Saturday, April 30, 2011

من پر از میل وزوالم

من یه روزهایی در زندگیم داشتم که اسمشونو گذاشتم دوران ابی!یعنی تو اون دوران با تک تک آهنگای ابی خاطره دارم.الان که دارم گوش می دم لحظه به لحظه ی اون روزا از جلوی چشمم رد میشه واین تنها راهیه که از مرور گذشته ام اذیت نمی شم.یه روزایی بود میشستم لب پنجره قطره های بارون می خورد تو صورتم کلاه سوییشرتمو میکشیدم رو سرم ابی هم می خوند:من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم /از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم/با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم/خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم...بعله یه همچین روزایی بود ...

بنماند هیچش الا...

همه چیز را می شود یک شبه به باد داد رفت.اگر عمق لجن قضیه هم زیاد باشد عقت میگیرد و همه ی خوب های داستان را هم  فراموش میکنی.خوشبختانه...

Friday, April 29, 2011

شراب نوش و غم دل ببر زیاد

یادت به دست باشد که اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
 ...



Thursday, April 28, 2011

همین

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
.
هوس
.
هوس
.
هوس
.
هوس

به دیوار

آرزو می‌کنم یه روز بنویسی:

بیرون شو اي غم از سيــــنه که لطف يــــار مي آيد
تو هم اي دل زمن گــــم شو که آن دلـــــدار مي آيد

نگويم يار را شـــادي که از شــادي گذشت افسون
مرا از فـــرط عشق او ز شــــــــــــادي عار مي آيد

مسلمانان مسلمانان مســـلماني زســــــــــــر گيريد
که کفر از شرم يار من مسلـــــــــــمان وار مي آيد

برو اي شکر که اين نعمت ز حد شکر بيرون شد
نخواهم صـبـــــــــر گر چه او گهي هم کار مي آيد

رويد اي جمله صورتهـــــا که صورتهاي نو آمد
قلمــــــــــــهاتان نگون گــردد که او بسيار مي آيد

در و ديوار اين ســينــــــه همين دررطل انبوهي
که انــدر در نمي گــــــــــنجد که از ديوار مي آيد
 
*این یکی از ای میل های بهار به من بود...خودم هم فکر نمی کردم به این زودی بنویسم... 
*این شعر مخاطب ندارد!

Tuesday, April 26, 2011

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

نباید دل بست به هیچ نگاه یا لبخندی.خاطره شان دیوانه ات می کنند.باید هر نگاهی را محبتی دوستانه انگار کنی  و هر لبخندی را قوت قلب.که وقتی به خانه برگشتی مثل همیشه انگار که آب از آب تکان نخورده بنشینی پشت پنجره و چایی ات را هورت بکشی.دل بستگی به هرچیز آغاز رنج های خانه مان بر انداز است…باید به هر چیز طوری نگاه کرد که مال تو نیست و نخواهد شد.که یک روز تمام می شود…شاید به همین دلیل آدمها به خدا معتقد می شوند…که اگر تنها ماندند باورشان شود یکی آن بالا در هر شرایطی به آنها وفادار است…

Saturday, April 23, 2011

عزیز

ساعت ده شبه.تولد امیرحسین تموم شده و هرکی یه وری ولوئه.عزیز میگه من میرم پیاده روی.هنوز به دم در نرسیده که من مانتو پوشییده میرسم بهش و میگم منم میام.هنوزم که میخوایم از خیابون رد شیم دستمو میگیره.محکم.مثل بچگی هام که مامان تا هفت شب سرکار بود ومن با عزیز می رفتم خرید سبزی و نون می گرفتیم .با یه دست چادرشو میگرفت با یه دستم منو که له نشم زیر ماشینا.الان دیگه چادر سر نمی کنه.از وقتی قلبشو عمل کرد و تصمیم گرفت ورزش کنه چادرو گذاشت کنار.حالا یه مانتوی بلند می پوشه و کفش کتونی پاش میکنه.روسری شم تا جلوی پیشونیشه همیشه .امشبم  یه روسری کرم خوشگل سرش کرده که آدم دلش غنج میره واسش .نم نم داره بارون میاد و من خودمو میچسبونم بهش که مثلا کمتر خیس شم(خنگم دیگه).مثل همون بچگی هام که وقتی میرفتیم یه جای شلوغ  از ترس گم شدن یا هرچی میرفتم زیر چادرش قایم می شدم و دستشو محکم تر میگرفتم.آخه عزیز اون موقع ها جوونتر بود و خیلی تند تند میرفت.بعد من می ترسیدم تو اون شلوغی ها دستم ول شه و نتونم بهش برسم.الان اما  پیر تر شده.یواش تر راه میره.منم جنس ترسهام فرق کرده البته.آدم تو شلوغی آدمها گم شه شرف داره به گم شدن تو گندی که به زندگی خودش زده...بحث این پست یکی از مقدسات زندگی منه و نمی خوام با گند و گه زندگی ام آلوده اش کنم.خلاصه که ما هی آرزو کردیم در طول این شب امن و آسایش که خداوندا!بار الها !ما اگه بخوایم در این لحظه  تو بغل عزیزترین کسامون جانمون رو به شما تسلیم کنیم چه گلی باید به سر بگیریم؟که طبعا ندایی نیومد از اون بالا و ما هم توهم نزدیم که این بارونه الان واسه ما داره همینجور بمیر نمیر می باره.چون ما محمد و موسی و این ها نیستیم که تحویلمان بگیرند و هی برایمان ندا در کنند که :ای مه سا فلان وبیسار.ما فقط حاصل نا بخردی پدر و مادرمانیم وبس...

Friday, April 22, 2011

وقتی که تو نیستی /من حزن هزار آسمان بی اردی بهشت را/گریه می کنم

امان از اردی بهشت های بی تو...امان

تراژدی 2 یا مرد که گریه نمی کنه

 من خطاب به ن:"می دونی بدترین چیز تو هر رابطه چیه؟این که از طرف مقابلت بیشتر از چیزی که واقعا هست و می تونه باشه توقع داشته باشی.بعد هم هر موقع با حقیقت طرف مواجه شدی الکی خودتو بزنی به اون راه که نه بابا این آدم همون چیزیه که من میخوام,من فکر میکنم...اما اینجوری نیست  و این خیلی بد و دردناکه."
ن با تکون سر تایید میکنه...
الان که بهش فکر می کنم مثل اینه که یهو بیان بهت بگن بچه ی پدر و مادرت نبودی.بعد هی به موقع هایی فک کنی که می نشستی عکس خودت و مامان بابای الکی تو مقایسه میکردی و میگفتی چشمم شبیه مامانمه و دماغم شبیه بابام.مسلما نمی خوای باور کنی که همش توهم ذهنت بوده.یعنی قضیه تا این حد تراژدیه ...تا این حد سخته باور آدمی که آدم تو نیست

Wednesday, April 20, 2011

و تو را از شکست و مرگ گریز نیست

از اون روزاست دوباره...از اون روزا که هیچی آرومم نمی کنه.از اون وقتا که هی هر چند دقیقه یکبار به خودم میگم چرا نمی میرم    تموم شه...خلاصه که غصه بیداااااااد میکنه...بیداااااااااااااد...فلج شده زندگیم...به فنا رفتیم آقا فنا...


پ.ن:تیتر پست از شاملو(رضی الله عنه)!

Sunday, April 17, 2011

تراژدی

رفتم سر کوچه یه پک از سیگار بگیرم
رفتم اون دنیا تا بمیییییرم
رفتم جیگرکی دو سه سیخ جیگر بگیرم
گفتش سگت چی ؟زنت چی ؟بچت چی؟
.
.
.
منم گفتم گُ نخور بابا ...ااااااه

Saturday, April 16, 2011

تموم شد

یادتونه نفس تنگی داشتم؟غم داشتم؟حالا دیگه ندارم.خودم هم باورم نمیشه.ولی اونقدرمنطقی باقضیه برخورد کردم که شک کردم به اینکه حتی دوستش داشتم یا نه.انگار همه چی خواب بوده و حالا تموم شده.آسون نیست فراموش کردن اش ولی شدنیه...


وقتی هستی نگاهم تاب نمی‌آورد ;مثل رنگ روی تنت شُره می‌کنم.

گاهی وقتا هست،آدم دوست داره بره بغل اش چشاشو ببنده.بعد از صدسال خوابیدن که چشاشو باز کرد ببینه هنوز بغل شه و اونم داره بهش لبخند میزنه.یه جور دهن کجی به کل گند و نکبت زندگی سگی .انگار که زمان معنی نداره.لجن معنی نداره.هیچی وجود نداره اصن.جز ابتداو انتهای لبهایی که برای چشمهای تواز هم فاصله گرفتن... 

Thursday, April 14, 2011

"درد را باید کشید، غصه را باید خورد. مثل یک نخ سیگار، مثل یک لیوان آب یخ"


گرچه می‌گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل! مهمان‌نوازی کن که دیگر تاب نیست

غم دارم دیگه آقا.غم.حتما نباید بیام بیست خط مقدمه چینی کنم که آی کوه و دشت و فلان شب ماسحر نمیشه...همین جوری که چهار زانو  نشستم اینجا و هیچکاری نمی کنم غم دارم.در حد نفس تنگی و این داستانا.درسم نمی تونم بخونم هرکاری می کنم.یه کسی میخوام بیاد با هم بریم دشت و دمن.عکاسی یادم بده.یا اصن دشت و دمن هم نشد همین بغل ها با هم قدم بزنیم.یا اصن اینم نشد حداقل حضور خودشو .اعلام کنه که هی فکر نکنم تنهام.آخه تنها نیستم واقعا دارم گه اضافی میخورم.هرموقع نمی دونم چمه اینو میگم.تنها چیزی که میدونم .وازش مطمئنم اینه که نمی خوام.زندگی رو اینجوری نمی خوام.حقمون هم این نبود خداوکیلی...نبود دیگه .بود؟نبود

Wednesday, April 13, 2011

تهران را دوست می دارم

هیچوقت تهران را به اندازه ی امروز دوست نداشتم...برعکس همیشه که شهر در دود است امروز من در دود محو بودم و شهر سبز بود...باد می آمد ...یک جوری که موهای من و ن در هوا با برگها تانگو می رقصیدند.به  "ن" می گم:حس میکنم این یه توهمه که الان محو میشه...بله من تا این حد بدبخت می باشم که  با چند لحظه  شاملو و هوای خوب و خوابیدن روی پای "ن" و نامجو خوندن خر کیف می شوم و فکر می کنم توهم است.بعله...بعله

Tuesday, April 12, 2011

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد


همفری بوگارت: چشمات اذیتت میکنه؟
لورن باکال: نه
بوگارت: ولی پدر منو دراورده


از گودر دامون

Sunday, April 10, 2011

آه پس که اینطور

از نظر من بیشتر از نود درصد رفتارهای آدمها ریشه دراتفاقات  گذشته شون داره.یعنی یک عکس العملیه که از طرف ضمیر نا خودآگاهشون نشون داده میشه.مسلما من از اول آدم مریضی نبودم که به عالم و آدم مشکوک باشم.بدبین باشم.انقدر به طور تصادفی آدمهای بی شرفی اطرافم بودن که هربار به سادگی و خریت خودم لعنت بفرستم.که متنفر شم از خنده های مصنوعی و حرفهای سراسر دروغ و کثافتشون.هر دفعه هم این سوالو از خودم می پرسم که یعنی واقعا چه جوری می تونن آخه؟شبا که می خوابن چه جوری کنار میان با این شخصیت لجنشون؟
طی اتفاقات این چند روز به طور هیستیریک احمقانه ای هی وسط یه کاری که می خوام تمرکز کنم حواسم پرت می شه  از خودم می پرسم آخه  چه جوری ملت  می تونن اینقدر ج... باشن؟چه جوری با غرور غریزی انسانی شون کنار میان و این کارا رو میکنن؟بعدشم نقش یه آم معصوم پاکدامنو بازی می کنن؟آقا تن فروشی شرف داره به این گه کاری ها.اونجوری حداقل رو بازی می کنی .ولی با این کارا روحتو می دی.در ازای هیچی...واقعا حالم بده از این جامعه ی مسموم لجن...

پ.ن:دارم "هویت"میلان کوندرا می خونم.محشره...در آینده یه چیزی می ذارم اینجا راجع بهش.

Saturday, April 9, 2011

شفاف

عینک ام را گرفتم بالاخره.حالا قیافه ها ی کریهشان را بهتر می بینم ...

دختران روز بی خستگی دویدن؛شب سرشکستگی

ن از بلاد کفر برگشت.با سوغاتی هایی که نمی گویم تا دلتان نسوزد یک وقت(:دی) .یک ساعتی هم را دیدیم و او باید می رفت.من و "ع"ماندیم و حوضمان.یک اپیزود از "فمیلی گای"دیدیم و کلی خندیدیم.از کافه که بیرون رفتیم بحثی شروع شد که تصمیم گرفتیم کمی ولیعصر را پیاده برویم و صحبت کنیم.این کمی شد از ونک تا مطهری.از خیلی از حس ها و شرایط مشترک و غیر مشترکمان گفتیم .به من خیلی چسبید. چند وقتی است که با "ع" راحت ترم و جبهه گیری های الکی نمی کنم.کلا سخت با آدم ها راحت می شوم که بخواهم این همه از زندگیم را و حس هایم را بدون ترس از قضاوت به آن ها بگویم."ع"  از آن دسته آدمهاست که می دانم حرفها و احساسات و فانتزی های رابطه اش با "ن"فیس و افاده و ژست نیست.وقتی می گوید فلان و فلان یعنی واقعا فلان و فلان.خلاصه که خوشحال شدم که اولین کار عاقلانه ی زندگی ام را کردم و به جای اینکه به "دیتی"که س برایم با آقای "پ"ترتیب داده بود بروم، یک پیاده روی خوب با "ع"داشتم همراه با کمی تخلیه ی ذهنی.
این روزها روزهای خوب و رهایی است هرچند که حواسم هست که عمر این جنس خوشی ها به هفته هم نمی کشد.مثل سیگاری که تا بخواهی از قلقلک دودش در گلویت لذت ببری تمام شده...مثل مهر هشتاد و نه ... 

Friday, April 8, 2011

خوابهایی که تعبیر نمی شوند...

اس ام اس های امروز نقطه ی پایانی بود برای ساختن ویرانه ای که در ذهنم درست می کردم.خواب دیشب هم یک هپی اندینگ بسیار رومانتیک و فانتزی.خوابی که لذت و خوشحالی اش در واقعیت آنقدر نمی چسبید که در آن رویای تمام رنگی...کاش زندگی مثل همان خواب بود.آغوشی طولانی و بی پایان که کفایت می کرد رنج تمام دوران سرگردانی و بلاتکلیفی را...می دانم این ها را که بگویم دیگر راه برگشتی نیست.می روم پی زندگی خودم.پی واقعیتی که ناگزیر باید پذیرفت.که اگر نپذیریمش ازهجوم  این حجم تفاوت رویا و رئال زندگی نابود می شوم.زندگی سخت گرفت و من آن را به اشتباه جدی...لحظه ای است که حس میکنی آنقدر کشیده ای از روزگار که اگر همین الان کل زندگی نکبت بارت را نشانت دهند،به گوشه ای تکیه می دهی و با نگاهی خالی از حسرت و اشک نگاه میکنی به روزهایی که می توانستند خیلی بهتر از آنچه که بودند باشند...مثل نگاه آدمهای هر روزه ای که زندگی برایشان جز یک زمستان کش دار پر از تنهایی نبود...سرد و کرخت...بی روح...

پانوشت اول:این پست قراربود عاشقانه ای باشد به احترام آن نگاهها که در آمد و شد بودند در پاییزسال هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی ...نمی خواستم تلخ باشد...

پانوشت دوم:قسم به چشم های خمار و مست...پس چرا من این همه دلتنگم؟!...   

Monday, April 4, 2011

بر من ببخشایید

...
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
 

ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

پ.ن:اگر یک روز من یا بهار آدم معروفی شدیم،حتما ایمیل های این چندوقتمان را در کتابی چاپ خواهم کرد.شعرها و تصورها و تحلیل ها و  حال و احوال این روزها  و دورانمان...

Sunday, April 3, 2011

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

خوبه هنوز دوستایی برام موندن که در برابر قضاوت های نا عادلانه ی بقیه ازم دفاع کنن.نه اینکه خودم نتونم یا بخوام سکوت کنم.نه.ولی گاهی اوقات آدمها به خاطر شرایطی که پیش می یاد یا جلوگیری از جروبحث های الکی ترجیح می دن چیزی که به تو مربوطه رو یا نگن یا به تعبیر خودشون برای اطرافیانت تعریف کنن.من به طور غریزی از این وضعیت ناراحت می شم.حتی اگه ناراحت شدنم منطقی نباشه .ولی چندتا موردی که جدیدا پیش اومد خوشحالم کرد.حس خوبیه وقتی میبینی آدمهایی هستن که با دلیل و منطق ،نه به خاطر مرام و دوستی حتی،وبه خاطر شناختشون از تو در برابر این سوءتعبیر ها از تو دفاع می کنند.وجود این آدمها دلگرمی یه برای ادامه ی زندگی ام.برای اینکه باور کنم هنوز چیزهای خوبی تو من وجود داره...

