Wednesday, March 30, 2011

روح را صحبت نا جنس عذابیست الیم

تکنولوژی امان نمی دهد و این بلاگر در این بهشتی که منم دست از سر ما بر نمی دارد.نمی توانم ننویسم که چه سکوتی است و چه لذتی دارد آدم همین طور دقیقه های طولانی بنشیند به نگاه کردن ناکجاآبادی از جنس سبزی و زیبایی محض. به مرزی از آرامش می رسی که حتی دردهای ناعادلانه ی روزگارت هم کوچک می شوند. جای دوستان جانی خالی است...

محمدرضا دیروزاز یزد آمد پیش ما.آنقدر کفش بریده بود از خرانق که تا ساعتها مخ همه را خورد از بس گفت باید ببرمتان یزد و آدم عید که همه جا سرد است باید برود مناطق کویری و فلان و بهمان و خوب مسلما تنها کسی که همراهی و تاییدش کرد من بودم.اصولا خانواده ی ما از ایران فقط با شمال و اصفهانش حال می کنند و حوصله ی ایران گردی و به قول خودشان این قرتی بازی ها را ندارند.کل زندگی شان را وقف کارو بچه هایشان کردند و به همین شمال های عید و تابستان برای در کردن خستگی یک سال راضی اندو کلا اینکه راز زندگی مشترک پدر و مادرم و پدر و مادرشان و همه ی زوجهای دیگر در همین راضی بودن است.راضی بودن از روزمرگی ها و تفاوتها و همه چیز ...ویژگی ای که برای من بسیار نا آشناست.منی که از همه چیز ناراضیم و این همه یکنواخت بودن دیوانه ام می کند.فکر زندگی مشترک با یک شخص(هر که باشد)تا همیشه دیوانه ام می کند.نمی فهمم آدمهایی را که این همه سال با همند و خسته نمی شوند از هم .بالاخره آدم هاخسته می شوند از اینکه هرروز چشمشان را رو به یک نفرباز کنند؟چه طور می شود بشری که این همه تنوع طلب است این همه مدت خسته نشود ازبودن با فردی مثل خودش؟به هر حال که ما بخیل نیستیم و دیدیم زوجهایی را که پای هم مانده اند.فقط کاش میشد فهمید همه ی این سالها باهم ماندن برای متعهد ماندن به قولی است که به هم داده اند یا واقعا علاقه ای در کار است.فکر این که فقط به خاطر وفاداری به قول و تعهدی آدمی را این همه سال تحمل کنم حالم را بد میکند.من از آنهام که هر موقع احساس کنم من و طرف مقابل خسته ایم از هم می گذارم می روم یک جای دور وجدید.به نظرم این تعهد فقط وفقط برای جلوگیری از کثافت کاری ها یی است که تقدس همان عشق اولیه را از بین می برد.ولی وقتی آدم ها حس کنند که هوس نیست که علاقه را ازبین برده و دیگر عشقی نیست که تقدسی داشته باشد،وقتی حس کنند خسته اند از هم نباید بیشتر از این گند بزنند به همان چند سال یا حتی چند ماه زندگی مشترک خوبی که داشتند. چون ما آدمها قرار است که یک بار زندگی کنیم و این یک بار را  باید تا حد امکان راحت بگذرانیم.تا همان حدی که دست خودمان است و قضا و قدرو خواست و قدرت الهی یا هرچیزی که شما اسمش را میگذارید نقشی ندارد.آدم باید لحظه لحظه ی زندگی اش را "زندگی"کند.گاهی جنگ لازم است و گاهی تسلیم.برای من گزینه ی دوم فقط در مواقعی معنا دارد که توان جنگیدنم نیست .

