Wednesday, March 30, 2011

روح را صحبت نا جنس عذابیست الیم

تکنولوژی امان نمی دهد و این بلاگر در این بهشتی که منم دست از سر ما بر نمی دارد.نمی توانم ننویسم که چه سکوتی است و چه لذتی دارد آدم همین طور دقیقه های طولانی بنشیند به نگاه کردن ناکجاآبادی از جنس سبزی و زیبایی محض. به مرزی از آرامش می رسی که حتی دردهای ناعادلانه ی روزگارت هم کوچک می شوند. جای دوستان جانی خالی است...

محمدرضا دیروزاز یزد آمد پیش ما.آنقدر کفش بریده بود از خرانق که تا ساعتها مخ همه را خورد از بس گفت باید ببرمتان یزد و آدم عید که همه جا سرد است باید برود مناطق کویری و فلان و بهمان و خوب مسلما تنها کسی که همراهی و تاییدش کرد من بودم.اصولا خانواده ی ما از ایران فقط با شمال و اصفهانش حال می کنند و حوصله ی ایران گردی و به قول خودشان این قرتی بازی ها را ندارند.کل زندگی شان را وقف کارو بچه هایشان کردند و به همین شمال های عید و تابستان برای در کردن خستگی یک سال راضی اندو کلا اینکه راز زندگی مشترک پدر و مادرم و پدر و مادرشان و همه ی زوجهای دیگر در همین راضی بودن است.راضی بودن از روزمرگی ها و تفاوتها و همه چیز ...ویژگی ای که برای من بسیار نا آشناست.منی که از همه چیز ناراضیم و این همه یکنواخت بودن دیوانه ام می کند.فکر زندگی مشترک با یک شخص(هر که باشد)تا همیشه دیوانه ام می کند.نمی فهمم آدمهایی را که این همه سال با همند و خسته نمی شوند از هم .بالاخره آدم هاخسته می شوند از اینکه هرروز چشمشان را رو به یک نفرباز کنند؟چه طور می شود بشری که این همه تنوع طلب است این همه مدت خسته نشود ازبودن با فردی مثل خودش؟به هر حال که ما بخیل نیستیم و دیدیم زوجهایی را که پای هم مانده اند.فقط کاش میشد فهمید همه ی این سالها باهم ماندن برای متعهد ماندن به قولی است که به هم داده اند یا واقعا علاقه ای در کار است.فکر این که فقط به خاطر وفاداری به قول و تعهدی آدمی را این همه سال تحمل کنم حالم را بد میکند.من از آنهام که هر موقع احساس کنم من و طرف مقابل خسته ایم از هم می گذارم می روم یک جای دور وجدید.به نظرم این تعهد فقط وفقط برای جلوگیری از کثافت کاری ها یی است که تقدس همان عشق اولیه را از بین می برد.ولی وقتی آدم ها حس کنند که هوس نیست که علاقه را ازبین برده و دیگر عشقی نیست که تقدسی داشته باشد،وقتی حس کنند خسته اند از هم نباید بیشتر از این گند بزنند به همان چند سال یا حتی چند ماه زندگی مشترک خوبی که داشتند. چون ما آدمها قرار است که یک بار زندگی کنیم و این یک بار را  باید تا حد امکان راحت بگذرانیم.تا همان حدی که دست خودمان است و قضا و قدرو خواست و قدرت الهی یا هرچیزی که شما اسمش را میگذارید نقشی ندارد.آدم باید لحظه لحظه ی زندگی اش را "زندگی"کند.گاهی جنگ لازم است و گاهی تسلیم.برای من گزینه ی دوم فقط در مواقعی معنا دارد که توان جنگیدنم نیست .

هرچند گاهی زمین خوردن در بعضی از این میادین ما را به این روز می اندازد که میبینید و باید به خاطر داشته باشیم که آدمها باید تا جایی که ظرفیتش را دارند گه خوری کنند .نه مثل بعضی ها که ما باشیم هی پرس های اضافه تر میل کنند...بعله


1 comment:

آذین said...

.فکر زندگی مشترک با یک شخص(هر که باشد)تا همیشه دیوانه ام می کند.