از در اتاقش که می آمدم بیرون گفت ":فردا نمی خواد بیای.خدافظ." بعد روشو کرد اونور یه چند قطره اشک ریخت رو لباسش.فکر کرد من ندیدم.هیچی دیگه از دو ساعت پیش که از بیمارستان اومدم بیرون اشکام بند نمیاد.اصن هیچی ام نشده ها ولی بند نمیاد دیگه.من رو خانواده ام حساسم آقا .چی کار کنم؟هزارتا اتفاق تراژدیک در زندگی من افتاده که برای هر دختر دیگه ای همراه با اشک و آه و حسرت و شعر عاشقونه خوندن و ایناست.اما من برای هیچ کدوم نه اشکی ریختم نه کنج اتاقم عزلت گزیدم.چون با این که ناراحت بودم می دونستم ته ته دلم هیچ کدوم از این اتفاقا منو عوض نمی کنن.نمی تونن منو داغون کنن.می دونستم که زنده میام بیرون .اما مامان آدم یا بابای آدم یا برادرای آدم شوخی نیستن.اگه چیزی بشه هیچ وقت اوضاع مثل قبل نمیشه.آهان وسط این حرفا هم بگم که هی می گفت سی سی یو تلویزیون نداره حوصله ام سر میره.کتاب فن ترجمه بود چی بود اونو براش برده بودم.گفت نصفه خوندمش بیار تمومش کنم.بعد قشنگ معلوم بود که دلش نمی خواد ما تنهاش بذاریم. حوصله اش سر میره خب...
No comments:
Post a Comment