هرچند گاهی زمین خوردن در بعضی از این میادین ما را به این روز می اندازد که میبینید و باید به خاطر داشته باشیم که آدمها باید تا جایی که ظرفیتش را دارند گه خوری کنند .نه مثل بعضی ها که ما باشیم هی پرس های اضافه تر میل کنند...بعله


Sunday, March 27, 2011

بر سر آنم که گر زدست برآید/دست به کاری زنم که غصه سر آید

فردا قراره بریم.از این سفرها که برگشتنمون با خداست.بزرگترین خوشحالیم اینه که یه مدت ازهرچی تکنولوژیه دوریم.تنها نگرانیم هم اینه که کاری که باید تا آخر فروردین تحویل بدم خیلیش مونده هنوز .آناتومی و گردش خون و تغذیه هم که قرار بود
بخونم ،نخوندم.توان درس خوندن ندارم فعلن...

محمد رضا(داییِ کوچکه) رفت یزد با دوستاش.پریروز اس ام اس زد که خرانقیم.نفسم گرفت یهو.بغض واز این داستانا...زندگی اونجاست.تو اون  کاروانسرا.بخوابی زیر آسمون عجیب غریبش وهی کیف کنی از بادخنکی که میزنه تو صورتت...قبل از اینکه بره نمی دونست خرانق کجاست.اینقدر رفتم رو مخش که برو حتمن ،بالاخره رفت.با اغراق!!!میتونم بگم هیچ وقت اینقدر به کسی حسودیم نشده بود که در اون لحظه به محمدرضا حسودیم شد.اون اونجا دور از این همه شلوغی تو بهشت،من اینجا گیر این شلوغی و خاله بازی های فامیلی.هی روزگاااار... با ما به از این باش که با خلق جهانی...

خاله سهیلا اومده خونمون با آب و تاب تعریف می کنه که چطوری به طرز معجزه آسایی با یکی که خیلی وقت بود می خواست ببینتش تو خیابون روبرو شده.بعدم بردتش اداره و نشستن به گپ و گفت زنانه ی فلان!منم در اون لحظه وسط پذیرایی وایستاده بودم شکلات می خوردم .یکی از این شبکه های لهو ولعب و دشمن ملت ایران !هم آهنگ بری باخ منصورو گذاشته بود و من داشتم واسه خودم قر می دادم(اصلا این آهنگ اعضای خانواده ی ما رو به تحرک واداشته این چند وقت)یهو خاله برگشته میگه:دامنشو... چه خوشگله...میگم:بعله پس چی؟میگه:میای دیگه دوشنبه؟میگم :پس چی که میام.بعدش من به قر دادنم ادامه دادم واونم به بحث جذابش.

چند روزه رفتم دوباره تو حال و هوای فرانسه و سوربن و جامعه شناسی.به فلسفه هم فکر میکنم باز.من هرموقع به این نقطه می رسم می فهمم دارم به یک مشکل تحصیلی نزدیک میشم که رو آوردم به آرزوهای دور درازم باز.ولی من امیدوارم آقا.شما هرچقدر هم بگین آلت پریش ! و مشنگ شدم من باز هم می گم کار نشد نداره.بعله...


پ.ن:این تصنیف افسانه ی شیرین که شجریان و هایده خوندن  وشنیدین؟استاد می فرمان:بر سر آنم که گر زدست برآید/دست به کاری زنم که غصه سر آید...بعله به جا می فرمان اتفاقا...

Saturday, March 26, 2011

new version

قبل از هرچیزباید بگویم  وبلاگ جزئی  ازحریم خصوصی آدمهاست.من حق دارم راجع به این حریم خصوصی تصمیم بگیرم.از این به بعد هیچ کامنتی با اسم ناشناس تایید نمی شود.اسمش را شما دیکتاتوری بگذارید یا هرچی.
اعصابم به هم میریزد وقتی بعضی از مجازی بودن این فضا سوءاستفاده می کنند .این از این.بعد هم اینکه من در سال جدید قرار است فرد بسیار جدی و مصممی باشم دررسیدن به اهدافم و مهم تر از آن در روابطم.به خودم قول داده ام که آدم های دانشگاه فقط آدمهای دانشگاه باشند . از خیلی ها نباید بیشتر از ظرفیتشان انتظار داشت.کسانی که فکر می کنند با فدایت شوم های فیس بوکی و تبریک های زوری می توانند آدمها را بخرند برای روز مبادا دوستهای خوبی نیستند.آدم برای حس خوبی داشتن نسبت به خودش و زندگی باید با آدم های فهیم و صادق و بزرگتر از خودش معاشرت کند.(این سه صفت بسیار مهمند) این هم از این.دیگر اینکه این روزها به شادی های بی سببی می گذرند که حال آدم را خوب می کنند.به زندگی امیدوارترم و خودم را دوست دارم  .خود خودم را نه آنی که دیگران می بینند و قضاوت می کنند.خلاصه که دوستان و آشنایان منتظر ورژن جدیدی از مه سا باشید .به امید آنکه مورد پسند واقع شود.نشد هم به درک 



آه که اینطور...

صبح های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می داشت برای آنان می خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد،سیصد درصد و حتی پانصد درصد افزایش یافته است.حیوانات دلیلی نمی دیدند که حرفهای اورا باور نکنند.مخصوصا که آنها دیگر به طور روشن شرایط زندگی قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند.ولی بعضی روزها دلشان می خواست ارقام کمتری به خورد آنها می دادند و غذای بیشتر.
...
تنها بنجامین مدعی بود که جزئیات زندگی طولانیش را به خاطر دارد ومی داند همه چیز همان است که همیشه بوده وبعدها نیز به همین منوال خواهد ماند،زندگی نه بدتر می شود نه بهتر؛و می گفت گرسنگی و مشقت و حرمان قوانین لا یتغیر زندگی است.
....
ناپلئون امر کرده بود حیوانات هفته ای یک بار تظاهرات داوطلبانه بکنند،برای اینکه پیروزی و فتوحات را جشن بگیرند.حیوانات سر وقت معین کار را تعطیل می کردند و دور محوطه سربازوار به راه می افتادند.
...
قلعه ی حیوانات _جورج اورول



Thursday, March 24, 2011

به دوستی که نیمه عمری را با هم گذراندیم

به "ن"که الان توبلاد کفره و برمی گرده بزودی:ا

میگوید: "وبلاگت منو به اف داده".میخواهم بگویم نگران نباش.پست"برگرد"برای تو بود.برای تویی که یادم انداختی ده ساله با همیم.آن نوشته که مرا دلتنگ کرد همانی بود که بعد از آن روز با ماجراهای اتوبوس و پیاده روهای بلوارکشاورزو مافین های خوشمزه ی سر خیابون نادری (اگر اشتباه نکنم)نوشتی برایم.یک روز که آمدی و حوصله داشتی میگویم از روزهایم.از امید کمرنگی که به این سال نود و این دهه دارم.از نقشه هایی که برای خانه ی تو کشیدم و پول اجاره اش حتی.راستش ازگذشته و نوستالژی هایی که از مرور دوباره شان قلبم تیر می کشد اذیت می شوم و خوشحالم که تو مثل بقیه آن روزهای رویایی را تلخ نمی کنی.بقیه ای که خاطرات خوش آن سالها را ساختند و حالا سایه شان هم نیست دیگر.مثل اینکه خواب بود همه چیز و آن آدمها ساخته ی ضمیر نا خودآگاه من بودند انگار.تنها وجود توست که باعث می شود باور کنم من هم لحظه های خوب واقعی داشتم و آن مهره بالاخره می ایستد از چرخیدن دیوانه وارش.هرچند که از خواننده ی محبوب مان و عاشقانه هایش چیزی جز تلو تلو خوردن هایی از فرط مستی نمانده .هرچند که نسل ما همان شور پیروزی دوم خرداد نسل قبل را هم تجربه نکرد و در این بیست سال زندگیش فرصت ابراز وجود سیاسی _اجتماعی هم  نداشت حتی.هرچند میدانم و میدانی که شاید سخت تر از این شود اوضاع روزگازمان.اما این را هم می دانم که ما کلا آدمهای قانعی هستیم.همین که با هم در کافه راش بنشینیم و سیگاری دود کنیم (من برای آرامش و تو برا لذت)کافی است که یادمان برود همه ی تلخی های این روزها و روزهای بعدش را.بودنت کافی است.آرامش می آورد

    

Monday, March 21, 2011

ما همه غریبیم

ف خوابیده روتختم داره با موبایلش ور میره.منم نشستم بغلش دارم تو فیس بوک میچرخم.یکی از فرندهام یه استتوس گذاشته با این مضمون:همین که عزیزت نگاهش را از تو گرفت ،تو غریبی.اینو با یه حالتی که مثلا عنم گرفته از جمله واسه ف خوندم.بعد ف فکر کرد من اینو جدی گفتم.برگشته میگه :فکر کن کسی به اون چشای سگت نگا کنه بعد بتونه نگاشوازت بگیره.میگم:بکپ بابا.تو که می دونی...دوتامون ساکت میشیم...اشکام میاد پایین و میره تو دهنم...شوره...خیلی شور

برگرد

بعد از ماچ و بوس و تف مالی وخاله بازی هایی از جنس عید دیدنی خودم می مونم و اتاقم و کتابا و سیزده روز خالی.شروع کردم قلعه ی حیوانات خوندن .(بله من بی شرم هنوز در بیست سالگی این کتابو نخوندم)یهو مامان داد میزنه :مه سا خاله مهرناز داره میاد.تو دلم میگم ای وای ...الان امیرحسین و نگار دخل خونه رو میارن.یه یک ساعتی از اومدنشون میگذره .با شوهر خاله ی گرامی نشستیم یه مستند می بینیم که مسعود بهنود ساخته.راجع به خواننده های قدیمی و خفنی مثل بنان و ادیب خوانساری و ...شوهرخاله که  کلی شاخه تو موسیقی داره یه توضیحاتی راجع به بنان میده.کلی حال میکنم باهاش.یهو میبینم از اتاق صدا میاد.رفتم دیدم تمام کتاب دفترهامو بهم ریختن واسه پیدا کردن کاغذ که اسم فامیل بازی کنند.امیرحسین قیافه ی ترسناکمو که دید نزدیک بود سکته کنه.داد زدم:پدسسگ کی بهت اجازه داده آخه؟دوتاشون می دون بیرون.امیر حسین نگارو میکشه جلو که مثلا در گوشش یه چیزی بگه:نگار امروز سی تومن از مه سا گرفتم.با یه لحن خوشحال شیطون احمقی.میخندم.میفهمن که شنیدم.بهم زبون درازی می کنه و میدوه تو هال.دارم کتابامو جمع می کنم که چشمم میخوره به نوشته اش...میخونمش...چقدر دلم تنگته لعنتی

Saturday, March 19, 2011

غم زمانه که هیچش کران نمی بینم/دواش جز می چون ارغوان نمی بینم

دوست داشتم پست مفصلی بذارم راجع به حال این روزهام.اما نشد.هرچی می نوشتم اونی نبود که من بودم.حس کردم تنها جمله ای که جامع و کامل میتونه منو توصیف کنه همینه:دختری مست و لایعقل در روزگار خویش/گمشده در دود سیگار وامیدهای بربادرفته اش...ا 

Friday, March 18, 2011

دختران انتظار

دختران انتظار!
دختران امید تنگ
در دشت بی کران،
و آرزوهای بیکران
در خلق های تنگ!
دختران آلاچیق نو
در آلاچیق هائی که صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...

دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی!
دختران روز
بی خستگی دویدن،
شب
سر شکستگی!-
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق -
در رقص راهبانه شکرانه کدام
آتش زدای کام
بازوان فواره ئی تان را
خواهید برفراشت؟

افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاریک می کنند.

دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگی
رمه!-
از زخم قلب آبائی
در سینه کدام شما خون چکیده است؟
پستان تان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب های تان کدام شما
لب های تان کدام
- بگوئید !-
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه ئی؟

شب های تار نم نم باران - که نیست کار -
اکنون کدام یک ز شما
بیدار می مانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشرده دلتنگی
در بستر تفکر پر درد رازتان،
تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دیر گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟

بین شما کدام
- بگوئید !-
بین شما کدام
صیقل می دهید
سلاح آبائی را
برای
روز
انتقام؟


احمد شاملو


Thursday, March 17, 2011

مامان،بابا؛مه سا

آرایشگره فهیم بود و همونجوری که می خواستم موهامو کوتاه کرد.مخصوصا جلوشو خیلی دوست دارم.یه جور سبک خوبی شده که میتونم هی تو هوا تکانشون بدم.بابا که دیدتم گفت:"گزل جیرانم"(گزل به ترکی یعنی خوشگل،جیران هم یعنی آهو)بعد من دوباره مثل بچگی ها قند تودلم آب شد.مثل همون موقع ها که واسم "یه دختر دارم شاه نداره،صورتی داره ماه نداره "رو می خوند و من کلی ذوق میکردم.فرق اون موقع ها با الان این بود که تمام دنیای اون روزای من باباو مامان و رویاهام بودن. این شیشه های مثلثی سانستول یادتونه ؟عکس یه بچه هه بود که دست مامان باباشو گرفته بود؟من به اون میگفتم :"مامان /بابا/مه سا".واسه خودم خیالبافی میکردم و هزارتا شخصیت تو ذهنم می ساختم و خودم میشدم نقش اول  و با اون آدما و تو اون فضا زندگی می کردم.اما الان این گند وگه زندگی نه واسه من حوصله ی خیالبافی میذاره نه واسه بابا حال نازکشیدن بچه هاشو.خلاصه که نذارید این لجن رو زندگی تون تاثیر بذاره .درضمن خانمهای عزیز مطمئن باشید که هیچ تعریف و تمجیدی به اندازه ی قربون صدقه های پدراتون راست نیست.نه دوست پسری که برایتان بمیرد نه شوهری که همه چیزش باشید.ا

عید مردماست دیو گله داره

پاهامو انداختم روهم.پنجره بازه و تار موهام دوتا دوتا تو هوا واسه خودشون تانگو می رقصن.چاییمو فوت میکنم.سهیل نفیسی می خونه:سفیدی پادشاست دیو گله داره/سیاهی رو سیاست دیو گله داره... و من کم کم داره باورم میشه که بهار داره میاد بس که هوا خوبه.بس که همه چی تو اوج بدبختی هم بوی امید میده...ا



Wednesday, March 16, 2011

نسل چهارم،مرفه های بی درد خودخواه

آرایشگاهی که میرم اس ام اس زده تو پنج خط عید و تبریک گفته و یادآوری کرده که فلان روز و فلان ساعت وقت کوتاهی مو دارم. از اون موقع دارم غصه می خورم که نکنه آرایشگره مثل اون قبلیه  نفهم باشه و جای یکی دو سانت یهو نصف موهامو برباد بده.بعد واسه اینکه یادم بره دارم چلچراغ ویژه ی نوروز رو ورق می زنم و گهگاهی یه چیزایی می خونم از توش.یهو یادم میفته چند سال پیش یکی از آرزوهام نوشتن تو این مجله ی لعنتی بود.می رسم به صفحه ی نسل چهارمی ها وشروع می کنم به خوندن.خزعبل محض.کجای نسل ما اینه آخه؟چند درصد این نسل اصن فرهاد و می شناسن که بخوان گوش بدنش؟برای اینکه الکی آمپرم نچسبه به سقف مجله رو می بندم ومیرم آشپزخونه که باقی کتلت ها رو درست کنم.ما رو چه به نسل و آرمان و دغدغه ی متعالی آخه...ا 

عید عمه ات مبارک

یک عکسی دارم از بچگی ام که یه گوشه  وایستادم و دستهام را تو هم گره کردم وبا لبخند غمگینی سمت چپ دوربین رو نگاه می کنم.یک جور مظلومانه ی بدبختی.دلم برای خودم می سوزه.به زندگی ام که نگاه میکنم همیشه همین بودم.هروقت آمدم از شادی های با سبب و بی سبب زندگیم لذت ببرم همیشه کسی بوده که بیاد وایسته وسط این شادی و یکهو تمام اون رو از من بگیره و من بدون تقلایی اون شادی رو تقدیمش کنم و خودم هم وایستم یه گوشه ای و بدبختی خودم رو تماشا کنم.از بی عرضگی نبوده این یک مورد. از ترس بوده.ترس تحقیر شدن.ترس از شکست.هزینه ی این نیمچه مبارزه ها گاهی آدمی بوده بسیار عزیز.،گاهی فرصتی بوده برای آینده ی بهتروگاهی هم دلخوشی ای کوتاه مدت.خلاصه که هیچوقت رقیب خوبی در مسابقه نبوده ام.دلیل نوشتن همه ی این ها سمس ای بود که امروز بهم زد.کسی که میدونم با تمام وجود از من متنفره.که فکر می کنه من الان رقیب عشقی شم و یکی از رئوس اون مثلث توهم ای اش رو تشکیل دادم.کسی که هروقت منو میبینه به طرز عنی ابراز خوشحالی  میکنه.اونقدر مصنوعی که دوست داری بزنی تو گوشش.وبدبختی اینجاست که من نمیتونم مثل اون باشم.نمیتونم مثل خودش با اون لحن لوس بگم:چقدر نازی تو !درصورتی که می دونم ته دلش از ریختم عقش می گیره.نمیتونم تظاهر کنم .نه اینکه بخوام بگم من خیلی آدم صاف و ساده ای ام و از این عن بازیا در آرم.نه.ولی اذیت و معذب میشم از این حجم دروغ و نفرت زیر زیرکی.کاش می اومد دعوا می کردباهامم جای این لوس بازیاش.کاش جای این سمس،اون چارتا فحش ونفرینی رو که هرروز تو دلش می گفت بهم رو میفرستاد.اونوقت منم بهش میگفتم که این مثلثی که تو ذهنش ساخته یه ضلعش کمه.که تا ابد هم انگار هیچ ضلعی من و عشق اون رو بهم وصل نمی کنه.بعد هم اون عکس بچگیمو نشونش می دادم و می گفتم:ببین من هنوزم همینی ام که داری می بینی.ولی الان میدونی نیست که من ازش کنار بکشم.که شادی بی سبب و با سببی نیست که تقدیمش کنم به تو.تنها چیزی که هست گهیه که خودم به این رابطه زدم که اگه بخوای خیلی حاضرم دودستی تقدیمش کنم.

پ.ن:فیلم لیلا رو یادتونه؟...زیادند مثل ما

Sunday, March 13, 2011

سفر بخیر مسافر غمگین اسفند هشتاد ونه

میگه نگرانشم .زیاد سیگار میکشه جدیدا.میگم نگران نباش.من می شناسمش.بلده جمع کنه خودشو.میگه حالا تو بهش بگو .بگو با سیگار دود کردن چیزی درست نمیشه.دیگه هیچی نگفتم...نمی دونست اونروز صبح  خودم اونقدر کشیدم که داشتم خفه می شدم.نمی دونست آدم شمار نخ سیگارایی که تو این اوضاع می کشه ازدستش در میره...حالا من برم به اون بگم خاک بر سرت که میکشی؟ که زیاد می کشی ؟که ریه هات به فنا میرن واسه هیچی؟وقتی "هیچی"نیست و اتفاقا خیلی چیزائه بگم هیچی؟آخرش گفت کی فکرشو می کرد سیگاری شه؟اونم تو این سن؟گفتم هیچکی...هیچکی رو یواش گفتم...می دونه که بیست سالمه...میدونه...ا


پ.ن:سید علی صالحی یه شعری داشت من باب مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت واینا ...یه سری بهش بزنید  

Saturday, March 12, 2011

دردم از یار است...

