یک عکسی دارم از بچگی ام که یه گوشه وایستادم و دستهام را تو هم گره کردم وبا لبخند غمگینی سمت چپ دوربین رو نگاه می کنم.یک جور مظلومانه ی بدبختی.دلم برای خودم می سوزه.به زندگی ام که نگاه میکنم همیشه همین بودم.هروقت آمدم از شادی های با سبب و بی سبب زندگیم لذت ببرم همیشه کسی بوده که بیاد وایسته وسط این شادی و یکهو تمام اون رو از من بگیره و من بدون تقلایی اون شادی رو تقدیمش کنم و خودم هم وایستم یه گوشه ای و بدبختی خودم رو تماشا کنم.از بی عرضگی نبوده این یک مورد. از ترس بوده.ترس تحقیر شدن.ترس از شکست.هزینه ی این نیمچه مبارزه ها گاهی آدمی بوده بسیار عزیز.،گاهی فرصتی بوده برای آینده ی بهتروگاهی هم دلخوشی ای کوتاه مدت.خلاصه که هیچوقت رقیب خوبی در مسابقه نبوده ام.دلیل نوشتن همه ی این ها سمس ای بود که امروز بهم زد.کسی که میدونم با تمام وجود از من متنفره.که فکر می کنه من الان رقیب عشقی شم و یکی از رئوس اون مثلث توهم ای اش رو تشکیل دادم.کسی که هروقت منو میبینه به طرز عنی ابراز خوشحالی میکنه.اونقدر مصنوعی که دوست داری بزنی تو گوشش.وبدبختی اینجاست که من نمیتونم مثل اون باشم.نمیتونم مثل خودش با اون لحن لوس بگم:چقدر نازی تو !درصورتی که می دونم ته دلش از ریختم عقش می گیره.نمیتونم تظاهر کنم .نه اینکه بخوام بگم من خیلی آدم صاف و ساده ای ام و از این عن بازیا در آرم.نه.ولی اذیت و معذب میشم از این حجم دروغ و نفرت زیر زیرکی.کاش می اومد دعوا می کردباهامم جای این لوس بازیاش.کاش جای این سمس،اون چارتا فحش ونفرینی رو که هرروز تو دلش می گفت بهم رو میفرستاد.اونوقت منم بهش میگفتم که این مثلثی که تو ذهنش ساخته یه ضلعش کمه.که تا ابد هم انگار هیچ ضلعی من و عشق اون رو بهم وصل نمی کنه.بعد هم اون عکس بچگیمو نشونش می دادم و می گفتم:ببین من هنوزم همینی ام که داری می بینی.ولی الان میدونی نیست که من ازش کنار بکشم.که شادی بی سبب و با سببی نیست که تقدیمش کنم به تو.تنها چیزی که هست گهیه که خودم به این رابطه زدم که اگه بخوای خیلی حاضرم دودستی تقدیمش کنم.
پ.ن:فیلم لیلا رو یادتونه؟...زیادند مثل ما
No comments:
Post a Comment