یه سری خزعبل تو این چند روز نوشته بودم که الان دارم می خونمشون.یه جا بعد از کلی اظهار بدبختی و غرغر نوشتم "زندگی رئال تر از چیزی است که فکر می کنیم".کل اون چند صفحه رو پاره کردم ریختم دور.تو صفحه ی جدید همین جمله رو نوشتم.بعدش هم شروع کردم ورق زدن دفترم.به طور خود آزارنه ای هی نوشته های سال قبلمو می خوندم و بیشتر داغون می شدم.حرص می خوردم از دست خودم .آخرین نوشته ام مال نه آبان هشتاد و نه بود .این طوری شروع می شد:"در خودم زندگی کرده ام .حل شده ام اصلا.آن قدر حل شده ام که دیگر توانایی کار بزرگ کردن ندارم.انگیزه ای هم ندارم."این را که خواندم نفسم بند آمده بود.فکر این که از پارسال تا الان این حس ها و این اوضاع تغییر نکرده دیوانه ام می کند.چیزی که همیشه از آن می ترسیدم همین سکون بود.آدم اگر در جهنم باشد تکلیف خودش را می داند.اما برزخ به مرز استیصال می رساند آدم را.به آن جا که دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست.همه چیز را سیاه و سفید می بینی.مثل این که همه ی زندگی ات زمستانی باشد که از فرط کرختی و سرما یک گوشه ایستاده ای و دستهایت در جیب پالتویت جا حوش کرده اند و به دانه های برفی که گاهی می آیند و گاهی نه نگاه می کنی و منتظر بهاری هستی که می دانی هیچ وقت نمی آید.تلخ است آدم منتظر چیزی یا کسی باشد که هیچ وقت نمی آید...
No comments:
Post a Comment