Sunday, March 27, 2011

بر سر آنم که گر زدست برآید/دست به کاری زنم که غصه سر آید

فردا قراره بریم.از این سفرها که برگشتنمون با خداست.بزرگترین خوشحالیم اینه که یه مدت ازهرچی تکنولوژیه دوریم.تنها نگرانیم هم اینه که کاری که باید تا آخر فروردین تحویل بدم خیلیش مونده هنوز .آناتومی و گردش خون و تغذیه هم که قرار بود
بخونم ،نخوندم.توان درس خوندن ندارم فعلن...

محمد رضا(داییِ کوچکه) رفت یزد با دوستاش.پریروز اس ام اس زد که خرانقیم.نفسم گرفت یهو.بغض واز این داستانا...زندگی اونجاست.تو اون  کاروانسرا.بخوابی زیر آسمون عجیب غریبش وهی کیف کنی از بادخنکی که میزنه تو صورتت...قبل از اینکه بره نمی دونست خرانق کجاست.اینقدر رفتم رو مخش که برو حتمن ،بالاخره رفت.با اغراق!!!میتونم بگم هیچ وقت اینقدر به کسی حسودیم نشده بود که در اون لحظه به محمدرضا حسودیم شد.اون اونجا دور از این همه شلوغی تو بهشت،من اینجا گیر این شلوغی و خاله بازی های فامیلی.هی روزگاااار... با ما به از این باش که با خلق جهانی...

خاله سهیلا اومده خونمون با آب و تاب تعریف می کنه که چطوری به طرز معجزه آسایی با یکی که خیلی وقت بود می خواست ببینتش تو خیابون روبرو شده.بعدم بردتش اداره و نشستن به گپ و گفت زنانه ی فلان!منم در اون لحظه وسط پذیرایی وایستاده بودم شکلات می خوردم .یکی از این شبکه های لهو ولعب و دشمن ملت ایران !هم آهنگ بری باخ منصورو گذاشته بود و من داشتم واسه خودم قر می دادم(اصلا این آهنگ اعضای خانواده ی ما رو به تحرک واداشته این چند وقت)یهو خاله برگشته میگه:دامنشو... چه خوشگله...میگم:بعله پس چی؟میگه:میای دیگه دوشنبه؟میگم :پس چی که میام.بعدش من به قر دادنم ادامه دادم واونم به بحث جذابش.

چند روزه رفتم دوباره تو حال و هوای فرانسه و سوربن و جامعه شناسی.به فلسفه هم فکر میکنم باز.من هرموقع به این نقطه می رسم می فهمم دارم به یک مشکل تحصیلی نزدیک میشم که رو آوردم به آرزوهای دور درازم باز.ولی من امیدوارم آقا.شما هرچقدر هم بگین آلت پریش ! و مشنگ شدم من باز هم می گم کار نشد نداره.بعله...


پ.ن:این تصنیف افسانه ی شیرین که شجریان و هایده خوندن  وشنیدین؟استاد می فرمان:بر سر آنم که گر زدست برآید/دست به کاری زنم که غصه سر آید...بعله به جا می فرمان اتفاقا...

No comments: