Sunday, October 28, 2012

deny,deny,deny

بعد یک روز خسته کننده آمده ام نشسته ام پای این فیس بوک لعنتی.یک استتوسی را دیدم که خیلی دلم خواست مخاطب خاصش من بودم.یعنی یکهو یک لبخندی زدم به پهنای صورت به حالت :"آخییییییییی" بعد کسانی که من را میشاسند می دانند که این آخی های کشدار لوس گفتن از من بعید است.خب دل ملت را نسوزانید با این استتوس های این جوری.آدم یکهوهوس میکند دوباره مخاطب خاص کسی  شود.الان هم هی دارم خودم را دلداری می دهم که :"اشکال نداره سرت شلوغ بوده این چند روز.خسته ای.مخت داغ کرده .برو یه چایی بریز بشین یه قسمت grey's anatomy ببین.حالت خوب میشه دوباره"یک همچین آدم قانعی هستم من .

Thursday, October 25, 2012

meaningless moments

 یک مجله ی دانشجویی بین المللی با فرناز مصاحبه کرده و من دارم متن اش را برای پدربزرگ گرامی ترجمه می کنم.تقریبا بین هر جمله یک "احسنت" می گوید و مرا تا مرز دیوانه شدن پیش می برد.بعد می گوید:"نازنین چی؟ از نازنین چه خبر؟" عکس های جدیدی که نازی از پاییز باورنکردنی دانمارک فرستاده را نشانش می دهم.بعد آن همه منظره را ول کرده گیر داده به اینکه "طفلی دخترم تنها است."بعد من هی سعی دارم دلداریش بدهم که :"نه بابا!کلی دوست پیدا کرده آنجا و این عکس ها را پس کی ازش گرفته؟دوست هایش دیگر" بعدش هم عکس های محمدرضا را در فیس بوک نشانش می دهم و این که چقدر از آمریکا تعریف می کند و راضی است.آخرش دیدم دستش را سایه بان کرده روی پیشانیش و ساکت شده است.لپ تاپ را بستم و پرسیدم که چای می خورد یا نه.جواب نمی داد.همین طور هی غمگین نشسته بود تا یک ساعت.بعد این جاست که فهمیدم رفتن این سه تا فقط برای من سنگین نبوده است.البته خنگ نیستم می دانستم که برای پدرشان خیلی سخت تر است اما فقط می دانستم.درک نکرده بودم عمق قضیه را.خلاصه که کلی طول کشید که حواسش را پرت کنم .بعدش هم همه ی این داستان ها با کمی تغییر با "عزیز" هم پیش می آید و دلداری ها به طور زنجیر وار ادامه دارد.کلی از رفتنشان گذشته و هیچ کدامشان به تنهایی عادت نکرده اند.من؟ من ایگنر می کنم نبودنشان را.اصلن به این که نیستند فکر نمی کنم. یک بار عزاداری و گریه زاری ام را می کنم و دیگر همه چیز را میگذارم یک گوشه ی ذهنم درش را قفل میکنم.اگر این کار را نکنم باید بنشینم کل روز را گریه کنم .گریه کردن و این طور لوس بازی های دخترانه هم که اصلا در کت من نمی رود.یعنی شاید اگر گریه ها اثر داشت چرا .گریه می کردم.اما کاری نمیشود کرد.اگر یک ماه هم می نشستم اشک می ریختم آنها بر نمی گشتند.رئالیست بودن آدم را به ** می دهد اما بسییییییار بهتر از احمق بودن است.مثلا این که من میم موردنظر را از آن لحاظ دوست ندارم و ترجیح می دهم سینگل بمانم یک واقعیت است  و بقیه باید این را بپذیرند که آقای میم هرچقدر هم خوب و پرفکت باشد آدم من نیست.من هم آدم او نیستم.یا این که "زندگی همیشه آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود" هم یک واقعیت است.تلخ و اینها هم نیست خیلی.ما زیادی گنده اش می کنیم.ما خودمان را هم زیادی گنده می کنیم.باید پذیرفت همین را .این که دکتر و مهندس نیستیم و همه جا اول نمی شویم و کوتا هی یا بلندی و چاقی یا لاغری و خلاصه فاکتورهای دلخواهمان را برای پرفکت شدن نداریم مسئله ی احمقانه ای برای فکر کردن و وقت صرف کردن است.چه طور بگویم؟ما قرار است یک بار زندگی کنیم و خیلی احمقانه است که این یک بار را صرف درست کردن فاکتورهایی بکنیم که تهش هیچ سودی برای کسی ندارد و هیچ چیز خوبی به دنیای هیچ کس اضافه نمی کند.حالا نیایید بگویید که این چه حرفی بود زدی؟که مثلا آدم چاق نباید لاغر شود؟یا اگر رویای کسی بهترین جراح شدن باشد خیلی هم مفید و فلان است و چه عیبی دارد؟منظور من این است که شورش را با خیالبافی هایمان درنیاوریم.حد خودمان را بدانیم.نه این که برآورده شدن این رویاها غیر ممکن باشد.نه.ولی بحث من این است که باید بالاوپایین کرد شرایط را و دید که آیا می ارزد این یک بار زندگی را صرف رسیدن به این رویاهای زیادی گنده کرد؟آقا اصلن من را چه به این حرفها.من که قرار نیست تئوری زندگی ام را روی بقیه پیاده کنم.اما گاهی وقتها یادآوری شان برای خود آدم لازم است.یعنی به نظرم اگر آدم ها  این جمله ی "من قرار است یک بار زندگی کنم"را قاب می گرفتند می چسباندند روی دیوار اتاقشان دنیا جای خیلی بهتری می شد.آدم ها ساده تر عاشق می شدند.بیشتر قدر هم را می دانستند.وقت ارزش بیشتری پیدا میکرد ( ملت وقت کمتری را به پاساژگردی می گذراندند مثلا).یا خودم کمتر این جا چرت و پرت می نوشتم و می رفتم کتابم را می خواندم که دو ماه است قرار است تمامش کنم.

Tuesday, October 23, 2012

مردی که لب نداشت

« ـ آی خنده خنده خنده
                    رسیدی به عرضِ بنده؟
                    دشت و هامونو دیدی؟
                    زمین و زَمونو دیدی؟
                    انارِ گُلگون می‌خندید؟
                    پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
                    خنده زدن لب نمی‌خواد
                    داریه و دُمبَک نمی‌خواد؟
                    یه دل می‌خواد که شاد باشه
                    از بندِ غم آزاد باشه
                    یه بُر عروسِ غصه رُ
                    به تَئنایی دوماد باشه!
                    حسین‌قلی!
                    حسین‌قلی!
                    حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»

از  این جا با صدای خود شاملو (راوی )بشنویدش.

Monday, October 22, 2012

می تونستم بهتر از این باشم.خیلی.راضی نیستم از خودم.اما دست منم نیست.ژنتیک چیز مزخرفیه که باعث گسترش بی عدالتی میشه.اگه  هم بخوای یادت بره که این ژنهای مزخرف چه جوری گند زدن به زندگیت باز یکی پیدا میشه که این قضیه رو یاد آوری کنه.ملت !چرا درک نمی کنید ؟یه سری چیزا دست خود آدم نیست.باهاشون متولد میشه.خودش انتخابشون نکرده.بفهمید.بفهمیم.

Wednesday, October 17, 2012

those were the days my friend!

 صبح برای رزرو یک کلاس که قرار است جلسه ی آشنایی با مرکز پژوهشی دانشگاه برای ورودی های  جدید در آن جا برگزار شود رفتم دانشگاه که دوستان عزیز مسئول "عز یوژوال" لطف نموده و با کاغذ بازی هایشان نه تنها کار ما را تا شنبه عقب انداختند بلکه مجبور شدیم تمام کارتهای دعوت را دور انداخته و کارت های جدید درست کنیم. در این وضعیت فاجعه ی شلوغ که وقت آرایشگاه رفتن و صفا دادن به ابروهای جنگل مانند خود را هم ندارم چند تا طرح مرتبط با جراحی هم با یکی از استاجرهای محترم ترم ده برداشتیم و این در حالی است که سه هفته ی دیگر کنگره ی نوروساینس است و بنده هنوز کار پوستر مرتبط با طرح اسکیزوفرنی را شروع نکرده ام و پروژه ی مربوطه هم پا در هواست.بعد این را هم در حاشیه بگویم که دو هفته ی دیگر دو تا امتحان فاجعه دارم و اسفند هم علوم پایه دارم که باید درس های این پنج ترم را امتحان بدهم.از آن طرف هم مارال گیر داده که شنبه زنگ بزنم به "میم مورد نظر" و باهاش قرار بگذارم.مارال می گوید که دیگر شورش را با این مسخره بازی ها در آوردم و باید همان دوسال پیش با میم دوست می شدم و پسر به این خوبی و فلان.اما من نمی خواهم.همین جوری مگر چه عیبی دارد؟دست و دلم به رابطه هم نمی رود و تا بحث میم پیش می آید طفره می روم.میم  یکی از بهترین دوستهایی است که دارم و شاید چون نمی خواهم دوستی مان به یک عاشقانه ی لوس تبدیل شود هی کش می دهم قضیه را.همان دو سال پیش هم همین را بهش گفتم.دقت کرده اید وقتی که کسی نیست سینگل بودن مزخرف است اما وقتی کسی می آید تازه قدر سینگل یودن را می دانید و دو دستی می چسبیدش و نمی خواهید این یک ذره زمانی هم که در آخر روز برای خودتان می ماند را با کسی قسمت کنید.خلاصه اش این که مغزم دارد می پکد از حجم این همه کار و فکر و درس .اما قسم می خورم که این شلوغی را به بیکاری ترجیح می دهم.یعنی تابستان از فرط بیکاری داشتم دیوانه می شدم.این چندوقت شبها با یک خستگی خوبی برمیگردم خانه که به هزار تا خواب تا دم ظهر روزهای کشدار تابستان ترجیحش می دهم.همین امروز مثلا .بعد تمام آن سگ دو زدن ها در دانشگاه تصمیم گرفتیم با دوستان قدیمی برویم کافه ای جایی خستگی در کنیم.دو ساعت تمام به مرور خاطرات گذشته گدشت و لپهایمان درد گرفته بود بس که خندیدیم.این خنده ها یکی از مزایایشان این است که به آدم می گویند تمام روزهای سخت بالاخره یک روز تمام می شوند و قرار نیست تا ابد در این چرخه ی کار و درس  بدویم.الان هم با آن همه درس وکاری که یادآور شدم نشسته ام این جا این مزخرفات را می نویسم .پلیر هم رسیده به آهنگ گریز و آقای ابی می فرمایند:"ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو،به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد،که به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد" و این یعنی که من بهتر است بروم بخوابم تا اوضاع بدتر نشده است و این جا قصه ی حسین کرد شبستری گذشته هایم را برایتان نباقته ام.

Friday, October 12, 2012

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم/ دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

میم صبح چهارشنبه زنگ زده به من که این چه وضعی است؟چرا نمی آیی خانه ی ما؟مگر قرار نشد هقته ای دو سه بار به ما سر بزنی؟در این وضعیت که ما تنهاییم تو باید بیشتر بیایی و فلان.بعد اصلا مهلت نمی دهد که بپرسم کی قرار شده که من هفته ای دو سه بار بروم پیششان.می گویم چشم می آیم.می روم خانه وسایلم را جمع می کنم که بروم پیششان.با هم سریال می بینیم.لوبیا پلوی خوشمزه می خوریم.برای کشوری که در آن یک "آغا" دارد که می خواهد جمعیت را زیاد کند و توی دهن آمریکا بزند غصه می خوریم.کیک نسکافه برایشان می پزم (انصافا عجب آشپزی بودم و خودم نمی دانستم) و همراهش چای می نوشیم و کلی گپ می زنیم.میم از پ می گوید من از هیچی.بعد می نشینم کنار عزیز که سریال های مورد علاقه اش را مو به مو برایم تعربف کند و من هم سر تکان بدهم که اووووو چه جالب یا ا ُه چقدر حساس است ماجرا.بعد اینترتشان را شارژ کنم تا با محمدرضا و فرناز حرف بزند .بعد هم هرکدام در گوشه ای خوابمان می بردو صبح که بلند شدیم نان سنگک تازه و عسل و پنیر در انتظارمان است.این طور است که من از خدا خواسته پناه می برم به آن خانه و آن آدم ها تا یادم برود دردم را.پدرم را فراموش کنم.این که چقدر خسته است و دارد پیر می شود را فراموش کنم.خودم را فراموش کنم.این که آرزوهایم یکی یکی از دستم سر می خورد را فراموش کنم.آدم ها را فراموش کنم.این واقعیت که در این کشور زندگی می کنم را فراموش کنم.این که باید درس بخوانم را فراموش کنم.این که ایگنر کردن و سعی در فراموشی همه چیز نشانه ی ضعف و شروع افسردگی است را فراموش کنم.دوست دارم تمام دغدغه ام بشوند همین دو سه تا آدم دوست داشتنی .کسانی که مشکل من را مشکل خودشان می دانند و من را همان طور که هستم می بینند و می پذیرند و مهمتر از همه دوست دارند.این آدم ها مرا دوست دارند و این خیلی است.این که چند تا آدم به جز پدر و مادرتان شما را عمیقا دوست داشته باشند خیلی بزرگ است.دلگرمی خوبی است.اگر از این آدم ها در زندگی تان هست دوستشان بدارید وبگذارید بدانند که دوستشان دارید.این که می گویند راه انتقام گرفتن از این روزگار نامرد فلان ،خندیدن و شادی و اینها ست مضحک است.خودمان را که قرار نیست خر کنیم.روزگار گهی است .بعله .آنقدر که مصنوعی هم نمی شود خندید.اما می شود واقعی دوست داشت.حبل المتینمان، خودمانیم.خیلی کلیشه های مزخرفی دارم به خوردتان می دهم.می دانم.اما این زندگی من و فکر کنم خیلی از ماست.کلیشه حتما درست است که انقدر تکرار می شود دیگر و من می خواهم این کلیشه ها را پر رنگ کنم تا زندگی ام جلو برود.تا حرکت کنم ودلم خوش باشد به یکسری چیز.همین.راستی هی خواستم به یک بهانه روز گرامی داشت آقایمان حافظ را این وسط یادآوری کنم  که یادم رفت.خب الان یاد آوری کردم مثلا.بحث حبل المتین که شد باید نامش را می آوردم که چقدر خودم به شخصه به ایشان بعنوان یک" حبل یزرگ " چنگ زدم.رستگار نشدم ولی دوست داشتن را یاد گرفتم.روحت شاد جناب حافظ.

