Monday, December 24, 2012

I want my mom back!

از در اتاقش که می آمدم بیرون گفت ":فردا نمی خواد بیای.خدافظ." بعد روشو کرد اونور یه چند قطره اشک ریخت رو لباسش.فکر کرد من ندیدم.هیچی دیگه از دو ساعت پیش که از بیمارستان اومدم بیرون اشکام بند نمیاد.اصن هیچی ام نشده ها ولی بند نمیاد دیگه.من رو خانواده ام حساسم آقا .چی کار کنم؟هزارتا اتفاق تراژدیک در زندگی من افتاده که برای هر دختر دیگه ای همراه با اشک و آه و حسرت و شعر عاشقونه خوندن و ایناست.اما من برای هیچ کدوم نه اشکی ریختم نه کنج اتاقم عزلت گزیدم.چون با این که ناراحت بودم می دونستم ته ته دلم هیچ کدوم از این اتفاقا منو عوض نمی کنن.نمی تونن منو داغون کنن.می دونستم که زنده میام بیرون .اما مامان آدم یا بابای آدم یا برادرای آدم شوخی نیستن.اگه چیزی بشه هیچ وقت اوضاع مثل قبل نمیشه.آهان وسط این حرفا هم بگم که هی می گفت سی سی یو تلویزیون نداره حوصله ام سر میره.کتاب فن ترجمه بود چی بود اونو براش برده بودم.گفت نصفه خوندمش بیار تمومش کنم.بعد قشنگ معلوم بود که دلش نمی خواد ما تنهاش بذاریم. حوصله اش سر میره خب...

Sunday, December 23, 2012

هر دم از این باغ بری می رسد

دیروز  حدودا ساعت چهار بود که گفت ":مهسا تپش قلبم خیلی زیاد شده بالای معده مم خیلی درد میکنه" گفتم ":مامان جان توهم زدی چیزی نیست."آخرای شب بود که گفت ":دردم قطع نمیشه دارم دیوونه میشم ."پا شد رفت بیمارستان .بابا وقتی برگشت گفت سکته ی خفیف کرده.به همین سادگی.مادر چهل و سه ساله ی من که کلی هم لاغر است و سابقه ی بیماری قلبی و فلان ندارد سکته ی "خفیف" کرده.بابا سعی می کند که جو ندهد و همین خونسردی اش یکی از دلایل عشق کاملن اکتسابی من به اوست.می گوید که حالش خوب است و همه چیز اکی و روبه راه خواهد شد.بعد به این فکر می کنم که فردا کی امیر حسین را ببرد مدرسه؟ناهارشان چه می شود؟وقتی برمیگردد کلید دارد؟امتحان انگل ام را چه کار کنم؟پاتو؟علوم پایه؟کوفت ؟درد؟ساعت پنج و نیم صبح می خوابم و ساعت چهار بعد از هزار نوع کابوس از خواب بیدار می شوم.دانشگاه کلی کار دارم.به مامان زنگ می زنم .می گوید برنج دم کنم و لباس هایش را آویزان کنم که چروک نشود.به امیر بگویم قرص های سرماخوردگی اش را بخورد و ناهار امیرحسین را آماده کنم.به بابا هم بگویم زنگ بزند حسابداری بیمارستان.خودم هم لازم نیست بروم ملاقات .بدو بدو میروم دانشگاه و با اعصاب نداشته ام پاچه ی هر بدبختی را که میبینم میگیرم.می روم کتابخانه که درس بخوانم.نمی شود. برمی گردم خانه .امیر همه ی ظرف ها را شسته و خانه را مرتب کرده.کف بر می شوم .در عمرش از این کارها نکرده.احتمالا عذاب وجدان حرص هایی که به مامان داده دامن گیرش شده.امیر حسین هم به بابا گیر داده که من می خواهم بروم ملاقات.بابا هم هی می گوید که لازم نیست.میروم روی تختم مینشینم و سرم را که داد از درد می ترکد لای دستهایم می گذارم.دیگر نمی توانم .واقعن خسته ام.از این همه فشار مداوم و ممتد که روز به روز شدت می گیرد خسته ام.برآورد روزهای بی دغدغه (و نه حتی خوش) این دوسال به ده روز هم نمی رسد و به نظرم این دیگر به خاطر کم ظرفیتی و لوس بودن من نیست.واقعن ِ واقعن خارج از توان یک آدم معمولی و نرمال است.