"ن"
بیا اینجا بشین بغل من دستتو بذار روقلبم.ببین که چقدر بیشتر از حالت عادی میزنه.یا نفسهامو بشمر که حس می کنم نصفه نیمه است و هر آن ممکنه تموم شه.حیف که نمی تونی جای من باشی که ببینی "درد حقیقی"غیر جسمیه که منوبه این روز انداخته.درد گذشتن زمان موعود.درد اینکه"ماهی را هروقت از آب بگیری مرده".ا 

ولم کنید لطفا

هیچ آدمی دوست ندارد دیگران با یک نگاه  قضاوتش کنند.خیلی هامان قربانی این قضاوتهای بی پایه و اساس و غیر منصفانه شده ایم و پس لرزه های تحلیل های بعدش تا مدتها اذیتمان کرده.هرچقدر هم که بگوییم حرف دیگران مهم نیست  (خودمانی ترش می شود:به چپم)،باز گوشه ای از ذهنمان مشغول بازخواست کردنمان است که برای چی ؟نکند به خاطر این بود که این حرف را زدم؟نکند این جوری راه رفتم؟نکند اون جوری پوشیدم؟دلم می خواست می رفتم  این دوستان محترم را به قهوه ای دعوت می کردم و ساعتها  با هم حرف می زدیم از دغدغه ها و زندگیمان.بعدش اگر رفتند و گفتند طرف عوضی است آدم دلش نمی سوزد که از برانداز کردنت در یک نگاه به این نتیجه رسیده اند.حداقل فکر میکنی از طرز حرف زدنت چنین حکمی داده اند یا هرچی...ایده آل های آدم را به جایی می رسانند که حتی انتظار رحیم بودن (از رحم می آید!!!!!)ازشان نداری فقط می خواهی کمی واقع بین تر باشند.همین

Friday, March 11, 2011

ام یجیب سفارشی

خیلی جدی نشستم پشت میزم که شروع کنم به جمع و جور کردن این کارایی که باید تا هفته ی آخر فروردین تحویل بدم.یه ذره همینجور می شینم به جلد کتابا نگاه میکنم .بعد حس می کنم که دست و دلم امروز به کار نمیره.(هرچند یه هفته است که دست و دلم به زندگی نمیره)کتابا رو از رو میز جمع میکنم و میرم یه چایی واسه خودم میریزم.در حال حاضر هم دارم"از خون جوانان وطن"گوش میدم و بلند بلند می خونم.امیر محمد درو باز می کنه و میگه :کی گفته صدات خوبه؟میگم:خودم .همینطور که داره درو میبنده سرشو می گیره بالا مثلا داره دعا میکنه میگه:شفای عاجل...میگم:انشاالله ...می خنده...می خندم...لحظه هان که به داد آدم میرسند  

