Sunday, August 14, 2011

*عشق در دل ماند و یار از دست رفت/دوستان دستی که کار از دست رفت

  دلم برایش تنگ شده.با اوو که با او حرف میزنم دلتنگ تر می شوم.ترجیح می دهم اصلا حرف نزنم حتی.بله من آدم ضعیفی هستم.دوری آدم ها را نمی توانم تحمل کنم.یعنی حتی حرف زدن از آنها اذیتم می کند.نمی خواهم خاطرات قدیمی مان را دوباره مرور کنم.ترجیح می دهم فقط به الان فکر کنم.که او آنجا خوش بخت و خوش حال است و حداقل کمتر از زمانی که اینجاست حرص یا غصه میخورد.نمی خواهم حرفهایم از این حرفهای کلیشه ای عق آور باشد که همین که او خوب است کافی است و به جهنم که ما اینجا چه می کشیم.ولی تنها چیزی که باعث می شود دوریش را تحمل کنم همین است.شاید تنها چیزی که این روزها از ته قلب به آن ایمان دارم.این که او خوشحال است و همین کافی است.واقعا کافی است...


  فرندز.امان از این سریال که مرا خانه نشین کرده.چند روز پیش داشتم به خانواده می گفتم که اگر ملت ما فرندز می دیدند فرهنگشان بسیااااااااار تغییر می کرد.شخصیت پردازی ها و موقعیت ها و رابطه ها عالی است.و هرچقدر که بیشتر میبینم بیشتر به شباهت خودم به مانیکا پی می برم .مثل آینه ای که شخصیتم را به من نشان می دهد.همه ی عادت ها و ایرادگرفتن ها.دنبال رابطه های جدی گشتن ها.وسواس مرتب بودن همه چیز.یادم است بجه که بودم وقتی به روستا یا شهرستانی می رفتیم و من خانه های گلی و درب و داغون و خیابان های کثیف و دیوازهای پر از نوشته را می دیدم در ذهنم شروع می کردم به خیال پردازی که اگر بزرگ شدم مهندس می شوم و تمام این خانه ها را درست می کنم.رنگهای شاد می زنم به در و دیوار شهر.می روم خانه های ملت را تمیز می کنم حتی و به تمام مردان و زنان و بچه های روستا لباس های نو و تمیز می دهم.در خانه هایشان حتما یک کتابخانه ی شیک و بزرگ درست می کنم و در بالکن هایشان (که نرده های همه شان چوبی و جلا داده شده بود)از این صندلی حصیری ها می گذارم که بنشینند آنجا کتاب بخوانند.همه چیز مرتب و طبق اصول.بعدها که بزرگ تر شدم به جای این که مهندس شوم،پزشکی قبول شدم .دیگر هم به مردم و خانه های شان فکر نکردم.شاید چون دیدم که آدم های غمگین کتابخانه ی گنده و صندلی حصیری نمی خواهند.شاید چون خودم هم شدم یکی از آنها.ولی هنوز هم که بیرون از شهر می روم این احساس لذت بعد از تمیزی خیابان ها و خانه های ملت دیوانه ام می کند.


همیشه در روباهایم خودم را آدم شادی تصور می کردم که همه دوستش دارند.همه دوست دارند جای او باشند.خودم را فرد موفق و از دنیا بی نیازی می دیدم که تنها مشکلش کتابهای زیادی است که هنوز نخوانده و شهرهایی است که باید سفر کند و فیلم هایی است که باید ببیند.این اواخر هم این آدم ،دانشجویی بود که سر همه ی کلاس هایش با شوق و ذوق حاضر می شد.آزمایش های بیوشیمی اش را با درک! و اشتیاق انجام می داد و هرگاه استادش در آزمایشگاه  می پرسید که اگر در ادرار ملت این را دیدید به چه شک می کنید کلی اسم بیماری برایش ردیف می کرد و دست آخر یک نتیجه گیری جامع به او تحویل می داد.بعد هم شاد و خرم به به کلاس بعدی می رفت و تمام شریان ها و اعصاب را روی جسد تشخیص می داد و آناتومی گری را از حفظ به استاد تحویل می داد. بعد هم  در ذهن این تصاویر !!!را تعمیم می دادم به کل این چند سال باقی مانده و دست آخر هم می شدم پزشک حاذقی که موفق و پول دار و جوان است.تعطیلات را در کافه های پاریس روزنامه می خواند و با یک سری آدم فرهیخته راجع به حافظ و ادبیات کهن بحث می کند.وقتی این رویاها را می ساختم زندگی واقعی ام هم برای خودش جلو می رفت.حتی خوب و تا حدی طبق برنامه.از یک جا به بعد اما همه چیز فرو ریخت.چند وقتی است که همه ی این ها برایم خنده دار است.واقعیت به طرز احمقانه ای همه چیز را به هم ریخت.حالا فقط راه می روم .غذا می خورم.می خندم.گریه می کنم.درس می خوانم.اما نمی دانم برای چه.آدم که رویا نداشته باشد دیگر زنده نیست.نمی داند برای چه راه می رود.برای چه غذا می خورد.برای چه درس می خواند.چند وقت است که این طور است...


*تیتر از سعدی است.


1 comment:

Azin said...

divanam kardiii to, chera enghad harfaii ke too dele manaro khoob minevisiii