Wednesday, August 3, 2011

اعصاب به تاراج رفته ی ما

به خانه که می رسم کیفم را گوشه ای پرت می کنم و می گویم پووووف.مامان در جواب می گوید"پوف و مرض .تو این گرما که میری بیرون همینه دیگه."و من به حالت :| به او نگاه می کنم و فکر میکنم چه مادر فهیمی که از"پوووف"من به کلافگی من از گرمای طاقت فرسای بیرون پی می برد و این گونه مرا متوجه خطایم می کند.بعد از آن داد می زند که:" بیا این فیلم رو ببین.خیلی خوبه."می پرسم :"اسمش چیه؟"و همان طور که انتظار می رود می گوید:"نمی دونم".من هم در جواب می گویم که خسته ام .بعد از چند دقیقه متوجه می شوم که مادر مخ پدر را گیر آورده و حدود یک ربع است که دارد ماجرای فیلم را تعریف می  کند.کنجکاو می شوم که چه فیلمی است که مادر همیشه فراری من از فیلم را انقدر ذوق زده کرده ومتوجه می شوم که زیبایان دو عالم خانم ها پورتمن و جوهانسون در آن بازی کرده اند.یادم می آید که این فیلم را دیده ام ولی اسمش را یادم نمی آید.این شرایط که پیش می آید به طرز غم انگیزی متوجه می شوم که گاهی وقتها چقدر شبیه مادرم می باشم و این در حالی است که تقریبا هر بار بعد از هر بحث و مذاکره ای با او به در دل به خود یادآوری می کنم که اگر بزرگ شدم هیچ گاه هیییییییچ گاه مثل او نخواهم بود.به هر حال من حس می کنم که این طبیعت آدم ها است که وقتی مدت زیادی در کنار هم زندگی کنند خلق هایشان خیلی شبیه هم می شود.داشتم می گفتم.بعد از این که متوجه مضمون فیلم شدم خواستم که تشریف خود را به حمام برده و کمی از اثرات گرمای هوا را که با "پوووف"نمود پیدا می کند را کم کنم.در راباز کرده ، متوجه حضور سوسکی شده و در را در لحظه بستم.به پدر گفتم که برود و سوسک را بکشد و او گفت :"تو که از سوسک می ترسی چه جوری می خوای مرض های ملت رو درمون کنی؟" و من مدتی به :| برگشته (مانند راس در فرندز که هنگ می کند) و سعی کردم که ربط این دو را به هم بیابم.متاسفانه نتوانستم و ترجیح دادم به جای بحث به آن یکی حمام رفته و زندگی را برخود آسان بگیرم.در را که باز کردم با پیکر نیمه جان سوسک دیگری مواجه شدم که داشت هی پاها و شاخک های زشتش را تکان می داد و من تصور کردم که احتمالا دارد می گوید :"من جان ناقصی دارم "و سوسک های دیگر پنهان از نظر دارند عر می زنند برایش.از این فکر بیشتر عقم گرفت و این بار با تمام وجود سر آقای پدر داد کشیدم که این چه وضعش است؟آدم در خانه ی خودش هم امنیت ندارد.هرجا می روی سوسک،سوسک و سوسک و او در جواب گفت که چرا فقط تو سوسک های خانه را می بینی .در این جا بود که فهمیدم آدم ها چقدر راحت می توانند روانی شوند از دست پدر و مادرشان و اینکه آیا 123 این گونه وضعیت ها را هم آزار کودک به حساب می آورد یا نه.
بعد از تمام شدن قضایای سوسک حاضر شدم که با دوستان برویم سینما.پدر می گوید مگر دیروز بیرون نبودی؟پریشب هم همین طور.هفته ی پیش هم که سفر بودیم.چقدر می روی تفریح؟
آخر می دانید پدر من تئوری جالبی دارد.فکر می کند بیرون رفتن و خوشگذرانی با دوستان یک دکمه ی سیو دارد که آن را فشرده و آن لحظه ها برای چند روز و شاید چند ماه ذخیره می شود.لازم به گفتن نیست که چهره ی من در این حالت چگونه است.خداحافظی می کنم و در را می کوبم و در راه هی به خودم دل داری می دهم که بد بخت تر از تو زیادند مه سا و مصمم تر می شوم برای تافل خواندن و فکر می کنم آن کسانی که در فرنگستان این فرهنگ را جا انداخته اند که بچه ها از هیژده سالگی به بعد باید از پدر و مادرشان جدا شوند حتما زندگی مثل مال من را تجربه کرده اند.قطعا این طور بوده...


1 comment:

alphy said...

از بيرون آمدن:پناه آوردن
سوسك:چندش
سوسك نيمه جون:آززوي مرگ
گريز به حمام دوم:حس تلخ نا آشنا
بيرون رفتن:خوشي
رفتن به بهانه كلاس و ساز زدن با رفقا:حس لذت بخش فرار
كوبيدن در:طغيان

روزمرگي همين جاست،هر روز از جايي به جاي ديگر پناه مي بريم ولي آرزو ها را آنجا هم نمي بينيم و به فكر فرار به جاي ديگر مي افتيم
و باز هم جاي ديگر
.
.
.