Monday, October 8, 2012

الان فیلم خداحافظی مسعود باستانی روزنامه نگار را دیدم.داشت بر میگشت زندان .همسرش( مهسا امرآبادی) نیست.در زندان است.نیست که از او خداحافطی کند.بغضش ترکید و گفت :"اونی که باید باشه آدم ازش خدافظی کنه نیست."گفت :"شاید سرنوشت ما اینه."واین غم انگیز است .این که مسعود باستانی این را بگوید و اشکهایش سرازیر شود غم انگیز تر از تمام اشکهای این چند سال ماست.تف به این روزگار.تف

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است ...

از آنجایی که در چند پست قبلی گفته ام که آدم ها باید دلتنگی خود را ابراز کنند و اگر خدا بخواهد بنده هم جزء این آدم ها به حساب می آیم از خودم شروع کرده و می گویم :
"دلم برایت تنگ شده.بدون مقدمه و شعر و فلان.با این که دیگر دوستت ندارم اما دلم برایت تنگ شده."

اگر فکر می کنید که امکان ندارد که آدم یکی را دوست نداشته باشد اما دلش برایش تنگ شود اشتباه می کنید.گذشته گاهی وقت ها چنان زخمی بر دلتان می گذارد که هیچ وقت التیام نمی یابد.این زخم جای خالی آدم یا آدمهایی است که دیگر نیستند.شاید خودتان خواستید که نباشند.خودتان برای نجات زندگی تان خواستید که نباشند.شاید هم ناخواسته وبه جبر روزگار از هم جداشده اید و الان هم فرسنگ ها از هم دورید.نمی دانم شرایطتان چیست.اما میدانم که یک روز دوباره چشمتان به این زخم لعنتی می افتد و از درد به خود می پیچید.این درد لعنتی که اول نمی رود به سمت منطقتان تا از آن اجازه بگیرد و منطق تان دلیل بیاورد که:"ئه؟تو که این آدم را دوست نداری؟"یا "توکه می دانی او آن سر دنیا خوشبخت است و تو خوشبختی او را می خواهی؟" این درد می رود به خاطرات گذشته تان ، چند تا تصویر محشر،چند تا لبخند دیوانه کننده ، چند تا نگاه عاشق و چند تا دوستت دارم پیدا می کند و می آورد می گذارد جلوی چشمتان.شما در این لحظه دیگر به این فکر نمی کنید که آن آدم یا آدم ها را دوست ندارید و به طور قطعی رفتنشان خیلی بهتر از ماندنشان بوده است.تنها چیزی که میبینید همان تصاویر خوب لعنتی است.دلتان تنگ می شود.آنقدر تنگ که مچاله می شود و تا می شود و له می شود و بعدش هی سعی میکنید دوباره منطق ذهنتان را فعال کنید که :"خوب شد که رفت.این طور خوشبخت تر است.این جا می ماند که چه؟ " یا  "باید می رفت.تصور کن که هم چنان دور و برت می چرخید؟زندگی ات یک تراژدی بی پایان می شد." و بعله.منطق تان پیروز می شود و برمی گردید به زندگی عادی.اما زخم؟با لیزر و این ها هم خوب نمی شود.جایش تا ابد می ماند.بعد یادتان می افتد که چه خوب که "ابد"وجود ندارد.چه شانسی آوردیم واقعا.

