستان که بودیم یک زنگ در هفته هنر داشتیم .یک بار قرار بود طراحی کنیم.من هرچقدر سعی می کردم که طراحی ام طبیعی و جون دار باشه نمی شد.نمی دونستم مشکل از کجاست.یاسمن علیشاهی یک نگاهی به اسکچم انداخت و گفت چرا اینقدر سعی میکنی خط هات صاف  باشه؟انگار می ترسی مداد و رها کنی .هی از ترس تو چارچوب نبودن طرحت چند تا خط رو رو هم میکشی و هی خرابتر می شه.واقعا هم همین بود.حس می کنم همیشه همه چیز باید مرتب و تحت کنترل باشه.جرئت ریسک کردن ندارم.نمیتونم بذارم که حتی برای چند لحظه هم که شده زندگی منو با خودش ببره.نینا ته فیلم تونست به این ترس غلبه کنه.امیدوارم فیلم من هم همونجوری تموم شه.همونقدر راحت و سبک که نینا تو صحنه ی آخر اجراش نشون داد.ا

تکمیلیه

ازوبلاگ ناهید_مربوط به دو پست قبل:ا

تو اتاق من، رنگ فضا زرد-نارنجی. احتمالا به خاطر پتوهای من. و پرده ی قرمز. من نشسته بودم رو یه صندلی تقریبا گوشه ی اتاق. همه رو می دیدم. آیدین تار، کیان سه تار، حسین با همون لبخند احمقانه ی دوست داشتنی ش شاملو می خوند. دختران دشت/ دختران انتظار.. هر از گاهی باهاش می خونم.. موها نگاه ها به عبث، عطر لغات شاعر را... روبروی من، علی، شیطنت و غم همیشگی تو چشماش. اندیشه، صورتی که تاحالا اینطور غمگین ندیده بودمش. یه پرده انگار رو کل صورتش بود. فافا، دستاش تو آستینش و صورتش پشت دستاش. نیما، گریه. جو اصن غصه نبود. هرکی واسه خودش.. مهرشاد، با همون صورت خیره ای که آدم نمی دونه پشتش چیه. آدم اصن نمی دونه اینجاس یا نیست. موسیقی رو یادم نیست. اصفهان؟
نیمرخ، سه رخ، تمام رخ.
با خودم فکر می کنم که این آدمها، این صورتهایی که تو نور ظهر و کم نوری اتاق من اینطور شیفته م می کنن، دارن اون ما یی می شن که همیشه دلم می خواست؟ دوباره نگاشون می کنم. برای هرکدومشون یه عالمه چیز تو دلم دارم. اما نمی شه. نمی دونم چیه. شک دارم بهشون برای خودم...
.
عصر، مهسا ام هست. دوباره، آیدین تار می زنه و کیان می خونه. همه می خونیم. مشوشم. دور پذیرایی نشستیم. مهسا رو نگا می کنم که رو مبل، کنار علی نشسته. همینه. تکیه می دم عقب و می دونم که دنبال چی می گردم و تو این جمع-با اینهمه که دوستشون دارم- نیست. شاید یه وقتی این بچه ها همون ما ی موعود باشن. اما الان نه. نمی دونم پشت این صورتا و توی این آدما چیه. فقط علی. و کمی کیان . عاشقشونم و بینشون نیستم. نمی خوام هم. همینی که ازشون دارم برام عالیه... و هنوز ما یی ندارم..



پ.ن از خودم: اون دو جمله ای که با سبز نوشتم یعنی من هم دقیقا همین حس رو دارم.بدون کلمه ای کم یا زیاد.ه

Sunday, January 9, 2011

من این سرود ناشنیده را به خون خود سروده ام

دیروز داشتم به پریا می گفتم خیلی زور داره که هوا سرد باشه و برف نیاد.آدم حرصش میگیره که الکی باید تیک تیک بلرزه.امروز که از خواب پاشدم پرده رو کنار زدم(نه به امید آفتاب،طبق عادت)و یه چند بار پلک زدم تا باورم شه که گیجی بعد خواب نیست.برف میومد.با وقارخاصی البته.نه آنقدر تند و تیز که نگران  زود ته کشیدنش باشی،نه آنقدر ملایم و یواش که اعصابت را بهم بریزد.به سرم زد که دوربین را بردارم بزنم بیرون به بهانه عکاسی.کوچه ی ما جون میده برای همچین روزایی .مخصوصادرختای بلندش که شاخه هاشون از اون بالا بهم میرسن ویه سقف بمیر نمیر می سازن انگار.ولی یاد امتحان افتادم وتازه اگه حوصله ی اونم نداشته باشم هنوز چند تا از کار های هدایت مونده ودو،سه  تا مقاله ی جالب از چند تا مجله ی مختلف رو گذاشتم کنار که بیکار شدم بخونم.تازه کلی آهنگ خوب هم دارم که جون میده واسه همچین روزی که کنار شومینه بشینی وبا یه چایی دبش ازشون لذت ببری.فعلا دارم فرهاد گوش می دم . با اینکه رفته رو اعصابم حوصله ندارم عوضش کنم. چون تنها چیز دیگه ای که حوصله اش رو دارم همایون شجریانه که اونم این روزا که گوش می دم(مخصوصا خورشید آرزو را)گلوم درد میگیره از بغض ناخوانده و نا به جایی که میاد.اصلا کی بهش گفته که تصنیف وطن رواونجوری و با اون سوزبخونه که وقتی میگه "وطن،وطن"تن آدم بلرزه و بخواد بلند بلند بغض این دو سال لعنتی رو خالی کنه.آخه آدم که همه جا وپیش هرکس نمی تونه عر بزنه .در این مواقع ترجیح میدم همون خورشید آرزو بخونم که "بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست،عشق کدام است،غم کجاست.بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است  در هوای تواز آشیان جداست"ا
.
.
.

پ.ن : شعر "وطن"مال سیاوش کسراییه.تازه فهمیدم چرا اینجوری می شم بعد شنیدنش.همون فاز حماسی "آرش کمانگیر"توشه.خواستم بگم که انگ ناسیونالیستی نزنید.فقط کمی دردمان می آید ازظلم بی جایی که روا رفت  برمادران امیدوار پارسال و سیاه پوش امسال.همین ا

Saturday, January 8, 2011

که هستم من آن تک درختی...

این روزها حالم بهتر است و فکر کنم دور همی ناهید تاثیر زیادی داشت در بهتر شدن اوضاع.کلا آواز دسته جمعی را به شدت توصیه میکنم.اینجوری هرکس حس خودش را داره که به طور نامحسوس با بقیه شِر میکنه.و گاهی ممکنه این حس انقدر پررنگ باشه که حتی در وجود بقیه القا بشه.مثل اونجا که داشتیم ای ساربان نامجو رو می خوندیم و وقتی به "تو مرگ دلم را ببین و برو"رسیدیم کیان در حدی خوب خوند که حداقل خود من اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که دیگه بیخیال خوندن شدم و سعی می کردم به صدای اون گوش کنم . همه مون می دونستیم که از دست دادن عزیز کم چیزی نیست وهمه دلمون می خواست با کیان همدردی کنیم.مخصوصا من که تو ختم و خاک سپاری هم نبودم واز اونجایی که هیچوقت استعداد خوبی در این زمینه نداشتم وقتی ناهید گفت که "چیزی بهش نگو" کلی ته دلم خوشحال شدم که لازم نیست باخودم کلنجار برم که این "تسلیت می گم"احمقانه رو چه جوری بگم که حالش بدتر نشه.فکر کنم همه ما هم ترجیح می دهیم بقیه چیزی نگن تا اینکه با یک تسلیت گفتن  ساده سرو ته مرگ عزیزمان  را هم بیاورند. کیان هم همینطور بود حتما.من کیان را خیلی نمی شناسم اما در همین چند تا برخورد هم می شد فهمید که چقدر تودار است و محکم .آنقدر محکم که در طی تمام مدت خواندن حتی زیر زیرکی هم اشک نریخت. آدم هایی مثل او حتما لازم نیست گریه کنن که بگن چقدر داغونن.گاهی از صداشون موقع خوندن هم می شه فهمید.ا

Thursday, January 6, 2011

به یاد یار و دیارم چنان بگریم زار

وقتی بابا وسط نمازاش گریه می کنه حالم بد می شه.خیلی بد...ا

Sunday, January 2, 2011

صادق هدایت _دو

چه  خوب بود اگر همه چیز زا می شد نوشت.اگر می توانستم افکار خود را به دیگری بفهمانم ،می توانستم بگویم.ا
نه یک احساساتی هست ،یک چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند.نمی شود گفت.ا
آدم را مسخره می کنند.هرکسی مطابق افکار خودش دیگران را قضاوت می کند.زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.ا
 ...
زنده به گور_صادق هدایت

پ.ن:تیره است داستانها و حرفهایش.اما حقیقت است.ا

صادق هدایت_ یک




نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف

می گم حضرت رند تو بگو ما چیکار کنیم،می گه :ا

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
.
.
.