دیروز حدودا ساعت چهار بود که گفت ":مهسا تپش قلبم خیلی زیاد شده بالای معده مم خیلی درد میکنه" گفتم ":مامان جان توهم زدی چیزی نیست."آخرای شب بود که گفت ":دردم قطع نمیشه دارم دیوونه میشم ."پا شد رفت بیمارستان .بابا وقتی برگشت گفت سکته ی خفیف کرده.به همین سادگی.مادر چهل و سه ساله ی من که کلی هم لاغر است و سابقه ی بیماری قلبی و فلان ندارد سکته ی "خفیف" کرده.بابا سعی می کند که جو ندهد و همین خونسردی اش یکی از دلایل عشق کاملن اکتسابی من به اوست.می گوید که حالش خوب است و همه چیز اکی و روبه راه خواهد شد.بعد به این فکر می کنم که فردا کی امیر حسین را ببرد مدرسه؟ناهارشان چه می شود؟وقتی برمیگردد کلید دارد؟امتحان انگل ام را چه کار کنم؟پاتو؟علوم پایه؟کوفت ؟درد؟ساعت پنج و نیم صبح می خوابم و ساعت چهار بعد از هزار نوع کابوس از خواب بیدار می شوم.دانشگاه کلی کار دارم.به مامان زنگ می زنم .می گوید برنج دم کنم و لباس هایش را آویزان کنم که چروک نشود.به امیر بگویم قرص های سرماخوردگی اش را بخورد و ناهار امیرحسین را آماده کنم.به بابا هم بگویم زنگ بزند حسابداری بیمارستان.خودم هم لازم نیست بروم ملاقات .بدو بدو میروم دانشگاه و با اعصاب نداشته ام پاچه ی هر بدبختی را که میبینم میگیرم.می روم کتابخانه که درس بخوانم.نمی شود. برمی گردم خانه .امیر همه ی ظرف ها را شسته و خانه را مرتب کرده.کف بر می شوم .در عمرش از این کارها نکرده.احتمالا عذاب وجدان حرص هایی که به مامان داده دامن گیرش شده.امیر حسین هم به بابا گیر داده که من می خواهم بروم ملاقات.بابا هم هی می گوید که لازم نیست.میروم روی تختم مینشینم و سرم را که داد از درد می ترکد لای دستهایم می گذارم.دیگر نمی توانم .واقعن خسته ام.از این همه فشار مداوم و ممتد که روز به روز شدت می گیرد خسته ام.برآورد روزهای بی دغدغه (و نه حتی خوش) این دوسال به ده روز هم نمی رسد و به نظرم این دیگر به خاطر کم ظرفیتی و لوس بودن من نیست.واقعن ِ واقعن خارج از توان یک آدم معمولی و نرمال است.
No comments:
Post a Comment