Saturday, December 22, 2012

ای همیشگی ترین
آه ای دورترین
.
.
.
.
.
شت
شت
شت
شت

پ.ن:
PMS
دوباره ابی
این دفعه اما آهنگ آرزو........

Friday, December 21, 2012

کلی چیزهای خوب خوب هست که می خواهم برایتان تعریف کنم ولی از آنجایی که دیشب تا خرخره و حتی فراتر خورده ام و بعدش هم تا سه صبح بیدار بودم و با عزیزان و دوستان چرت و پرت گفتیم سنگین تر و خسته تر از آنم که بخواهم تعریفشان کنم.یعنی به معنای واقعی کلمه "حال ندارم".بعد هم که دیشب هرکداممان از فرط سنگینی معده و فشار خواب به وری افتاده و ظهر حدود ساعت دوازده و نیم به نوبت پا می شدیم.دیده شده که بعضی ها این وسط ها بلند میشدند یک چشمی میل یا فیس بوکشان را چک می کردند و دوباره به ورِ مخالف دمر می افتادند.باز هم دیده شده که  افرادی هم  بودند که به دوازده ظهر قناعت نکرده و تا همین الان که من این جا نشسته ام و دارم بادام هندی میخورم و ساعت شش بعد از ظهر هست هم چنان پهلو به پهلو می شوند.البته با حجم شام و تنقلاتی که ما دیشب میل کردیم واقعا جای تعجب نیست.خلاصه دوستان درک کنید که در این شرایط توضیح اتفاقات این چندروز(بعد آمدن فرناز از بلاد کفر شرقی) بسیار دشوار بوده و از ظرفیت جسمی من خارج است.نتیجه ی اخلاقی کل قضیه این است که آدم ها در دو حالت بسیاااااااااااار می خورند:یک .وقتی است که بسیارناراحت و افسرده اند و به مثابه ی کوالای غمگینی مدام و مدام می خورند و غصه ی چاق شدن هم به بدبختی های قبلی شان اضافه می شود.
دو.وقتی است که آدم آنقدر خوشبخت است (لحظه ای البته )که کالری و چربی و فلان به هییییییییییییچ ورش هم نیست و تا می تواند می خورد و لذت این چند لحظه را دو چندان می کند.غذا خوردن در لذت ها مقام اول را دارد.شاید هم دوم.

Thursday, December 20, 2012

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آن چه می طلبد جمله باشدش موجود
.
.
.
پ.ن:حضرت خیلی حال دادند امشب:)

Sunday, December 16, 2012

هوم

در وجودِ هر مرد، پسربچه‌ی چهارساله‌ای ببین که از تو فقط مهربانی و توجه می‌خواهد، در آغوشش گیر، نوازشش کن، خیالش را راحت کن که هستی، جایی نمی‌روی، طوری رفتار کن که اطمینان حاصل کند مردهای دیگر برایت مهم نیستند، وقتی با نگرانی مسیر نگاهت را دنبال می‌کند برگرد و به لبخندی مهمانش کن و بگو، به زبان بیاور: من فقط تو را می‌بینم !
در این میان مردی متولد خواهد شد، مردی برای فصلِ زن بودن.

از صفحه ی گودر فیس بوک

پ.ن:نظر شما چیه؟آیا شما هم مثل من عق زدید یا نه فکر می کنید جدیه؟نه این که بخوام مسخره کنم ولی برام قابل باور نیست.بیاید بگید جدی که چیه نطرتون.

Thursday, December 13, 2012

lost

وسط خستگی های دیروز محمدجواد اس ام اس داده که امروز دوازده ِ دوازده ِ دوازده است و خیلی خاص است و من هم آرزوی برآورده شدن خاص ترین آرزوهایت را دارم و فلاااااااان.بعد این آدم کسی است که ده سال یکبار از این خزعبلات برایت نمی فرستد.یکهو یادم افتاد که بیشتر از سه هفته است ندیدمشان و حالم خیلی بد شد.به خودم و آنها قول داده بودم که بعد رفتن محمدرضا حداقل هفته ای یک بار بروم پیششان.جور نمی شود لعنتی.این شنبه هم فرناز می آید و من باید خیلی خوشحال باشم .اما امتحان های محترم اجازه ی نفس کشیدن نمی دهند.اگر این ترم علوم پایه نداشتم همه ی واحدها را حذف اضطراری می کردم و این سه هفته را با خیال راحت با کسانی می گذراندم که یازده ماه از سال را به انتظار آمدنشان می گذرانم.دلم لک زده برای حکم بازی کردن های شبانه مان و داد و بیدادهای امیرحسین بعد باختنش.دلم لک زده برای کباب زدن های توی حیاط خانه ی رامسر و وقتی که بابا دهن همه مان را سرویس می کرد که بوی کباب میرود تا خانه ی همسایه و یک سوم سیخ ها را می داد به علی آقای نگهبان و چند تا ویلای بغل.فکر این که همه شان خاطره است و شاید دیگر هیچ وقت کنار هم زندگی نکنیم دردناک است.شوخی خانم سین هم که می گفت الان در همه ی قاره ها فامیل دارید هم اصلا خنده دار نبود.فقط یادآوری می کرد که چقدر از هم دوریم.حالا این ها به کنار.چون من خیلی وقت است که با قضیه ی رفتنشان کنار آمده ام.خیلی وقت است که یاد گرفته ام تنهایی بروم خرید وتنهایی با آقای مغازه دار چانه بزنم،تنهایی بروم مهمانی ، تنهایی بروم سینما(از همه اش سخت تر است) و تنهایی غصه بخورم و خودم را دلداری بدهم.اما بدی قضیه این جاست که من برای این که احساس دلتنگی خودم را انکار کنم کل خاطراتمان را ایگنور میکنم و این باعث می شود که همه چیز کم کم محو شوند.فراموشی تیشه به ریشه ی تمام گذشته ام زده و یکهو به خود آمدم و میبینم باید کلی فکر کنم تا تصویر یک خاطره ی بی نهایت خوب و بی نقص را به یاد بیاورم.بعد باز بدتر از این موضوع تعمیم این حس ایگنور کردن و بی خیالی به تمام قسمت های زندگی است. یعنی به خود می آیی و می بینی کل زندگی ات دایورت است به هیچ جا و یک سری اتفاقات که قبلا در چارچوب معیارهای ذهنی ات فاجعه به حساب می آمده الان پشیزی برایت ارزش ندارد و ذره ای نگرانت نمی کند.چون یاد گرفته ای که فراموش کنی.آدم هیچ وقت نباید فراموش کردن را یاد بگیرد.هیچ وقت.

Wednesday, December 12, 2012

ته ته ته ته بی انصافیه.تهش...ته ته تهش

بن بست ها و ببرهای عاشق


یکی به مناسبت تولد شاملو ، برای آیدا نوشته بود:

"همیشه دوست داشتم اون طوری که تو آیدای شاملو بودی ... آیدای کسی باشم ... تمرین آیدا بودن می کنم سالها ... همیشه آیدا بمانی ..."

تمام حرف من بود در همه ی این سالها .از زمانی که شیفته ی شاملو شدم.چند وقت پیش هم پستی با همین مضمون گذاشته بودم.
آیدای شاملو بودن سعادت می خواست.خوشا به سعادتت آیدا سرکیسیان عزیز.خوشا به سعادتت.

