Friday, April 1, 2011

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ/قرآن زبر بخوانی با چارده روایت

یادمه شیش سالم که بود مامانم در راستای فرهیخته کردن من (که یه پست مفصل راجع بهش نوشتم) ودر ادامه ی شعرهای کهن و خفن خوندن ، منو فرستاد کلاس حفظ قرآن.کلاس  تو یه مسجدی نزدیک خونمون تشکیل می شد.هفته ای دو جلسه می رفتیم می شستیم یه گوشه ای از اون مسجد. بعد یه دخترنوزده ،بیست ساله که خودش حافظ قرآن بود میومد با یه ضبط صوت از این قراضه قدیمی ها می شست بغلمون سوره ی بقره روبا صدای شهریارپرهیزگار می ذاشت ما گوش می دادیم .هی بعد هر آیه استاپ می زد که ما تکرار کنیم.همه ی کسایی ام که تو کلاس بودن،مثل من سواد نداشتن و تو همون رنج سنی بودن.خلاصه که سواد خوندن ترجمه ی آیه ها روهم  نداشتیم و فقط گوش می دادیم و طوطی وار حفظ می کردیم.تنها چیزی که از اون موقع و اون کلاس ها یادم مونده همون صوت شهریار پرهیزگاره.هنوزم میتونم چند تا آیه رو عین خودش با همون صوت بخونم.من که چیزی از قرآن حالیم نمی شد ولی با آهنگی که تو اون لحن و صدا بود خیلی حال می کردم.هی میومدم تو خونه میذاشتم گوش می کردم و کلی حال می کردم با خودم که مثل اون می خوندم.فک می کردم خیلی آدمم مثلا.از اون به بعد هر وقت میرفتیم خونه ی عزیزینا(مادربزرگم)باباحاجی میگفت بیا بشین اینجا واسه من قرآن بخون.اون موقع دیگه خوندن نوشتن یاد گرفته بودم و از رو قرآن می تونستم بخونم.واسش می خوندم هرچی که می خواست اونم میگفت:احسنت!احسنت.طفلی ها چی فکر می کردن و چی شد...این قضیه تا همین دو سه سال پیشم ادامه داشت اما از یه موقع به بعد دیگه خودش می رفت یه گوشه واسه خودش یواشکی قرآن می خوند.هیچکس نفهمید چرا.چرا یهو رفت تو لاک خودش.چرا یهو هممون رفتیم پی زندگی خودمون.چرا اینجوری شد اصلا.همونطور که هیچکس نفهمید من چرا سیگارمی کشم گاهی...  

3 comments:

mina said...

کلا آدما همه این جوری شدن..همه تنهایی شونو با خودشون قسمت می کنن،انگار با بقیه بودن خودش واسه خودش میشه یه درد...
راستی،شما دکتریا!!!حواست هست!
:))))

mina said...

اینو واسه اون جمله ی آخرت گفتم!!

Anonymous said...

خوشحال نیستم که چند سال عمرم حروم شک کردن به چیزهایی که برای پدر و مادرم ارزش بودن شده؛ از دارالتحفیظ برای من هم یه مشت آهنگ غمگین پرهیزکار جا مونده.