Wednesday, October 17, 2012

those were the days my friend!

 صبح برای رزرو یک کلاس که قرار است جلسه ی آشنایی با مرکز پژوهشی دانشگاه برای ورودی های  جدید در آن جا برگزار شود رفتم دانشگاه که دوستان عزیز مسئول "عز یوژوال" لطف نموده و با کاغذ بازی هایشان نه تنها کار ما را تا شنبه عقب انداختند بلکه مجبور شدیم تمام کارتهای دعوت را دور انداخته و کارت های جدید درست کنیم. در این وضعیت فاجعه ی شلوغ که وقت آرایشگاه رفتن و صفا دادن به ابروهای جنگل مانند خود را هم ندارم چند تا طرح مرتبط با جراحی هم با یکی از استاجرهای محترم ترم ده برداشتیم و این در حالی است که سه هفته ی دیگر کنگره ی نوروساینس است و بنده هنوز کار پوستر مرتبط با طرح اسکیزوفرنی را شروع نکرده ام و پروژه ی مربوطه هم پا در هواست.بعد این را هم در حاشیه بگویم که دو هفته ی دیگر دو تا امتحان فاجعه دارم و اسفند هم علوم پایه دارم که باید درس های این پنج ترم را امتحان بدهم.از آن طرف هم مارال گیر داده که شنبه زنگ بزنم به "میم مورد نظر" و باهاش قرار بگذارم.مارال می گوید که دیگر شورش را با این مسخره بازی ها در آوردم و باید همان دوسال پیش با میم دوست می شدم و پسر به این خوبی و فلان.اما من نمی خواهم.همین جوری مگر چه عیبی دارد؟دست و دلم به رابطه هم نمی رود و تا بحث میم پیش می آید طفره می روم.میم  یکی از بهترین دوستهایی است که دارم و شاید چون نمی خواهم دوستی مان به یک عاشقانه ی لوس تبدیل شود هی کش می دهم قضیه را.همان دو سال پیش هم همین را بهش گفتم.دقت کرده اید وقتی که کسی نیست سینگل بودن مزخرف است اما وقتی کسی می آید تازه قدر سینگل یودن را می دانید و دو دستی می چسبیدش و نمی خواهید این یک ذره زمانی هم که در آخر روز برای خودتان می ماند را با کسی قسمت کنید.خلاصه اش این که مغزم دارد می پکد از حجم این همه کار و فکر و درس .اما قسم می خورم که این شلوغی را به بیکاری ترجیح می دهم.یعنی تابستان از فرط بیکاری داشتم دیوانه می شدم.این چندوقت شبها با یک خستگی خوبی برمیگردم خانه که به هزار تا خواب تا دم ظهر روزهای کشدار تابستان ترجیحش می دهم.همین امروز مثلا .بعد تمام آن سگ دو زدن ها در دانشگاه تصمیم گرفتیم با دوستان قدیمی برویم کافه ای جایی خستگی در کنیم.دو ساعت تمام به مرور خاطرات گذشته گدشت و لپهایمان درد گرفته بود بس که خندیدیم.این خنده ها یکی از مزایایشان این است که به آدم می گویند تمام روزهای سخت بالاخره یک روز تمام می شوند و قرار نیست تا ابد در این چرخه ی کار و درس  بدویم.الان هم با آن همه درس وکاری که یادآور شدم نشسته ام این جا این مزخرفات را می نویسم .پلیر هم رسیده به آهنگ گریز و آقای ابی می فرمایند:"ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو،به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد،که به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد" و این یعنی که من بهتر است بروم بخوابم تا اوضاع بدتر نشده است و این جا قصه ی حسین کرد شبستری گذشته هایم را برایتان نباقته ام.

No comments: