Friday, October 12, 2012

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم/ دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

میم صبح چهارشنبه زنگ زده به من که این چه وضعی است؟چرا نمی آیی خانه ی ما؟مگر قرار نشد هقته ای دو سه بار به ما سر بزنی؟در این وضعیت که ما تنهاییم تو باید بیشتر بیایی و فلان.بعد اصلا مهلت نمی دهد که بپرسم کی قرار شده که من هفته ای دو سه بار بروم پیششان.می گویم چشم می آیم.می روم خانه وسایلم را جمع می کنم که بروم پیششان.با هم سریال می بینیم.لوبیا پلوی خوشمزه می خوریم.برای کشوری که در آن یک "آغا" دارد که می خواهد جمعیت را زیاد کند و توی دهن آمریکا بزند غصه می خوریم.کیک نسکافه برایشان می پزم (انصافا عجب آشپزی بودم و خودم نمی دانستم) و همراهش چای می نوشیم و کلی گپ می زنیم.میم از پ می گوید من از هیچی.بعد می نشینم کنار عزیز که سریال های مورد علاقه اش را مو به مو برایم تعربف کند و من هم سر تکان بدهم که اووووو چه جالب یا ا ُه چقدر حساس است ماجرا.بعد اینترتشان را شارژ کنم تا با محمدرضا و فرناز حرف بزند .بعد هم هرکدام در گوشه ای خوابمان می بردو صبح که بلند شدیم نان سنگک تازه و عسل و پنیر در انتظارمان است.این طور است که من از خدا خواسته پناه می برم به آن خانه و آن آدم ها تا یادم برود دردم را.پدرم را فراموش کنم.این که چقدر خسته است و دارد پیر می شود را فراموش کنم.خودم را فراموش کنم.این که آرزوهایم یکی یکی از دستم سر می خورد را فراموش کنم.آدم ها را فراموش کنم.این واقعیت که در این کشور زندگی می کنم را فراموش کنم.این که باید درس بخوانم را فراموش کنم.این که ایگنر کردن و سعی در فراموشی همه چیز نشانه ی ضعف و شروع افسردگی است را فراموش کنم.دوست دارم تمام دغدغه ام بشوند همین دو سه تا آدم دوست داشتنی .کسانی که مشکل من را مشکل خودشان می دانند و من را همان طور که هستم می بینند و می پذیرند و مهمتر از همه دوست دارند.این آدم ها مرا دوست دارند و این خیلی است.این که چند تا آدم به جز پدر و مادرتان شما را عمیقا دوست داشته باشند خیلی بزرگ است.دلگرمی خوبی است.اگر از این آدم ها در زندگی تان هست دوستشان بدارید وبگذارید بدانند که دوستشان دارید.این که می گویند راه انتقام گرفتن از این روزگار نامرد فلان ،خندیدن و شادی و اینها ست مضحک است.خودمان را که قرار نیست خر کنیم.روزگار گهی است .بعله .آنقدر که مصنوعی هم نمی شود خندید.اما می شود واقعی دوست داشت.حبل المتینمان، خودمانیم.خیلی کلیشه های مزخرفی دارم به خوردتان می دهم.می دانم.اما این زندگی من و فکر کنم خیلی از ماست.کلیشه حتما درست است که انقدر تکرار می شود دیگر و من می خواهم این کلیشه ها را پر رنگ کنم تا زندگی ام جلو برود.تا حرکت کنم ودلم خوش باشد به یکسری چیز.همین.راستی هی خواستم به یک بهانه روز گرامی داشت آقایمان حافظ را این وسط یادآوری کنم  که یادم رفت.خب الان یاد آوری کردم مثلا.بحث حبل المتین که شد باید نامش را می آوردم که چقدر خودم به شخصه به ایشان بعنوان یک" حبل یزرگ " چنگ زدم.رستگار نشدم ولی دوست داشتن را یاد گرفتم.روحت شاد جناب حافظ.

No comments: