دیشب که داشتم می خوابیدم یکهو به خودم گفتم:"مه سا این چه زندگی است آخر؟بین زمین و هوا مانده ای.هیچ چیزت معلوم نیست.یک فکری کن خب"بعد آن یکی "خودم"گفت:"باشه.حالا فردا صبح که از خواب بیدار شدم یک فکر اساسی می کنم."فکر اساسی ام این بود که شروع کردم به نوشتن همه چیز.هرچیزی که باعث این بلا تکلیفی ها و شک هاست.هرچیزی که باعث تپش قلب و بی خوابی این چند وقت است.همه ی ترس ها و خواسته ها و امیدهای برباد رفته و آرزوهای فراموش شده.تمام که شد حس کردم کلی سبک تر شده ام.ولی از آنجا که من چشم دیدن در آرامش بودن خود را ندارم گفتم:"حالا که چی؟"و بعد برای این که یک بار برای همیشه از پس خودم بر بیایم دوباره شروع کردم به نوشتن راههایی که می شود از این مشکلات خلاص شد.هرچند غیر ممکن.نمی گویم دردی از من دوا شد و همه چیز رو به بهبودی است ولی حداقل تکلیفم با خودم روشن است.می دانم که در حال حاضر اعتقاداتم چیست و چرا.می دانم که ترس هایم از کجاست و چگونه باید از پس شان بر بیایم.می دانم که فعلا تا رمانی که معجره ای رخ ندهد در همین عن آباد خودمان هستم.پس باید کنار بیایم با اوضاع این جا .با آدم هایش.با دانشگاهش.با خفقان "تا نمی دانم کی ِانگار تا همیشه اش". می دانم که از رابطه و آدم هایش چه می خواهم .
نتیجه ی کلی هم این شد که نباید سخت گرفت زندگی را.جدی هم ...
No comments:
Post a Comment