Friday, December 7, 2012

ته مانده های ذهنی

نزدیکانی که این وبلاگ رو می خونن یا بعضی از دوستام توفیس بوک چند وقته که میپرسن که مهسا چه خبره؟کسی بوده؟کسی هست؟منظورت از این که فلان شعر سعدی رو لایک کردی چیه؟عشق شکست خورده داشتی؟نکنه با کسی میگردی ما خبر نداریم؟
راستش من اینارو پای کنجکاوی های ساده ای می ذارم که ممکنه واسه خودم هم در مورد کس دیگه ای پیش بیاد وخب من نمی دونم چرا می خوام الان جواب این سوال هارو بدم چون می تونم خیلی راحت بگم به کسی ربطی نداره و زندگی خصوصیه خودمه و فلان.ولی خب همونطور که قبلا گفتم این جا تنها جاییه که میتونم خودم باشم تا حدودی و تنها جاییه که خیلی راحت حرفم رو میزنم و یه تیکه هایی از زندگیمو تعریف میکنم بد نیست که خب یه رفع ابهامی هم در این زمینه بکنم.اول از همه این که خیر.من نه الان با کسی هستم نه عاشقم نه هیچی.دلیل این که یه غزل یا شعر عاشقانه رو لایک کردم هم میتونه خیلی چیزا باشه.مثلا این که :واااااااااااای حافظ نابغه است.چه جوری تونسته این کلمه ها رو انقد به جا کنار هم بچینه؟یا این که یاد یه خاطره ای با دوستام افتادم (نه معشوقم !!!!) یا این که در لحظه واقعا دوست داشتم اون بیت رو.همین.ایتس نات ئه بیگ دیل!انکار نمی کنم که در گذشته ای نه چندان دور یکی دونفر بودند که اومدن و رفتن اما به طور قطع می تونم بگم عاشق هیچکس نبودم تاحالا.یعنی راستش به نظرم عاشق بودن چیز گنده ایه و اسم هر احساس الکی و گذرایی رو که به صرف" کراش داشتن" رو یه آدم بوجود اومده نمیشه عشق گذاشت.اصلا دقیقا عدم درک فرق این حس هاست که باعث میشه ملت دچار سوء تفاهم شن.مثلا برای من غیر قابل درکه که یکی یک هفته از شروع آشنایی اش با یه آدم دیگه گذشته و زرت و زرت توهمات عاشقانه اش با طرف رو به خورد آدم میده.یعنی میاد یک شعر بسیار سنگین و البته عاشقانه ی شاملو رو به یاد طرف مقابلش میذاره رو تایم لاینش.یا از اون بدتر وقتیه که این رابطه ی رو هوا مونده ی شروع نشده اش تموم میشه و خودش رو به هر نحوی که شده در مقام یه عاشق شکست خورده ی بدبخت فلان می بینه.قبول دارم آدم احساساتش جریحه دار میشه و یه کم ناراحته ولی به پیر به پیغمبر این اسمش عشق نیست.من ترجیح میدم از همون واژه ی انگلیسی "کراش" ( معادل فارسی درستی که دقیقا همین معنی رو برسونه یادم نمیاد) استفاده کنم.اصلا یکی از دلایلی که دارم این خزعبلات رو اینجا می نویسم همینه .که بیایم یه کم جدی تر برخورد کنیم .ارزش شعرای حافظ و سعدی و خیام خیلی خیلی بیشتر از اینه که من در حد یه رابطه ی بی سرو ته که معلوم نیست اصلا دو طرفه باشه پایین بیارمشون.ته تهش بخوام از این رابطه ها نک و ناله کنم میرم خواجه امیری گوش میدم.( ن ُ آفنس) باز هم اشتباه نشه.منظورم این نیست که این شعرا رو آدم نمیشه واسه معشوق زمینی اش بخونه یا به یاد اون بخونه یا هرچی.ولی اول باید مطمئن شه که میشه رو طرف اسم معشوق گذاشت بعد.اول باید مطمئن شه که واقعا این چیزی که این وسط هست اسمش رابطه ی عاشقانه است .کل این حرفا رو زدم که بگم بیایم یه خورده عمقی تر به خودمون و آدمای دور و برمون و رابطه هامون نگاه کنیم.واژه ها رو درست به کار ببریم.چون همین کلمه هان که مفاهیم رو تو ذهنمون درست می کنن و به اشتباه می اندازنمون.اصن این که می گن از طرف بت ساخته ینی چی؟ینی اشتباه گرفته یه چیزی رو این وسط.یا آدم رو یا رابطه رو.یه دوست قدیمی بعد از این که این ئه ریلیشن شیپ زده تو فیس بوک کاورش رو این تیکه از شعر شاملو گذاشته:"دوست اش می دارم چرا که می شناسم اش به دوستی و یگانگی..."با این که دیگه دوست نیستیم و دیگه در جریان زندگی همم نیستیم حتی ولی یکی از معدود آدماییه که رابطه ها تو ذهنش تعریف شده ان.(درست یا غلطش رو نمی گم)می فهمه داره چی کار میکنه.یعنی می خواستم این کاورش رو بکنم تو حلق ملت که بابا مینیموم قضیه این باید باشه.باید طرف رو به یک فاکتورهایی بشناسی و بعد دوسش داشته باشی.خلاصه که این طوری.خیلی حرف زدم.قشنگ قلمبه شده بود گیر کرده بود اینجام(اشاره به حلق).شرمنده

waiting sucks

من چرا همش منتظرم؟بدیش اینه که نمی دونم منتظر چیم.فقط می دونم یه اتفاق خوبه.یعنی اگه اتفاق بدیم بیفته اینجوریم که خب این که طبیعیه.مثل همیشه از بخت بلند من این جوری شد.ولی یه خبر خوب،یه اتفاق خوب...نمی دونم.و این قضیه داره دیوونم می کنه.هی منتظری و هی هیچی عوض نمیشه.می دونم مضحکه ولی حسه دیگه.کاریش نمیشه کرد.حالا از کجا فهمیدم؟هیچی.یه مدت بود هی آشفته و پریشان و خل وضع و اینا بودم.آروم و قرار نداشتم.داشتم روانی می شدم دیگه.بعد شروع کردم با خودم حرف زدن که مهسا جان بیا یه دیقه بشین.انقد را نرو.انقد عصبی نباش.بشین یه ذره فک کن ببین چته.منم قانع شدم .نشستم کلی فک کردم.تمام گذشته مو ریختم وسط.دیدم نه.دردم تو گذشته نیست.حال الانمو چک کردم.دیدم یه ذره اش به خاطر اعصاب خوردی امتحانا و عقب بودن از کارا و درسا و ایناست.ولی خب من همیشه از درسام عقب بودم.چیز جدیدی نیست.اما هیچ وقت این طوری نشده بودم.بازم گشتم دیدم بعله.بحث آینده است انگار.بحث روزایی که نیومدن.انقد که این چندوقت هی خبر بد شنیدم و حال و احوال بد دیدم و پارسال ام هم به اون وضع گذشت دیگه خسته شدم.یعنی هم خسته ام هم این که به شدت امیدوار.بعد شما این دوتا رو جمع بزنید ببینید چی میشه؟دقیقا میشه حال من.مثل یک آدم ای ام که تو یه سلول زندانی شده و هر آن ممکنه اکسیژنش تموم شه و بمیره ولی امیدشو از دست نداده و همش منتظر یه معجزه است.خیلی دارم سعی می کنم خودمو آروم کنم بگم :"نیست "مهسا تا الان هیچی نبوده بعدشم هیچی نیست.ولی آروم نمیشم.بیاین کمک کنید به من .هی خبر خوب بدید بهم شاید از این حالت اومدم بیرون.فقط خواهشا نیاین "ئه بانچ آو کرپ" از قبیل این که دنیا قراره دو هفته دیگه تموم شه تحویل من بدید.اگر خبر خوب نمیدید حداقل برام یک گربه ی بسیار چاق بگیرید.چاق و سفید.متشکرم.

Tuesday, December 4, 2012

بالاخره اعتصاب غذایش را شکست.پووووووووووووف.فکرش هم دیوانه ام می کرد. فکر این که یکی دیگر زیر دست این ها از بین برود دیوانه ام می کرد.دمش گرم.خیلی چیزها به خیلی از ما یاد داد...
آقامون ابی دارن می خونن که :
"بی نیاز از هر نیازی ،بی خبر از پیله سازی ،با گناه پاک بازی باختم در هر قماری"
این جوریاست خلاصه...

پ.ن:من شرمنده ام از این که انقدر گیر داده ام به ابی.شما هم اگر جای من بودید اوضاعتان همین طور بود.بعد از شش سال دوباره جرئت کرده ام برگردم به این آهنگ ها.به آن خاطرات.خاطراتم با دوست هایی که هرکدام غرق زندگی ها و دوست های جدیدشان اند.نشانه ی خوبی است به نظر خودم.هرچند زخمی که بعضی از کلمات و ریتم این ترانه ها با این صدا بر دل آدم می زند خیلی درد دارد.خیلی.مثلا همین الان دارد می خواند که :" با من ویرانه از درد دست تو اما چه ها کرد .ای که با معنای دیگر عشق را آموزگاری."تسلیم کلمات شده ام.مسخ و مست...