Friday, October 5, 2012

یک.با خودم قرار گذاشتم این هفته آدم بسیار فعالی باشم.از این قرارهای الکی و این ها نه.واقعی.این سه هفته ی اخیر هم به خودم ثابت کردم که می توانم آدم متعهدی باشم.منظورم از آدم فعال هم رسیدگی به هزار و سه (چرا همش می گویند هزار و یک؟هزار و سه بهتر است که!) کاری است که باید انجام دهم نه از این فعالیت های فوق برنامه و جینگولک بازی ها.

دو.باید هفته ای یکبار این جا بنویسم.برای خودم . زنگ خطر خوبی است.

سه.سریال Go on را می بینم.با بازی matthew perry عزیز دل (همان چندلر خودمان در فرندز).داغ داغ است.تازه پنج اپیزودش پخش شده و کار شسته رفته ای است که خستگی آدم را در میکند.

چهار. 
wish me luck.seriously man!

رادیو روغن حبه انگور بروید گوش بدهید.حالتان عوض می شود.

Wednesday, October 3, 2012

foggy days

کاش می شد آدمها وسط شدید ترین دشمنی ها و دعواهایشان هم ، به هم می گفتند که چقدر دلشان برای هم تنگ شده است.این طور آدم خیالش از بابت گذشته اش راحت بود.


Tuesday, October 2, 2012

you don't know anything about me

 جمعه کنسرت همایون بودیم .خلاصه ی حال ما این بود که کل دو ساعت مو به تن ما سیخ بود.چه صدایی.چه همایونی.چه سهراب پورناظری ای.آدم می خواست بمیرد.هرچند آقای "ع "عزیز شاکی بودند که چرا کمانچه را زیر خرک می زد و این  حرکت مثل این است که آدم با پیژامه برود مهمانی.به هر حال  از آن جا که ما قانعیم بسیارهم لذت بردیم (هرچند کی بدش می آمد که به جای پورناظری ها گروه دستان بود و همایون خورشید آرزو یا وطن را می خواند؟)آقای "ع" تخصص بسیاری در گند زدن به حال خوب شما در هر زمانی دارد.انی وی این موقعیت ها را از دست ندهید به کنسرت بروید و حال خود را دگرگون کنید.
 
رفتم خونه ی عزیزینا.این که از آمدن من انقدر خوشحال می شوند بهترین حس دنیاست.از این روست که بنده در مواقعی که هوا ابری است به آن جا پناه می برم.امن ترین خانه ی دنیا.داشتم برایشان شام آماده می کردم که "م "گفت بیا با ما  زندگی کن .خیلی حال می دهد.من هم گفتم پول می گیرم.جدی گرفته بود. نیم ساعت داشت پیشنهادات متفاوتی می داد که اگر نمی گفتم شوخی کردم به سه میلیون در ماه رسیده بود.


 محمدرضا.اوم؟خب چیزی که مبرهن است این است که ملالی ندارد جز دوری ما.(در این هم شک داریم حتی)یعنی به معنای واقعی کلمه ملالی نداردها.برخلاف همه ی کنایه هایی که این عبارت" ملالی نیست جز..." در ایران دارد در آمریکا کاملا شفاف و بدون هیچ کنایه و استعاره ای بیان می شود.یعنی بعد از آن "جز" لعنتی یک کلمه یا عبارت قرار می گیرد.نه هزار جمله با هزار تبصره.خوش حال و راضی است و می خواهد زن بگیرد.اگر قضیه جدی شود ژانویه می آید ایران.خوش به حال ما می شود.


و در آخر هم دوستمان می فرمایند که "يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ؟"


این طوریاست...

حالا چی ؟

 
"حالا چی ژوره ؟

حرفای دلنشینت 

لحظه های تب و تابت

عیش نوشت 

کتابخونت

معدن طلات

چمدون شیشه ایت

ناسازگاری ات
 
کینه ات 
 
حالا چی؟" 

این یکی از شعرهای احمدرضا احمدی است.اگر حالتان خوب نیست اصلا گوش ندهید.جدی می گویم.اگر روزی حالتان خوب بود بروید گوش دهید.اما باید به قدری خوب باشید که هیچ چیز توانایی خراب کردن حالتان را نداشته باشد.