Wednesday, August 31, 2011

سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر

دیشب که داشتم می خوابیدم یکهو به خودم گفتم:"مه سا این چه زندگی است آخر؟بین زمین و هوا مانده ای.هیچ چیزت معلوم نیست.یک فکری کن خب"بعد آن یکی "خودم"گفت:"باشه.حالا فردا صبح که از خواب بیدار شدم یک فکر اساسی می کنم."فکر اساسی ام این بود که شروع کردم به نوشتن همه چیز.هرچیزی که باعث این بلا تکلیفی ها و شک هاست.هرچیزی که باعث تپش قلب و بی خوابی این چند وقت است.همه ی ترس ها و خواسته ها و امیدهای برباد رفته و آرزوهای فراموش شده.تمام که شد حس کردم کلی سبک تر شده ام.ولی از آنجا که من چشم دیدن در آرامش بودن خود را ندارم گفتم:"حالا که چی؟"و بعد برای این که یک بار برای همیشه از پس خودم بر بیایم دوباره شروع کردم به نوشتن راههایی که می شود از این مشکلات خلاص شد.هرچند غیر ممکن.نمی گویم دردی از من دوا شد و همه چیز رو به بهبودی است ولی حداقل تکلیفم با خودم روشن است.می دانم که در حال حاضر  اعتقاداتم چیست و چرا.می دانم که ترس هایم از کجاست و چگونه باید از پس شان بر بیایم.می دانم که فعلا تا رمانی که معجره ای رخ ندهد در همین عن آباد خودمان هستم.پس باید کنار بیایم با اوضاع این جا .با آدم هایش.با دانشگاهش.با خفقان "تا نمی دانم کی ِانگار تا همیشه اش". می دانم که از رابطه و آدم هایش چه می خواهم .
نتیجه ی کلی هم این شد که نباید سخت گرفت زندگی را.جدی هم ...

Saturday, August 20, 2011

برای او که عزیز ترین است

اومده تو اتاقم در رو بسته.دستمو گرفته یه چیز گذاشته کف دستم.میگم این چیه؟میگه:هیس.به کسی نگی .لازمت میشه.یه چک پوله.میگم من که پول نمی خوام.می گه چرا می خوای.میگم آخه...میگه آخه نداره.به ماماینا نگیا.
بغض ام گرفته.ازینا که از گلو دردم بدتره.یه کاری می کنه آدم دیگه روش نشه بره پیشش درد و دل کنه.اصلن دلم می خواست بمیرم اون لحظه.اون همش فکر می کنه که ماها قراره بریم پی زندگیامون.فکر می کنه هیچ کس به فکرش نیست.همش می گه مهم اینه که شماها خوشبخت شید.نمی دونه که...نمی دونه تمام زندگی منه.نمی دونه که وقتی دیگه می برم از همه چی اون تنها پناهمه.هیچ وقت هم که اینجا رو نخواهد خوند.مهم نیست.یه روز همه زندگیمو ول می کنم وبی خیال این آرزوهای بی سرو تهم می شم و می رم تا آخر عمرم پیشش می مونم.الان که قبول نمی کنه.ولی اگه رضا و نازی برن قبول می کنه.می رم ازش آشپزی یاد میگیرم.باهاش سریال های ام بی سی رو نگاه می کنم.باهاش می رم مسجد حتی.با هم می ریم خرید دوباره مثل اون موقع ها که بچه بودم.مگه آدم از دنیا چی می خواد؟خب آره من خودم به شخصه چیزای زیادی می خوام.این که بابا دوباره مثل قبلنا خوشحال باشه.کاراش درست شه.مامان افسرده نباشه.منم هی همین جور آرزوهام تیکه پاره نشن .ولی مثل اینکه این چیزها خیلی زیاده برای "خواستن".درست نمی شه هیچی.دیگه درست نمی شه.requeem for a dream رو دیدید؟یه چیز تو همون مایه ها.خواستم بگم دعا کنید واسم.یاد یکی افتادم که تو گودر گفته بود...هیچی حوصله ندارم بگم چی گفت.در آخر هم متاسفم اگه وقتتونو با خوندن این پست تلف کردید.بقیه اش رو نخوندید هم نخوندید.چون واسه شما نیست.


برای بانو که یه روز می رم پیشش برای همیشه:

ریشه در خاک بغض می کند
ساقه از ناله لبریز 
تا جوانه
چروکیده و گریان 
بوسه ی خورشید را 
تجربه کند.
بانو!
چروکیده و
گریان و 
بی تجربه مانده ام.





Tuesday, August 16, 2011

دلم تنگ شد واسشون

حدود بیست دقیقه است  که دارم نان استاپ گریه می کنم...فرندز تموم شد...

Sunday, August 14, 2011

*عشق در دل ماند و یار از دست رفت/دوستان دستی که کار از دست رفت

  دلم برایش تنگ شده.با اوو که با او حرف میزنم دلتنگ تر می شوم.ترجیح می دهم اصلا حرف نزنم حتی.بله من آدم ضعیفی هستم.دوری آدم ها را نمی توانم تحمل کنم.یعنی حتی حرف زدن از آنها اذیتم می کند.نمی خواهم خاطرات قدیمی مان را دوباره مرور کنم.ترجیح می دهم فقط به الان فکر کنم.که او آنجا خوش بخت و خوش حال است و حداقل کمتر از زمانی که اینجاست حرص یا غصه میخورد.نمی خواهم حرفهایم از این حرفهای کلیشه ای عق آور باشد که همین که او خوب است کافی است و به جهنم که ما اینجا چه می کشیم.ولی تنها چیزی که باعث می شود دوریش را تحمل کنم همین است.شاید تنها چیزی که این روزها از ته قلب به آن ایمان دارم.این که او خوشحال است و همین کافی است.واقعا کافی است...


  فرندز.امان از این سریال که مرا خانه نشین کرده.چند روز پیش داشتم به خانواده می گفتم که اگر ملت ما فرندز می دیدند فرهنگشان بسیااااااااار تغییر می کرد.شخصیت پردازی ها و موقعیت ها و رابطه ها عالی است.و هرچقدر که بیشتر میبینم بیشتر به شباهت خودم به مانیکا پی می برم .مثل آینه ای که شخصیتم را به من نشان می دهد.همه ی عادت ها و ایرادگرفتن ها.دنبال رابطه های جدی گشتن ها.وسواس مرتب بودن همه چیز.یادم است بجه که بودم وقتی به روستا یا شهرستانی می رفتیم و من خانه های گلی و درب و داغون و خیابان های کثیف و دیوازهای پر از نوشته را می دیدم در ذهنم شروع می کردم به خیال پردازی که اگر بزرگ شدم مهندس می شوم و تمام این خانه ها را درست می کنم.رنگهای شاد می زنم به در و دیوار شهر.می روم خانه های ملت را تمیز می کنم حتی و به تمام مردان و زنان و بچه های روستا لباس های نو و تمیز می دهم.در خانه هایشان حتما یک کتابخانه ی شیک و بزرگ درست می کنم و در بالکن هایشان (که نرده های همه شان چوبی و جلا داده شده بود)از این صندلی حصیری ها می گذارم که بنشینند آنجا کتاب بخوانند.همه چیز مرتب و طبق اصول.بعدها که بزرگ تر شدم به جای این که مهندس شوم،پزشکی قبول شدم .دیگر هم به مردم و خانه های شان فکر نکردم.شاید چون دیدم که آدم های غمگین کتابخانه ی گنده و صندلی حصیری نمی خواهند.شاید چون خودم هم شدم یکی از آنها.ولی هنوز هم که بیرون از شهر می روم این احساس لذت بعد از تمیزی خیابان ها و خانه های ملت دیوانه ام می کند.


همیشه در روباهایم خودم را آدم شادی تصور می کردم که همه دوستش دارند.همه دوست دارند جای او باشند.خودم را فرد موفق و از دنیا بی نیازی می دیدم که تنها مشکلش کتابهای زیادی است که هنوز نخوانده و شهرهایی است که باید سفر کند و فیلم هایی است که باید ببیند.این اواخر هم این آدم ،دانشجویی بود که سر همه ی کلاس هایش با شوق و ذوق حاضر می شد.آزمایش های بیوشیمی اش را با درک! و اشتیاق انجام می داد و هرگاه استادش در آزمایشگاه  می پرسید که اگر در ادرار ملت این را دیدید به چه شک می کنید کلی اسم بیماری برایش ردیف می کرد و دست آخر یک نتیجه گیری جامع به او تحویل می داد.بعد هم شاد و خرم به به کلاس بعدی می رفت و تمام شریان ها و اعصاب را روی جسد تشخیص می داد و آناتومی گری را از حفظ به استاد تحویل می داد. بعد هم  در ذهن این تصاویر !!!را تعمیم می دادم به کل این چند سال باقی مانده و دست آخر هم می شدم پزشک حاذقی که موفق و پول دار و جوان است.تعطیلات را در کافه های پاریس روزنامه می خواند و با یک سری آدم فرهیخته راجع به حافظ و ادبیات کهن بحث می کند.وقتی این رویاها را می ساختم زندگی واقعی ام هم برای خودش جلو می رفت.حتی خوب و تا حدی طبق برنامه.از یک جا به بعد اما همه چیز فرو ریخت.چند وقتی است که همه ی این ها برایم خنده دار است.واقعیت به طرز احمقانه ای همه چیز را به هم ریخت.حالا فقط راه می روم .غذا می خورم.می خندم.گریه می کنم.درس می خوانم.اما نمی دانم برای چه.آدم که رویا نداشته باشد دیگر زنده نیست.نمی داند برای چه راه می رود.برای چه غذا می خورد.برای چه درس می خواند.چند وقت است که این طور است...


*تیتر از سعدی است.


Friday, August 5, 2011

ترا نمی بخشند.
مرا نبخشیدند.
ترانمی بخشم.
ترا که تشویشی .
ترا که تردیدی .
ترا که پچ پچ زیر لبی و رخنه ی ذهن.
 
ترا نمی بخشند.
به تهمت دیدن.
به جرم زمزمه کردن ،
                           و عشق ورزیدن.
به اتهام شنودن،
                          و بازگو کردن

...
نصرت رحمانی

پ.ن:نمی تونم...میفهممش ولی... حس چندماه پیش منو داره...

Wednesday, August 3, 2011

اعصاب به تاراج رفته ی ما

به خانه که می رسم کیفم را گوشه ای پرت می کنم و می گویم پووووف.مامان در جواب می گوید"پوف و مرض .تو این گرما که میری بیرون همینه دیگه."و من به حالت :| به او نگاه می کنم و فکر میکنم چه مادر فهیمی که از"پوووف"من به کلافگی من از گرمای طاقت فرسای بیرون پی می برد و این گونه مرا متوجه خطایم می کند.بعد از آن داد می زند که:" بیا این فیلم رو ببین.خیلی خوبه."می پرسم :"اسمش چیه؟"و همان طور که انتظار می رود می گوید:"نمی دونم".من هم در جواب می گویم که خسته ام .بعد از چند دقیقه متوجه می شوم که مادر مخ پدر را گیر آورده و حدود یک ربع است که دارد ماجرای فیلم را تعریف می  کند.کنجکاو می شوم که چه فیلمی است که مادر همیشه فراری من از فیلم را انقدر ذوق زده کرده ومتوجه می شوم که زیبایان دو عالم خانم ها پورتمن و جوهانسون در آن بازی کرده اند.یادم می آید که این فیلم را دیده ام ولی اسمش را یادم نمی آید.این شرایط که پیش می آید به طرز غم انگیزی متوجه می شوم که گاهی وقتها چقدر شبیه مادرم می باشم و این در حالی است که تقریبا هر بار بعد از هر بحث و مذاکره ای با او به در دل به خود یادآوری می کنم که اگر بزرگ شدم هیچ گاه هیییییییچ گاه مثل او نخواهم بود.به هر حال من حس می کنم که این طبیعت آدم ها است که وقتی مدت زیادی در کنار هم زندگی کنند خلق هایشان خیلی شبیه هم می شود.داشتم می گفتم.بعد از این که متوجه مضمون فیلم شدم خواستم که تشریف خود را به حمام برده و کمی از اثرات گرمای هوا را که با "پوووف"نمود پیدا می کند را کم کنم.در راباز کرده ، متوجه حضور سوسکی شده و در را در لحظه بستم.به پدر گفتم که برود و سوسک را بکشد و او گفت :"تو که از سوسک می ترسی چه جوری می خوای مرض های ملت رو درمون کنی؟" و من مدتی به :| برگشته (مانند راس در فرندز که هنگ می کند) و سعی کردم که ربط این دو را به هم بیابم.متاسفانه نتوانستم و ترجیح دادم به جای بحث به آن یکی حمام رفته و زندگی را برخود آسان بگیرم.در را که باز کردم با پیکر نیمه جان سوسک دیگری مواجه شدم که داشت هی پاها و شاخک های زشتش را تکان می داد و من تصور کردم که احتمالا دارد می گوید :"من جان ناقصی دارم "و سوسک های دیگر پنهان از نظر دارند عر می زنند برایش.از این فکر بیشتر عقم گرفت و این بار با تمام وجود سر آقای پدر داد کشیدم که این چه وضعش است؟آدم در خانه ی خودش هم امنیت ندارد.هرجا می روی سوسک،سوسک و سوسک و او در جواب گفت که چرا فقط تو سوسک های خانه را می بینی .در این جا بود که فهمیدم آدم ها چقدر راحت می توانند روانی شوند از دست پدر و مادرشان و اینکه آیا 123 این گونه وضعیت ها را هم آزار کودک به حساب می آورد یا نه.
بعد از تمام شدن قضایای سوسک حاضر شدم که با دوستان برویم سینما.پدر می گوید مگر دیروز بیرون نبودی؟پریشب هم همین طور.هفته ی پیش هم که سفر بودیم.چقدر می روی تفریح؟
آخر می دانید پدر من تئوری جالبی دارد.فکر می کند بیرون رفتن و خوشگذرانی با دوستان یک دکمه ی سیو دارد که آن را فشرده و آن لحظه ها برای چند روز و شاید چند ماه ذخیره می شود.لازم به گفتن نیست که چهره ی من در این حالت چگونه است.خداحافظی می کنم و در را می کوبم و در راه هی به خودم دل داری می دهم که بد بخت تر از تو زیادند مه سا و مصمم تر می شوم برای تافل خواندن و فکر می کنم آن کسانی که در فرنگستان این فرهنگ را جا انداخته اند که بچه ها از هیژده سالگی به بعد باید از پدر و مادرشان جدا شوند حتما زندگی مثل مال من را تجربه کرده اند.قطعا این طور بوده...