Wednesday, March 9, 2011

تمام این شعر قبل از آنکه بسرایمش می خواست همین را بگوید

وارد اتاق که می شم چشمم میفته به اسم لعنتی اش:ک... بین هزارتا کلمه ی دیگه.دلم می خواد موبایلو بردارم و زنگ بزنم بهش و بگم که دوستش دارم .بی دلیل منطقی و دهن پرکنی.بی مقدمه ومستقیم.پشیمون میشم وفکر میکنم شاید با اس ام اس بهتره.چون همین که بدونه کافیه.لازم نیست جوابی شنیده شه.باز هم پشیمون می شم.چون دیگه خیلی دیره واسه اینکه بدونه تو ذهن من اونی نیست که خودش فکر میکنه.که خیلی دوست داشتنی ترو محکم تره.که قابل احترام تره.
کاش می فهمید این حس و این رابطه حداقل از نظر من چیزی بیشتراز شوخی گرفتن و کل کل کردنه.کاش می فهمید اگر کمی عاقل تر بود من حاضر بودم چه انرژی و وقتی برایش بگذارم.کاش برای لحظه ای از دنیای فانتزی (ومورد تایید نزدیکانش)بیرون میومد و من رو میدید که چقدر دوستش دارم .حیف که نفهمید.حیف که نخواست.




نه نسلم آرمانی دارد حتی

تو آزمایشگاه بیوشیمی نشستم و یک کلمه از حرفهای استاد رو نمی فهمم.از پنجره بیرونو نگاه میکنم و هی دلم میخواد برم از این آَشغالدونی بیرون.به خودم که میام میبینم بچه ها آزمایشو شروع کردن.سرسری گزارش کارو میخونم.کلمه ها از جلوی چشمام میگذرن و خودم تو فکرهای لعنتی ام گیج می زنم.منگم از اتفاقات این روزها و گهی که به خودم و زندگیم زدم(زدن).قراره با پیپت ده سی سی اسید بردارم.حواسم نیست.اسید میره تو دهنم.منگم.قیافه ی مارال جلوی چشمامه که داد می زنه تف کن.از صدای دادهاش به خودم میام و همه رو بالا میارم.تا شب دهنم سرویس می شه از شدت سوزش.سیگاری می کشم و میگویم گوربابای بیست سالگی و آرمان های ت...اش.

پ.ن:قسم به دردهای حقیقی که تورا به لجن می کشانند...

Sunday, March 6, 2011

آنقدر بمیرم تا زنده شوم

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
 در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتم را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
احمدرضا احمدی


Friday, March 4, 2011

تو اتاق ناهید نشستم.نامجو میگه:عشق همیشه در مراجعه است.ا
ناهید رفته ناهار بخوره.ا
دارم گودر میخونم.در واقع فقط تیتر هارو می خونم.این کلمه ها هی از جلو چشام میگذره:موسوی/کروبی/دستگیر/اعتصاب/خبر...ا
به شدت داره برف میاد.به این فک میکنم چه جوری برم خونه.ا
لپ تاپ رو می ذارم رو تخت.ا
می شینم بغل پنجره و یه پتو میندازم رو سرم.پشت پنجره دونه های برفو نگاه میکنم.
از خداعاجزانه درخواست دارم که دنیارو در همین لحظه نگه داره یا حداقل بیخیال من شه...ا

Wednesday, March 2, 2011

مه سای پیامبر

حتما کاری(رسالتی!) هست که باید تموم بشه که هنوز هستم دیگه.امیدوارم اون کار نجات جون آدمی در حد و اندازه ی گاندی باشه مثلا.تا ارزش و اعتبار بده به موندن تو این جا

Tuesday, March 1, 2011

به ما که خسته ایم بگو

کمک کنین هُلش بدیم ، چرخ ستاره پنجره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو ، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چند تا حنجره

به ما که خسته ایم بگه ، خونه باهار کدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم ، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون، زباله ی سُپور شده
مسافر امیدمون، رفته از اینجا دور شده

کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه باهار کدوم وره ؟
کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می‌کنن
سنگ سیاه حقه رو، مهر نمازش می‌کنن

آخر خط که می رسیم ، خط و درازش می کنن
آهای فلک که گردنت، از همه‌مون بلندتره
به ما که خسته‌ایم بگو
خونه‌ی باهار کدوم وره ؟


عمران صلاحی
 

همیشه بهانه ای هست برای ماندن

داشتم فکر می کردم چه خوب بود فردا که می روم دیگر بر نگردم.دیدم مادرم گناه دارد.پدرم گناه دارد.عیدشان خراب می شود...