پ .ن /یک :این روزها ،همان روزهای مهر هشتاد و نه است...سخت است مرور خاطرات آن حرفها و نگاهها...آن اولین بارها...سخت است که ببینی شادمانی و لحظه هایی که میتوانست برا ی تو باشد از دست رفته...ناگهان ...ولی سوزش چشم ها ست که برای تومی ماند و تیر کشیدن قلبت ...آن روزها فکر می کردم که جز مرگ یا فرار راهی نیست برای نجات اما همین که الان زنده ام گواهی است بر اینکه که آدمها پوست کلفت تر از این حرف و حدیث های ناکامی اند...میگذرنم این روزها را ...خوب یا بد می گذرانمشان..

پ.ن/دو:بهار...تیتر این پست وکل غزل بهانه ای شد برای آشتی دوباره ی من وحضرت حافظ...مرسی از همه ی یادآوری های خوب و به جایت...مرسی که هستی...هر چند فاصله ی تو تا اینجا که منم اندازه ی اقیانوسی است اما حضورت از خیلی ها که گاهی فاصله شان با من نفسی است پر رنگ تر و ملموس تر است...به سلامتی تمام لولی وشان شورانگیزوبی وفا    

دلت چه شد؟دلت چه شد؟به باد رفت

انسان تنهای غمگینی است که نمی خواهد باور کند تنهایی اش را و غمش را...آنها که باور کردند دیوانگان نام گرفتند...

Friday, April 1, 2011

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ/قرآن زبر بخوانی با چارده روایت

یادمه شیش سالم که بود مامانم در راستای فرهیخته کردن من (که یه پست مفصل راجع بهش نوشتم) ودر ادامه ی شعرهای کهن و خفن خوندن ، منو فرستاد کلاس حفظ قرآن.کلاس  تو یه مسجدی نزدیک خونمون تشکیل می شد.هفته ای دو جلسه می رفتیم می شستیم یه گوشه ای از اون مسجد. بعد یه دخترنوزده ،بیست ساله که خودش حافظ قرآن بود میومد با یه ضبط صوت از این قراضه قدیمی ها می شست بغلمون سوره ی بقره روبا صدای شهریارپرهیزگار می ذاشت ما گوش می دادیم .هی بعد هر آیه استاپ می زد که ما تکرار کنیم.همه ی کسایی ام که تو کلاس بودن،مثل من سواد نداشتن و تو همون رنج سنی بودن.خلاصه که سواد خوندن ترجمه ی آیه ها روهم  نداشتیم و فقط گوش می دادیم و طوطی وار حفظ می کردیم.تنها چیزی که از اون موقع و اون کلاس ها یادم مونده همون صوت شهریار پرهیزگاره.هنوزم میتونم چند تا آیه رو عین خودش با همون صوت بخونم.من که چیزی از قرآن حالیم نمی شد ولی با آهنگی که تو اون لحن و صدا بود خیلی حال می کردم.هی میومدم تو خونه میذاشتم گوش می کردم و کلی حال می کردم با خودم که مثل اون می خوندم.فک می کردم خیلی آدمم مثلا.از اون به بعد هر وقت میرفتیم خونه ی عزیزینا(مادربزرگم)باباحاجی میگفت بیا بشین اینجا واسه من قرآن بخون.اون موقع دیگه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم و از رو قرآن می تونستم بخونم.واسش می خوندم هرچی که می خواست اونم میگفت:احسنت!احسنت.طفلی ها چی فکر می کردن و چی شد...این قضیه تا همین دو سه سال پیشم ادامه داشت اما از یه موقع به بعد دیگه خودش می رفت یه گوشه واسه خودش یواشکی قرآن می خوند.هیچکس نفهمید چرا.چرا یهو رفت تو لاک خودش.چرا یهو هممون رفتیم پی زندگی خودمون.چرا اینجوری شد اصلا.همونطور که هیچکس نفهمید من چرا سیگارمی کشم گاهی...